✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠 دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠 تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
💠 دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠 با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💠 نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥️ #اللهم_ارزقنا_شهادت ♥️
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_ششم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ*
ﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﻢ ﺍﺷﻨﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺷﺪﻩ؟ ﺑﮕﻢ ﭼﯽ ﺑﻬﺶ ؟ ﺑﮕﻢ ﭼﻮﻥ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻮﮐﺮﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭ ﺑﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﺍﺵ ﺭﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﺭﯾﺴﺖ ﮐﻨﻪ ﺣﺎﻻ ﻧﺸﺪﻩ ﭘﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺭﻭ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺎﺵ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻨﻢ ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﻪ؟ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺑﻬﺶ؟ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻡ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺑﺎﺑﺎﻡ؛ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺍﺭﺑﺎﺑﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﮐﺮﺩ ﺑﺮﻩ ..……
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻮ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﻭ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﻧﻪ . ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻓﻀﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﻭ ﮐﺴﻞ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭﺩﯼ ﺭﻭ ﺩﻭﺍ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ . ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺶ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰ ﻣﻤﮑﻦ ؛ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ .
ﺍﻟﺬﯾﻦ ﺑﺬﻟﻮ ﻣﻬﺠﻢ ﺩﻭﻥ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ .
ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺑﺨﺶ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﮑﻢ ﻓﮑﺮﻣﻮ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﻢ . ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﺵ ﺍﺯ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻭﺍﺿﺢ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪ.
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺍﻣﯿﺮﺭﺭﺭ ﺣﺴﯿﻦ ﮐﺠﺎﺍﺍﺍﯾﯽ؟
_ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺯﯾﺮ ﺳﻘﻒ ﺁﺳﻤﻮﻥ
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﺮﺷﻮ ﺁﻭﺭﺩ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺁﺳﻤﻮﻧﺘﻮﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﻠﺖ ﻫﻢ ﺟﺎ ﺩﺍﺭﻩ؟
_ ﺑﻠﻪ ﺑﻠﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ . ﺑﯿﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : خب؟؟؟؟
_ خب ﺑﻪ ﺟﻤﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﻟﺖ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ :ﻋﻪ . ﺧﻮﺏ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﻨﻮ ﻧﺒﺮﺩﯼ؟
_ ﮐﻤﯽ ﺗﺎ ﺣﺪﻭﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ.
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﭘﺮﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺕ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﺜﻠﻪ ﻗﺒﻠﻨﺎ؟ ﻣﯿﺸﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻮﺩ ؟
ﭼﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ؟ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ . ﺗﻮﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮ ﺑﻐﻠﻢ ﻭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﻦ ﺷﺪ ﺟﺎﯾﮕﺎﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻖ ﻫﻖ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮐﻮﭼﯿﮑﻢ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻡ . ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺗﺎﺯﮔﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺍﻻﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﻭ ﮐﻨﺎﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﻣﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺒﻮﺩ .
_ ﺁﺑﺠﯽ ﺟﺎﻥ . ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﻮﮐﻠﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ . ﻣﮕﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎﺑﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻪ؟
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻧﻪ . ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ ﭘﺲ ﮐﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﺸﻪ ؟ ﺍﻻﻥ ﺩﻭﺳﺎﻟﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺿﻌﯿﻒ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻪ .
ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﻫﺮﺟﻮﺍﺑﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﺤﺘﺶ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﺒﻮﺩﻡ …… ﮐﻢ ﮐﻢ ﺁﺭﻭﻡ ﺗﺮ ﺷﺪ ، ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻡ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻪ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩﻡ .
ﻫﺮﺩﻭﻣﻮﻥ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﻏﺮﯾﺐ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ . ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺗﻪ ﺩﻟﺶ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻫﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﺭﻭ ﺯﺑﻮﻧﺶ ﭼﯽ ؟
( ﻣﻦ ﺳﯿﺪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺣﺴﯿﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ۲۱ ﺳﺎﻟﻤﻪ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ۴ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺗﺮﻩ . ﭘﺪﺭﻡ ﭘﯿﻤﺎﻧﮑﺎﺭ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻼﻫﺒﺮﺩﺍﺭﯼ ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﻧﺼﻔﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﺻﻠﯿﺶ ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﯿﻠﯿﻢ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﻬﺶ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﺮﻕ ﻣﺸﻐﻮﻟﻪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺮﺩ … ﺣﺎﻻ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ )
ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺑﯿﺎﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ
_ ﺟﺎﻧﻢ؟
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺗﻮﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺍﯼ؟
_ آﺭﻩ
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﻩ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﮐﻨﯽ؟
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﮐﻼﻓﻢ .
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﮑﻨﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﻋﺸﻘﻢ ﻫﻤﻪ ﻫﻮﺵ ﻭ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﭼﻪ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺖ ؟ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺖ ﺑﺮﻡ؟ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﻌﯿﺪ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﻗﻮﯼ ﺑﻮﺩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﺍﻻﻥ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺩﺭﮐﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ، ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻃﺎﻗﺖ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻮﻧﺪﻥ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🍃🌺🍂
🌿🍂
💐🌿🍃🌸🍂