eitaa logo
گفتمانِ کتابی📚
84 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
377 ویدیو
83 فایل
الهی و ربی من لی غیرک.... ادمین کانال: @Fm2409 ادمین کانال: @boshra245
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️ ♥️
همراهان عزیز،بعد از یک وقفه ی طولانی که بین تلاوت قرآن افتاد و مشکل از ایتا بود،از امشب به امید خدا دوباره ادامه ی تلاوت گذاشته میشه😊🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹ثواب تلاوت هدیه به پیشگاه مطهر امام سجاد،امام باقر و امام صادق علیهم السلام و شهدای عزیز🌹
2402168.mp3
4.97M
🌸آیات ۱۶۴ الی ۱۶۹🌸 💐التماس دعای فرج💐
پروردگار متعال ، طبیبى است كه نه تنها قلبهاى بیمار💛 را شفا مى بخشد، بلكه دلهاى مرده🖤 را هم زنده❤️ مى سازد. 💞 💗
امتحانهای سختی در راهه و بصیرت زیادی نیازه،مبادا مثل مردم زمان امام علی به اصرار همه چیزا بر امام تحمیل کنیم و بعد بکشیم کنار و بگیم نعوذ بالله امام مقصرن😔 زمانمون خیلی شبیه زمان امام علی شده،پس مراقب باشیم کوفی نشیم.🤲 شبتون مهدوی یا علی✋🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت را روانه حرم کن روبروی حرم عشق بایست به رسم ادب دستت را روی سینه ات بگذار ای مهربان امامم سلام و درو خدا بر شما امروز مرا پذیرا باشید من میهمان شما هستم و صبحم را با سلام به شما پاگشا کرده ام نگاه پر مهرتان را نثار این میهمان رو سیاهتان کنید 〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا علیه آلاف التحیه و الثناء باز هم چهارشنبه میشود روزی که به نام شماست ای امام مهربانم ای ولی نعمتم و ای امیدِ خانه دلم روزی که به نام شماست و به نام پدرتان و به نام دو فرزند عزیزتان چقدر دلتنگ شما هستم میخواهم این صبح کبوتر دلم را به سمت حرم پرواز دهم تا در آنجا آرام یابد 〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 اللَّهُمَّ اقْضِ لِي فِي الْأَرْبَعَاءِ أَرْبَعا اجْعَلْ قُوَّتِي فِي طَاعَتِكَ وَ نَشَاطِي فِي عِبَادَتِكَ وَ رَغْبَتِي فِي ثَوَابِكَ وَ زُهْدِي فِيمَا يُوجِبُ لِي أَلِيمَ عِقَابِكَ إِنَّكَ لَطِيفٌ لِمَا تَشَاءُ خدايا!در چهارشنبه‏ چهار حاجت مرا روا ساز، 🌸نيرويم را در طاعت خود 🌸و نشاطم را در بندگى خويش، 🌸و رغبتم را در پاداش خود 🌸و بی رغبتی ام را در آنچه كه موجب عذاب دردناك توست قرار ده، همانا آنچه را بخواهى لطف میفرمايى.  دعای روز چهارشنبه 〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍سخنرانی حاج آقا قرائتی 💠موضوع: حساب خدا با حساب ما فرق دارد قشنگه تونستین ببینید👌👌👌👌 〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
02.Baqara.064.mp3
914.2K
🌸سوره مبارکه بقره🌸 ✅قسمت_شصت_وچهار 🔈استاد قرائتی التماس دعای فرج🤲 https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌👌 ✍جنگ صفین شد و همه ی سینه چاکان امام علی علیه السلام صف ایستادن برای مبارزه. تا اینجا آفرین داشتن👏👏 نبرد درگرفت و معاویه و یارانش به نیم قدمی شکست رسیدن،نشستن به مشورت که چه کنیم و چه نکنیم که عمرو عاص گفت هرچی قرآن دارید جمع کنید،معاویه با اون زیرکیش تعجب کرد😳 قرآنها جمع شد و سرنیزه رفت و جلوی لشکریان امیرالمومنین،خودشا نشون داد... هیاهو افتاد بین سپاه سینه چاک حضرت که وامصیبتا،وااسفا و هزار وای دیگه که چی؛ایها الناس ما داریم با مسلمون میجنگیم😱 دیگه مگه کسی جلودارشون بود،هر چی عمار گفت اینا نقشه هست،حربه هست،قرآن ناطق علللللی است.گفتن تو کافری،تو مسلمون کشی.... مالک گفت باز همون جواب دادن.... حضرت گفتن اینا قرآن نیست،اینا حیله هست،گول نخورید،ولی وقتی کسی نخواد بفهمه در جهالتش میمونه و به امام علی اتهام زدن😠 فریاد زدن الحکم الا لله و تکرار میکردن خداییش شماها بودید چیکار میکردید؟🤔 کاری که حضرت کردن(نعوذ بالله نه که خودمونا با مقام امام مقایسه کنیم،از باب تداعی موقعیت)به جنگ خاتمه میدادیم و از اونور سپاه دشمن خوشحال از اینکه تونستن جهل مردم را به کار بگیرن و پیروز بشن💪 لشکریانی که فکر کردن اون موقع نهایت تقوا را پیشه کردن و جلوی ریختن خون مسلمونا گرفتن و امام را نعوذ بالله به راه راست هدایت کردن و گفتن باید توبه کنه،یه دفعه به مغزشون خطور کرد که دوباره وامصیبتا،وااسفا که ما اشتباه کردیم و نشستن به زاری که خدا،یا علی ما را ببخش،خطا کردیم،اشتباه کردیم و الهی العفو😢😳 ادامه دارد.....
