eitaa logo
گفتمانِ کتابی📚
84 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
377 ویدیو
83 فایل
الهی و ربی من لی غیرک.... ادمین کانال: @Fm2409 ادمین کانال: @boshra245
مشاهده در ایتا
دانلود
👌👌 ✍جنگ صفین شد و همه ی سینه چاکان امام علی علیه السلام صف ایستادن برای مبارزه. تا اینجا آفرین داشتن👏👏 نبرد درگرفت و معاویه و یارانش به نیم قدمی شکست رسیدن،نشستن به مشورت که چه کنیم و چه نکنیم که عمرو عاص گفت هرچی قرآن دارید جمع کنید،معاویه با اون زیرکیش تعجب کرد😳 قرآنها جمع شد و سرنیزه رفت و جلوی لشکریان امیرالمومنین،خودشا نشون داد... هیاهو افتاد بین سپاه سینه چاک حضرت که وامصیبتا،وااسفا و هزار وای دیگه که چی؛ایها الناس ما داریم با مسلمون میجنگیم😱 دیگه مگه کسی جلودارشون بود،هر چی عمار گفت اینا نقشه هست،حربه هست،قرآن ناطق علللللی است.گفتن تو کافری،تو مسلمون کشی.... مالک گفت باز همون جواب دادن.... حضرت گفتن اینا قرآن نیست،اینا حیله هست،گول نخورید،ولی وقتی کسی نخواد بفهمه در جهالتش میمونه و به امام علی اتهام زدن😠 فریاد زدن الحکم الا لله و تکرار میکردن خداییش شماها بودید چیکار میکردید؟🤔 کاری که حضرت کردن(نعوذ بالله نه که خودمونا با مقام امام مقایسه کنیم،از باب تداعی موقعیت)به جنگ خاتمه میدادیم و از اونور سپاه دشمن خوشحال از اینکه تونستن جهل مردم را به کار بگیرن و پیروز بشن💪 لشکریانی که فکر کردن اون موقع نهایت تقوا را پیشه کردن و جلوی ریختن خون مسلمونا گرفتن و امام را نعوذ بالله به راه راست هدایت کردن و گفتن باید توبه کنه،یه دفعه به مغزشون خطور کرد که دوباره وامصیبتا،وااسفا که ما اشتباه کردیم و نشستن به زاری که خدا،یا علی ما را ببخش،خطا کردیم،اشتباه کردیم و الهی العفو😢😳 ادامه دارد.....
دوستان همراه هر کسی موافقه تا چهل روز دعای هفتم صحیفه را برای دفع بلایا بخونیم در پی وی اعلام کنه😊 ممنون از شما همراهان🌸🌸🌸
📜نهج البلاغه📜 سهم امروز ⬅️حکمت ۱۰۹ و ۱۱۱ ✅از کتاب ترجمه دشتی✨ ما را به دوستانتون معرفی کنید😊👇 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️ 🆔️ @gofteman245
🌹⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜ 🍃 ارزش والای اهل بیت پیامبر صلی الله و علیه و آله و سلم 🍃 💞 و درود خدا بر او فرمود: ما تکیه گاه میانه ایم عقب ماندگان به ما می‌رسند و پیش تاخت گان به ما باز می گردند (اعتقادی سیاسی )👌👌 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️     🆔️ @gofteman245 ⚜ ⚜⚜⚜ 🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜ 🍃 شرایط تحقق اوامر الهی 🍃 💞 و درود خدا بر او فرمود: فرمان خدا را بر پا ندارد جز آن کس که در اجرای حق مدارا نکند ،سازشکار نباشد و پیرو آرزوها نگردد( سیاسی اعتقادی)👌 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️     🆔️ @gofteman245 ⚜ ⚜⚜⚜ 🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜ 🍃 عشق تحمل ناشدنی امام علی علیه السلام 🍃 💞 و درود خدا بر او فرمود: ( پس از بازگشت از جنگ صفین یکی از یاران دوست‌داشتنی امام سهل بن حنیف از دنیا رفت) اگر کوهی مرا دوست بدارد در هم فرو می ریزد یعنی مصیبت ها به سرعت به سراغ او آید که این سرنوشت در انتظار پرهیزکاران و برگزیدگان خداست ( اعتقادی)👌👌 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️     🆔️ @gofteman245 ⚜ ⚜⚜⚜ 🌹⚜⚜⚜⚜
✅یک فرمانده هم بود که...👇 فکش اذیتش می کرد.  باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر ببیند. وسط راه غیبش زد. توی راهروهای بیمارستان دنبالش می گشتیم.  یک نفر را کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا . یک پیرمرد را. ✅یک شهردار هم بود که...👇 شهردار که بود ، به کار گزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر. بی سرو صدا... ، طوری که خودشان نفهمند! 🌷شهید مهدی باکری🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ✍️نویسنده: ♥️ ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹ثواب تلاوت امشب تقدیم به پیشگاه مطهر امام کاظم،امام رضا،امام جواد و امام هادی و شهدای عزیز🌹
2403002.mp3
4.81M
