📜نهج البلاغه📜
سهم امروز ⬅️حکمت ۱۰۷ و ۱۰۸
✅از کتاب ترجمه دشتی✨
ما را به دوستانتون معرفی کنید😊👇
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃 علل سقوط عالمان بی عمل 🍃
💞 و درود خدا بر او فرمود :
چه بسا دانشمندی که جهلش او را از پای در آورد و دانش او همراهش باشد اما سودی به حال او نداشته باشد( اخلاقی علمی)👌👌
#نهج_البلاغه #حکمت107
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃 شگفتی های روح آدمی 🍃
💞 و درود خدا بر او فرمود :
به رگهای درونی انسان پاره ی گوشتی آویخته که شگرف ترین اعضای درونی اوست و آن قلب است که چیزهایی از حکمت و چیزهای متفاوت با آن در او وجود دارد پس اگر در دل امیدی پدید آید طمع آن را خوار گرداند و اگر طمع بر آن هجوم آورد حرص آن را تباه سازد و اگر نومیدی بر آن چیره شود تاسف خوردن آن را از پای در آورد. اگر خشمناک شود کینه توزی آن فزونی یابد و آرام نگیرد اگر به خشنودی دست یابد خویشتن داری را از یاد ببرد و اگر ترس آن را فراگیرد پرهیز کردن آن را مشغول سازد و اگر به گشایشی برسد دچار غفلت زدگی شود و اگر مالی به دست آورد بی نیازی آن را به سرکشی کشاند و اگر مصیبت ناگواری به آن رسد بیصبری رسوایش کند و اگر به تهیدستی مبتلا گردد بلاها او را مشغول سازد و اگر گرسنگی بی تابش کند ناتوانی آن را از پای در آورد و اگر زیادی سیر شود سیری آن را زیان رساند پس هرگونه کند روی برای آن زیانبار و هرگونه تندروی برای آن فساد آفرین است( علمی)👌👌
#نهج_البلاغه #حکمت108
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
#طنز_جبهه
پسر فوقالعاده بامزه و دوست داشتنی بود.
بهش می گفتند «آدم آهنی» يک جای سالم در بدن نداشت.
يک آبكش به تمام معنا بود.
آنقدر طی اين چند سال جنگ تير و تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود.
دست به هر كجای بدنش میگذاشتی جای زخم و جراحت كهنه و تازه بود.
اگر كسی نمیدانست و جای زخمش را محكم فشار می داد و دردش می آمد، نمیگفت مثلا
ً آخ آخ آخ آخ آخ يا درد آمد فشار نده
بلكه با يک ملاحت خاصی عملياتی را به زبان می آورد كه آن زخم و جراحت را آنجا داشت.
مثلاً كتف راستش را اگر كسی محكم میگرفت می گفت:
+آخ بيت المقدس
و اگر كمی پايين تر را دست می زد میگفت:
+آخ والفجر مقدماتی و همين طور
آخ فتح المبين
آخ كربلای پنج و......
تا آخر بچهها هم عمداً اذيتش ميكردند و صدايش را به اصطلاح در می آوردند تا شايد تقويم عملياتها را مرور كرده باشند.😂
02.Baqara.063.mp3
1.58M
#تفسیر_کلام_وحی
🌸سوره مبارکه بقره🌸
✅قسمت_شصت_وسه
🔈استاد قرائتی
التماس دعای فرج🤲
https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥️ #اللهم_ارزقنا_شهادت ♥️
همراهان عزیز،بعد از یک وقفه ی طولانی که بین تلاوت قرآن افتاد و مشکل از ایتا بود،از امشب به امید خدا دوباره ادامه ی تلاوت گذاشته میشه😊🌸🌸🌸
#صفحه25
#تلاوت_قرآن
🌹ثواب تلاوت هدیه به پیشگاه مطهر امام سجاد،امام باقر و امام صادق علیهم السلام و شهدای عزیز🌹
#یا_طبیب_من_لا_طبیب_له
پروردگار متعال ، طبیبى است كه
نه تنها قلبهاى بیمار💛 را شفا مى بخشد،
بلكه دلهاى مرده🖤 را هم زنده❤️ مى سازد.
#دلت_را_به_خدا_بسپار💞
#خدا_با_ماست💗
امتحانهای سختی در راهه و بصیرت زیادی نیازه،مبادا مثل مردم زمان امام علی به اصرار همه چیزا بر امام تحمیل کنیم و بعد بکشیم کنار و بگیم نعوذ بالله امام مقصرن😔
زمانمون خیلی شبیه زمان امام علی شده،پس مراقب باشیم کوفی نشیم.🤲
شبتون مهدوی
یا علی✋🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت را روانه حرم کن
روبروی حرم عشق بایست
به رسم ادب دستت را روی سینه ات بگذار
ای مهربان امامم
سلام و درو خدا بر شما
امروز مرا پذیرا باشید
من میهمان شما هستم و صبحم را با سلام به شما پاگشا کرده ام
نگاه پر مهرتان را نثار این میهمان رو سیاهتان کنید
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰
@gofteman245
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا علیه آلاف التحیه و الثناء
باز هم چهارشنبه میشود
روزی که به نام شماست ای امام مهربانم
ای ولی نعمتم و ای امیدِ خانه دلم
روزی که به نام شماست و به نام پدرتان و به نام دو فرزند عزیزتان
چقدر دلتنگ شما هستم
میخواهم این صبح کبوتر دلم را به سمت حرم پرواز دهم تا در آنجا آرام یابد
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰
@gofteman245
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
اللَّهُمَّ اقْضِ لِي فِي الْأَرْبَعَاءِ أَرْبَعا اجْعَلْ قُوَّتِي فِي طَاعَتِكَ وَ نَشَاطِي فِي عِبَادَتِكَ وَ رَغْبَتِي فِي ثَوَابِكَ وَ زُهْدِي فِيمَا يُوجِبُ لِي أَلِيمَ عِقَابِكَ إِنَّكَ لَطِيفٌ لِمَا تَشَاءُ
خدايا!در چهارشنبه چهار حاجت مرا روا ساز،
🌸نيرويم را در طاعت خود
🌸و نشاطم را در بندگى خويش،
🌸و رغبتم را در پاداش خود
🌸و بی رغبتی ام را در آنچه كه موجب عذاب دردناك توست قرار ده،
همانا آنچه را بخواهى لطف میفرمايى.
