🖇💌🖇💌
💌🖇💌
🖇💌
#شهید_محسن_حججی
#قسمت_بیست_و_چهارم
#ازآشنایی_تاشهادت
🌹اسارت و شهادت شهید بی سر🌹
…دست هایش را از پشت، با #بند_پوتین هایش بستند.
او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند.
خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.😭
تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد.
محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.😔
چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…😭😭💝
محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق.
تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و صورتش میزدند و فحشش میدادند.😩
به شهر القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند.
محسن نگاه به دوربین کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. شهرستان نجف آباد. فرمانده ی تانک هستم و یک فرزند دارم."💪🏻
اول او را از #گردن آویزان کردند و بعد #شکنجه ها شروع شد.😭
شکنجه هایی که دیدنش ،مو را بر تن انسان سیخ میکرد…😫😱
خوب که زجر کشش کردند، او را پایین آوردند.
سرش را بریدند و دست هایش را جدا کردند.
بعد هم پایش را به عقب یک ماشین بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم سنگبارانش کنند.
✱✸✱✸✱✸✱✸
❇از زبان #مادر شهید️❇️
#حضرت_زهرا علیها السلام را خیلی دوست داشت.
#انگشتری داشت که روی نگینش نوشته بود: "یا فاطمه الزهرا علیها السلام".😌👌🏻
موقعی که میخواست برود سوریه ، بهش گفتم: "مامان،این رو دستت نکن. این #داعشی ها #کینه زیادی از حضرت زهرا علیها السلام دارن. اگه دستشون بیفتی تمام تمام #عقده هاشون رو سرت خالی میکنن."😔
این را که گفتم انگار مصمم تر شد.گفت: "حالا که اینجوریه، پس حتما می پوشم. میخوام حرص شون رو در بیارم."😏😉
محسن را که #شهید کردند و #عکس_های_بی_سرش را منتشر کردند، انگشتری در دستش نبود!😲
داعشی ها آن را در آورده بودند. نمیدانم وقتی نگین "یافاطمه الزهرا" را دیده بودند چه آتشی گرفته بودند و چه #آتش_کینه ای را بر سر محسن خالی کرده بودند.😔😭
.
این قسمت خودش یه روضه است😣
مگه میشه بخونی و آروم بمونی
مگه میشه بخونی و اشک چشمت جاری نشه
اگه اینجور بود به قلبت شک کن😭
یاد سیلی و میخ و در و دیوار و مادر..مادر..مادر😭
یاد #پهلوی_شکسته مادری که باردار بود…
#دختر_پیامبر بود
#ام_ابیها بود😔
🔥هنوز هم بغض اهل بیت پیامبر در دل شیطان صفتان شعله میکشد😫
و خون شهیدی که به ناحق و مظلومانه زیر شکنجه ها ریخته شد😭
و یاد غربت صاحب الزمان..که ١٢ قرن منتظر جوشش خون شیعیان است برای انتقام سیلی مادر😢😔👌🏻
هنوز وقتش نرسیده که برگردیم?!
حضرت مهدی ١٢ قرن چشم انتظار ماست…
⛔آری اوست که منتظر است نه ما😔
#ادامه_دارد....
♡♠️✧❥꧁♥️꧂❥✧♠️♡
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥️ #اللهم_ارزقنا_شهادت ♥️
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_چهارم
ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ : ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ؟
ﯾﻪ ﺍﺑﻬﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﺱ ﺭﻭ ﺗﻮ ﭼﻬﺮﻩ ﭘﺴﺮﺍ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﻭﺿﻮﺡ ﺣﺲ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ بالاخره ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺍ گفت: ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻓﻀﻮﻝ ﻣﯿﮕﺮﺩﯾﻢ .
ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ : ﻋﻪ؟ ﺍﻻﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺸﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﯿﺘﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻓﻀﻮﻝ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ .
ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﺪﯾﺪ .
ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﻭﻝ ﺍﺯﻫﻤﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ گفت: ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﺻﻼ ﺷﮑﺮ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ . ﻣﮕﻪ ﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ؟
ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺳﺮﺷﻮﻧﻮ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ .
ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻋﺬﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ گفت: ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺪﻭﯾﯿﺪ .
ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺘﺮﮐﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﺨﻨﺪﻡ .
ﺗﻮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﯿﭗ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﺶ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﺬﻫﺒﯿﺎﺱ ؛ ﺭﯾﺶ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﭼﻬﺮﺷﻮ ﺟﺬﺍﺏ ﺗﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺭﯾﺸﺎﺵ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺤﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯿﺸﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻣﺬﻫﺒﯿﻪ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﺜﻠﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﺑﻮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﺮﺩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﭘﺴﺮﺍ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺩﻭﯾﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﻣﻐﺎﺯﻩ . ﭘﺴﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﺪﺍﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﻋﺠﺰ ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ..… ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻓﻢ ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
_ ﺍﮔﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪﯾﺪ .… ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ( ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﮐﺠﺎﯾﯽ ) ﺣﺮﻓﺶ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻣﺪﻡ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺭﻓﺖ .
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﻫﻤﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪﻥ . ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﮐﺮﺩﻡ و گفتم:
_ ﭼﺘﻮﻧﻪ؟
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺗﺎﻧﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺍﮔﻪ ﮔﺸﺖ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻣﺎﺭﻭ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﮑﺸﺘﻨﻤﻮﻥ ﯾﺎ ﺍﮔﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻥ .
گفتم: ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺸﺪﻩ . ﭘﺎﺷﯿﻦ ﺑﺮﯾﻢ .
ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﮐﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ .
ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ؟ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺠﺎﺑﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﻢ ﺑﻬﻢ ﺗﯿﮑﻪ ﺑﻨﺪﺍﺯﻥ ﻭ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯿﻮﻓﺘﺎﺩ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻤﺘﺮ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎ ﻋﻤﻮ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻬﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ . ﻭﻟﯽ ﻫﻌﯽ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻤﻮ ﻧﺒﻮﺩ . ﮐﺎﺵ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﯿومدﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﯾﺎﺩ ﺣﺮﻑ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﯾﻌﻨﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻦ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﻠﻂ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ؟ ﺷﺎﯾﺪﻡ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﺎﺷﻪ ..…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂💐🌿🍃🌸🍂