دوستان همراه هر کسی موافقه تا چهل روز دعای هفتم صحیفه را برای دفع بلایا بخونیم در پی وی اعلام کنه😊 ممنون از شما همراهان🌸🌸🌸
📜نهج البلاغه📜 سهم امروز ⬅️حکمت ۱۰۹ و ۱۱۱ ✅از کتاب ترجمه دشتی✨ ما را به دوستانتون معرفی کنید😊👇 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️ 🆔️ @gofteman245
🌹⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜ 🍃 ارزش والای اهل بیت پیامبر صلی الله و علیه و آله و سلم 🍃 💞 و درود خدا بر او فرمود: ما تکیه گاه میانه ایم عقب ماندگان به ما می‌رسند و پیش تاخت گان به ما باز می گردند (اعتقادی سیاسی )👌👌 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️     🆔️ @gofteman245 ⚜ ⚜⚜⚜ 🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜ 🍃 شرایط تحقق اوامر الهی 🍃 💞 و درود خدا بر او فرمود: فرمان خدا را بر پا ندارد جز آن کس که در اجرای حق مدارا نکند ،سازشکار نباشد و پیرو آرزوها نگردد( سیاسی اعتقادی)👌 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️     🆔️ @gofteman245 ⚜ ⚜⚜⚜ 🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜ 🍃 عشق تحمل ناشدنی امام علی علیه السلام 🍃 💞 و درود خدا بر او فرمود: ( پس از بازگشت از جنگ صفین یکی از یاران دوست‌داشتنی امام سهل بن حنیف از دنیا رفت) اگر کوهی مرا دوست بدارد در هم فرو می ریزد یعنی مصیبت ها به سرعت به سراغ او آید که این سرنوشت در انتظار پرهیزکاران و برگزیدگان خداست ( اعتقادی)👌👌 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️     🆔️ @gofteman245 ⚜ ⚜⚜⚜ 🌹⚜⚜⚜⚜
✅یک فرمانده هم بود که...👇 فکش اذیتش می کرد.  باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر ببیند. وسط راه غیبش زد. توی راهروهای بیمارستان دنبالش می گشتیم.  یک نفر را کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا . یک پیرمرد را. ✅یک شهردار هم بود که...👇 شهردار که بود ، به کار گزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر. بی سرو صدا... ، طوری که خودشان نفهمند! 🌷شهید مهدی باکری🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ✍️نویسنده: ♥️ ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹ثواب تلاوت امشب تقدیم به پیشگاه مطهر امام کاظم،امام رضا،امام جواد و امام هادی و شهدای عزیز🌹
2403002.mp3
4.81M
🌸آیات ۱۷۰ الی ۱۷۶🌸 💐التماس دعای فرج💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ🌸 الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى أَذْهَبَ اللَّيْلَ مُظْلِماً بِقُدْرَتِهِ ، وَجَاءَ بِالنَّهَارِ مُبْصِراً بِرَحْمَتِهِ ، وَكَسَانِى ضِياءَهُ وَأَنَا فِى نِعْمَتِهِ 🌸به نام خدا که رحمتش بسیار و مهربانی‌اش همیشگی است، 🌸سپاس خدای را که شب تاریک را باقدرت خود برد و روز روشن را به رحمتش آورد 🌸و لباس پرفروغ آن را درحالی‌که قرین نعمتش بودم بر تن من کرد 🍀دعای روز پنجشنبه 〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
🏵السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِىَّ اللّٰهِ ، 🏵السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ وَخَالِصَتَهُ، 🏵السَّلامُ عَلَيْكَ يَا إِمَامَ الْمُؤْمِنِينَ، وَوَارِثَ الْمُرْسَلِينَ، وَحُجَّةَ رَبِّ الْعَالَمِينَ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ 🌷سلام بر تو ای ولی خدا. 🌷سلام بر تو ای حجّت حق و بنده‌ی پاک خدا. 🌷سلام بر تو ای پیشوای مؤمنان و وارث پیامبران و برهان محکم پروردگار جهانیان. 🤲درود خدا بر تو و اهل‌بیت پاکیزه و پاکت باد🤲 ☘ زیارت امام حسن عسکری در روز پنجشنبه 〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245