دعای روز چهارشنبه
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰
@gofteman245
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی حاج آقا قرائتی
💠موضوع: حساب خدا با حساب ما فرق دارد
قشنگه تونستین ببینید👌👌👌👌
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰
@gofteman245
02.Baqara.064.mp3
914.2K
#تفسیر_کلام_وحی
🌸سوره مبارکه بقره🌸
✅قسمت_شصت_وچهار
🔈استاد قرائتی
التماس دعای فرج🤲
https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
#تکرار_تاریخ👌👌
✍جنگ صفین شد و همه ی سینه چاکان امام علی علیه السلام صف ایستادن برای مبارزه.
تا اینجا آفرین داشتن👏👏
نبرد درگرفت و معاویه و یارانش به نیم قدمی شکست رسیدن،نشستن به مشورت که چه کنیم و چه نکنیم که عمرو عاص گفت هرچی قرآن دارید جمع کنید،معاویه با اون زیرکیش تعجب کرد😳
قرآنها جمع شد و سرنیزه رفت و جلوی لشکریان امیرالمومنین،خودشا نشون داد...
هیاهو افتاد بین سپاه سینه چاک حضرت که وامصیبتا،وااسفا و هزار وای دیگه که چی؛ایها الناس ما داریم با مسلمون میجنگیم😱
دیگه مگه کسی جلودارشون بود،هر چی عمار گفت اینا نقشه هست،حربه هست،قرآن ناطق علللللی است.گفتن تو کافری،تو مسلمون کشی....
مالک گفت باز همون جواب دادن....
حضرت گفتن اینا قرآن نیست،اینا حیله هست،گول نخورید،ولی وقتی کسی نخواد بفهمه در جهالتش میمونه و به امام علی اتهام زدن😠
فریاد زدن الحکم الا لله و تکرار میکردن
خداییش شماها بودید چیکار میکردید؟🤔
کاری که حضرت کردن(نعوذ بالله نه که خودمونا با مقام امام مقایسه کنیم،از باب تداعی موقعیت)به جنگ خاتمه میدادیم و از اونور سپاه دشمن خوشحال از اینکه تونستن جهل مردم را به کار بگیرن و پیروز بشن💪
لشکریانی که فکر کردن اون موقع نهایت تقوا را پیشه کردن و جلوی ریختن خون مسلمونا گرفتن و امام را نعوذ بالله به راه راست هدایت کردن و گفتن باید توبه کنه،یه دفعه به مغزشون خطور کرد که دوباره وامصیبتا،وااسفا که ما اشتباه کردیم و نشستن به زاری که خدا،یا علی ما را ببخش،خطا کردیم،اشتباه کردیم و الهی العفو😢😳
ادامه دارد.....
دوستان همراه هر کسی موافقه تا چهل روز دعای هفتم صحیفه را برای دفع بلایا بخونیم در پی وی اعلام کنه😊
ممنون از شما همراهان🌸🌸🌸
📜نهج البلاغه📜
سهم امروز ⬅️حکمت ۱۰۹ و ۱۱۱
✅از کتاب ترجمه دشتی✨
ما را به دوستانتون معرفی کنید😊👇
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃 ارزش والای اهل بیت پیامبر صلی الله و علیه و آله و سلم 🍃
💞 و درود خدا بر او فرمود:
ما تکیه گاه میانه ایم عقب ماندگان به ما میرسند و پیش تاخت گان به ما باز می گردند (اعتقادی سیاسی )👌👌
#نهج_البلاغه #حکمت109
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃 شرایط تحقق اوامر الهی 🍃
💞 و درود خدا بر او فرمود:
فرمان خدا را بر پا ندارد جز آن کس که در اجرای حق مدارا نکند ،سازشکار نباشد و پیرو آرزوها نگردد( سیاسی اعتقادی)👌
#نهج_البلاغه #حکمت110
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃 عشق تحمل ناشدنی امام علی علیه السلام 🍃
💞 و درود خدا بر او فرمود:
( پس از بازگشت از جنگ صفین یکی از یاران دوستداشتنی امام سهل بن حنیف از دنیا رفت)
اگر کوهی مرا دوست بدارد در هم فرو می ریزد یعنی مصیبت ها به سرعت به سراغ او آید که این سرنوشت در انتظار پرهیزکاران و برگزیدگان خداست ( اعتقادی)👌👌
#نهج_البلاغه #حکمت111
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
✅یک فرمانده هم بود که...👇
فکش اذیتش می کرد. باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر ببیند. وسط راه غیبش زد. توی راهروهای بیمارستان دنبالش می گشتیم. یک نفر را کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا . یک پیرمرد را.
✅یک شهردار هم بود که...👇
شهردار که بود ، به کار گزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر.
بی سرو صدا... ، طوری که خودشان نفهمند!
🌷شهید مهدی باکری🌷
#میخواهم_شبیه_تو_باشم
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥️ #اللهم_ارزقنا_شهادت ♥️