✫⇠ #اینک_شوکران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣2⃣ #قسمت_بیستم
📖دوست هایم وقتی توی خیابان من و #ایوب را با هم میدیدند، میگفتند: "تو که میخواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟" هر چه میگفتم ایوب هم جانباز است، باورشان نمیشد، مثل خودم، روز اول خواستگاری.
📖بدن ایوب پر از تیر ترکش💥 بود و هرکدام هم برای یک عملیات. با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود. انها را از عملیات #فتح_المبین با خودش داشت. از وقتی ترکش به قلبش♥️ خورده بود تا اتاق عمل، چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود.
📖روزنامه ها هم خبرش را نوشتند📰ولی بدون اسم تا #خانواده اش نگران نشوند. همان عملیات فتح المبین تعدادی از رزمنده ها زیر اتش خودی و دشمن گیر می افتند، طوری ک اگر به توپخانه یک گرای اشتباه داده میشد، رزمنده های خودمان را میزد.
📖دکترها میگفتند: #سردرد های ایوب برای ان سه تا ترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند. از شدت درد کبود میشد😖 و خون چشمانش را میپوشاند. برای انکه ارام شود #سیگار میکشید.
📖روز خواستگاری گفتم که از سیگار بدم می اید، قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود، سیگار🚬 را هم بگذارد کنار. دکتر ها موقع عمل به جای سه تا، پنج تا ترکش دیدند ک به قسمت حساسی از #مغز نزدیک بودند.
📖عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست بینایی ایوب را بگیرد😢
وقتی عمل تمام شد، دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش امده میچرخید. عددهایی را با دست نشانش میداد✌️ و ایوب که درست میگفت، دکتر بیشتر خوشحال میشد😃
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوکران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
3⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وسوم
📖قرآن آخر شب شروع شده بود و تا #صبح ادامه داشت، خمیازه کشیدم «خوابی؟» با همان چشم های بسته جواب داد: نه. دارم گوش میدهم.
- خسته نمیشوی هر شب تا صبح #قرآن گوش میدهی⁉️
📖لبخند زد
+نمیدانی شهلا چقدر آرامم می کند😌
#هدی دستش را روی شانه ام گذاشت. از جا پریدم تو هم که بیداری.
- خوابم نمیبرد. من پیش #بابا می مانم.
تو برو بخواب.
شیفت مان را عوض کردیم. آن طرف اتاق دراز کشیدم و #پدرودختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شد.
📖ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد. هدی لیوان خالی کنار دست ایوب را پر از چای کرد☕️ و #سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت. فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود.
📖ایوب صبح به #صبح بچه ها را نوازش میکرد، انقدر برایشان شعر میخواند تا برای نماز📿 صبح بیدار شوند. بعضی شب ها #محمدحسین بیدار میماند تا صبح با هم حرف میزدند. ایوب از خاطراتش میگفت، از اینکه بالاخره رفتنی است.
📖محمدحسین هیچ وقت نمیگذاشت ایوب جمله اش را تمام کند❌ داد میکشید: #بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را میکشم ها. ایوب میخندید😄
_همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود، من دیگر خیالم از #تو راحت شده، قول میدهم برایت زن هم بگیرم😉 اگر تو قول بدهی #مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.
📖محمدحسین مرد شده بود. وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب میترسید😰 فکر میکرد وقتی ایوب #مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید مارا هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد. حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را میانداخت روی کولش و از پله های #بیمارستان بالا و پایین میبرد و کمکم میکرد برای ایوب #لگن بگذارم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