🌸آیات ۱۷۰ الی ۱۷۶🌸 💐التماس دعای فرج💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ🌸 الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى أَذْهَبَ اللَّيْلَ مُظْلِماً بِقُدْرَتِهِ ، وَجَاءَ بِالنَّهَارِ مُبْصِراً بِرَحْمَتِهِ ، وَكَسَانِى ضِياءَهُ وَأَنَا فِى نِعْمَتِهِ 🌸به نام خدا که رحمتش بسیار و مهربانی‌اش همیشگی است، 🌸سپاس خدای را که شب تاریک را باقدرت خود برد و روز روشن را به رحمتش آورد 🌸و لباس پرفروغ آن را درحالی‌که قرین نعمتش بودم بر تن من کرد 🍀دعای روز پنجشنبه 〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
🏵السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِىَّ اللّٰهِ ، 🏵السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ وَخَالِصَتَهُ، 🏵السَّلامُ عَلَيْكَ يَا إِمَامَ الْمُؤْمِنِينَ، وَوَارِثَ الْمُرْسَلِينَ، وَحُجَّةَ رَبِّ الْعَالَمِينَ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ 🌷سلام بر تو ای ولی خدا. 🌷سلام بر تو ای حجّت حق و بنده‌ی پاک خدا. 🌷سلام بر تو ای پیشوای مؤمنان و وارث پیامبران و برهان محکم پروردگار جهانیان. 🤲درود خدا بر تو و اهل‌بیت پاکیزه و پاکت باد🤲 ☘ زیارت امام حسن عسکری در روز پنجشنبه 〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
❤️ ✍هر ویروسی برای آنکه خودش را تکثیر کند به بدنی محتاج است، به میزبانی که پذیرایش باشد. ویروس اگر بر در و دیوار بماند و کسی به او دست نزند، سرانجام از بین خواهد رفت.هر رذیلتی نیز به بدنی محتاج است، به تنی که آن را در خود جا بدهد. دروغ اگر روی زمین افتاده باشد و کسی آن را بر ندارد، خواهد مرد. اما دروغ را که در دهان می گذاری جان می گیرد؛ دروغ را که می گویی زنده می شود و خودش را می سازد و تکثیر می کند و سرایت می کند از این دهان به آن دهان🗣 این را به همه ی رذایل و گناهان تعمیم بدید و برای همه قائل باشید،چون خاصیت گناه اینه که برای پرورش و رشد خودش،از صاحبش یعنی اونی که داره ازش استفاده میکنه،برمیداره تا زنده بمونه.... 👌تا حالا از هیچکس نه شنیده شده و نه دیده شده که با گناه حالش خوب شده باشه،اگر یکی هم بگه مطمئن باشید خوب بودن را نمیشناسه وگرنه بدنی که ویروس درونش نفوذ کنه و مثل موریانه بخوره چطور میشه سالم باشه،روح که دیگه قطعا نمیتونه.... خیلی از کسلی ها،خستگیها،سردرگمیها و....ناشی از همینه😔 ما هر روز توی زندگیمون یه عالمه نور بهمون داده میشه👌👌 نور دوستی،نور راستگویی،نور کمک به دیگران ولی صد حیف که به قول استاد فاطمی نیا همه را میسوزونیم😢 ✅از امروز تلاش کنیم،بذاریم گناهان روی زمین‌ بمونه،این از اون کاراییه که رو زمین موندنش منفعته😊🌹🌹🌹 زندگیهاتون سرشار از آرامش واقعی و شادی حلال😍😍 〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 🆔 @gofteman245
02.Baqara.065.mp3
1.56M
🌸سوره مبارکه بقره🌸 ✅قسمت_شصت_وپنج 🔈استاد قرائتی التماس دعای فرج🤲 https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
22.mp3
9.24M
🔶🔸صوت جلسه پانزدهم بخش دوم 🔸🔶
✍️ 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: ♥️ ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2403767.mp3
5.13M
🌸آیات ۱۷۷ الی ۱۸۰🌸 💐التماس دعای فرج💐
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸سلام و صلوات خدا بر تو ای امام غریبم به مقدار وزن عرش خدا و به مقدار کلمات الهی «وَ زِنَةَ عَرْشِ اللَّه‏ وَ مِدَادَ کَلِمَاتِه‏» 🌸سلام و صلوات خدا بر تو ای امام تنهایم به اندازه آخرین درجه رضایت او «وَ مُنْتَهَى رِضَاه‏» 🌸سلام و درود خدا بر تو ای مولای مهربانم به عدد آنچه کتاب شمارش کرده «وَ عَدَدَ مَا أَحْصَاهُ کِتَابُهُ» ‏ 🌸سلام و درود خدا بر تو ای امام منتظَر به عدد علم خدایت «وَ أَحَاطَ بِهِ عِلْمُه»
❤️ لَيْتَ شِعْرى أَيْنَ اسْتَقَرَّتْ بِكَ النَّوى، بَلْ أَىُّ أَرْضٍ تُقِلُّكَ أَوْ ثَرى، أَبِرَضْوى أَوْ غَيْرِها أَمْ ذى طُوى؛ عَزيزٌ عَلَىَّ أَنْ أَرَى الْخَلْقَ وَلا تُرى، وَلا أَسْمَعُ لَكَ حَسيساً وَلا نَجْوى، عَزيزٌ عَلَىَّ أَنْ تُحيطَ بِكَ دُونَىِ الْبَلْوى، وَلا يَنالُكَ مِنّى ضَجيجٌ وَلا شَكْوى كاش مى دانستم كجا دلها به ظهور تو قرار و آرام خواهد يافت؟ آيا به كدام سرزمين اقامت دارى ؟ آيا به زمين رضوان يا غير آن ؛ يا به ديار ذوطوى متمكن گرديده ­اى ؟ بسيار سخت است بر من كه خلق را همه ببينم و ترا نبينم و هيچ از تو صدايى حتى آهسته هم بگوش من نرسد .. بسيار سخت است بر من بواسطه فراق تو ؛ و اينکه تو به تنهايی گرفتار باشی و ناله من نيز به حضرتت نرسد و شكوه به تو نتوانم ..😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا