❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوکران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣ #قسمت_اول
📖وقتی رسیدیم #ایوب هم رسیده بود.
مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: خوش امدی برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم. بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید. دلمـ💗 شور میزد. نگرانی ک توی چشم های #شهیده و زهرا می دیدم.....دلشوره ام را بیشتر میکرد.
📖به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم #دعای_کمیل و حالا امده بودیم، خانه دوستم صفورا. تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با #جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد🤒 کلی اه و ناله راه انداخت که ..تو میخواهی خودت را بدبخت کنی.
📖 #دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده. همه یزرگتر های فامیل رویم تعصب داشتند. عمه زینبم از تصمیمم باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید🤕 وقتی برای دیدنش رفتم، با یک ترکه مرا زد و گفت:
📖اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی، برو درس بخوان و #دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن. اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است. چطوری زنده است. فردا با چهار تا بچه نگذاردت. صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود. همانجا #ایوب را دیده بود.
📖اورا از #جبهه برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند. صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان. ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت💕 این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند☺️
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
✫⇠ #اینک_شوکران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
8⃣4⃣ #قسمت_چهل_وهشتم
📖چند لحظه بعد #دکتر روی بدن ایوب خم شده بود و با مشت به سینه ایوب میکوبید. نگاهش کردم. اشک میریخت😢 و به ایوب ماساژ قلبی میداد. سوت #ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت🛌
📖دکتر میگفت: #مظلومیت شما ایوب را نجات داد. امدم توی راهرو نشستم. انگار کتک مفصلی خورده باشم😞دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم. بی توجه به ادم های توی راهرو که رفت و امد میکردند، روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی #خوابیدم.
📖فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد میکرد😣 فراموشی هم به کوفتگی اضافه شد. دنبال هر چیزی چندین بار میگشتم. نگران شدم، برای خودم از #دکتر ایوب وقت گرفتم. گفت: آن کوفتگی و این فراموشی💬 عوارض #شوکی است که ان شب به من وارد شده.
📖ایوب داشت به خرده کارهای خانه میرسید. #تعمیر پریز برق و شیر اب را خودش انجام میداد و این کارها را دوست داشت. گفتم: حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم #سر_کار.
-مثلا چه جور کاری⁉️
+مهم نیست، هر جور کاری باشد.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوکران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
9⃣4⃣ #قسمت_چهل_ونهم
📖سرش را انداخت بالا و محکم گفت: #نچ. خانمها یا باید #دکتر شوند یا معلم و استاد. باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد❌ ناراحت شدم🙁چرا حاجی؟
چرخید طرف من؛ ببین #شهلا خودم توی اداره کار می کنم. می بینم که با خانمها چطور رفتار می شود. هیچ کس ملاحظه #روحيه_لطیف آنها را نمی کند.
📖حتی اگر مسئولیتی به عهده #زن هست؛ نباید مثل یک مرد بازخواستش کنند⛔️ او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد. اصلا میدانی شهلا باید ناز زن را کشید. نه این که او #ناز رئیس و کارمند و باقی آدمها رو بکشد.
📖چقدر ناز ادم های مختلف را سر بستری🛌 کردن های #ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود. هر #مسئولی را گیر میاوردم برایش توضیح میدادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است.
📖مراقبت های خاص خودش را میخواهد. به #روان_درمانی و گفتار درمانی احتیاج دارد، نه اینکه فقط دوز قرص هایش💊 کم و زیاد شود. این تنها کاری بود که مدد کارها میکردند. وقتی اعتراض میکردم، میگفتند: به ما همین قدر #حقوق میدهند
📖اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود دوباره #بستری میشد. اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمیکرد🚷 هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش #زجر نمیکشیدیم😔
📖وضعیت #عصبی ایوب به هم ریخته بود. راضی نمیشد با من به دکتر بیاید. خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول میکند در بیمارستان بستریش کنم یا نه‼️نوبت من شد. وارد اتاق #دکتر شدم.
📖دکتر گفت پس مریض کجاست⁉️
گفتم: توضیح میدهم #همسر_من....."
با صدای بلند🗣 وسط حرفم پرید
_بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای #جانبازان است نه همسرهایشان
📖گفتم: من هم برای خودم نیامدم. همسرم♥️ جانباز است. امده ام وضعیتش را برایتان..... از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید "برو #بیرون خانم با مریضت بیا..."
📖با اشاره اش از جایم پریدم. در را باز کردم. همه بیماران و همراهانشان نگاهم میکردند👁 رو به دکتر گفتم: فکر میکنم همسر من به دکتر نیازی ندارد، #شما انگار بیشتر نیاز دارید. در را محکم بستم و بغضم ترکید. با صدای بلند زدم زیر گریه😭 واز مطب بیرون امدم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
✫⇠ #اینک_شوکران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
6⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وششم
📖نیمه های شب🌘 بود. با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود، پرسید: #تبر را کجا گذاشته ای؟ از جایم پریدم
_تبر را میخواهی چه کار⁉️
انگشتش را گذاشت روی بینی و ارام گفت: هیسسسس؛ کاری ندارم میخواهم #پایم را قطع کنم. درد میکند، میسوزد. هم تو راحت میشوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست😓
📖حالش خوب نبود، نباید #عصبانیش میکردم. یادم امد تبر در صندوق عقب ماشین🚗 است.
-راست میگویی، ولی امشب دیر وقت است. فردا صبح زود میبرمت #دکتر، برایت قطع کند.
سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون. چند دقیقه بعد برگشت. #پایش را گذاشت لبه میز تحریر، چاقوی🔪 اشپز خانه را بالا برد و کوبید روی پایش. از صدای جیغم😵 محمدحسین و هدی از خواب پریدند.
📖با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های #خون به اطراف میپاشید. اگر محمدحسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود😦 ایوب خودش پایش را قطع میکرد.
📖محمد پتو را انداخت روی پای ایوب. #چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان، سحر شده بود که برگشتند. سرتا پای محمدحسین خونی بود😢 ایوب را روی تخت خواباند🛌 هنوز گیج بود. گاهی صورتش از درد توی هم میرفت و دستش را نزدیک پایش میبرد.
📖پایی که حالا غیر از #بخیه های عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم😖 ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش روغن بمالیم.
📖 #هدی مینشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی میکرد و روی پای او میکشید. دلم ریش میشد💓 وقتی میدیدم، برامدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد میشود و او چقدر با #محبت این کار را انجام میدهد.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
گفتمانِ کتابی📚
❤️قسمت هفتاد❤️ مریض شما فوت شد. عصبانی شدم: "چی داری می گویی؟ همین الآن پرستارش گفت این را بدهم به ش
❤️قسمت هفتاد و دو❤️
.
آمدم توی راهرو نشستم.
انگار کتک مفصلی خورده باشم، دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم.
بی توجه به آدم های توی راهرو که رفت و آمد می کردند، روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم.
فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد می کرد،
فراموشی هم به کوفتگی اضافه شد.
حرف هایی ، دنبال هر چیزی چندین بار می گشتم. نگران شدم، برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم.
گفت آن کوفتگی و این فراموشی عوارض شوکی است ک آن شب به من وارد شده. 😢
#ادامہ_دارد
.
❤️قسمت هفتاد و سه❤️
.
ایوب داشت به خرده کارهای خانه می رسید.
تعمیر پریز برق و شیر آب را خودش انجام می داد و این کارها را دوست داشت.
گفتم: "حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار"
_ مثلا چه جور کاری؟
+ مهم نیست، هر جور کاری باشد.
سرش را بالا انداخت بالا و محکم گفت:
"نُچ، خانم ها یا باید #دکتر شوند، یا #معلم و استاد، باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد."
ناراحت شدم:😞
"چرا حاجی؟"
چرخید طرف من"ببین شهلا، خودم توی اداره کار می کنم، میبینم که با خانم ها چطور رفتار می شود.
هیچ کس ملاحظه ی روحیه لطیف آن ها را نمی کند. حتی اگر مسئولیتی به عهده ی زن هست نباید مثل یک مرد از او بازخواست کرد. او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد.
اصلا میدانی شهلا، باید ناز زن را کشید، نه اینکه او ناز رئیس و کارمند و باقی آدم ها را بکشد. ☺
#ادامه_دارد
#شهید_ایوب_بلندی
🌹🍃🌹🍃
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