🍃🍃🍃🍃🍃
🔰 #حکایت_آموزنده 🔰
💢 دهقانی مقداری گندم در دامن لباس #پیرمرد فقیری ریخت.
🔹 پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با #پروردگار خود سخن میگفت :
ای گشاینده گره های ناگشوده ،
گره از گره های زندگی ما بگشای...
@GOLBANG_SHOMAL
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت.
🔹او با ناراحتی گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن #گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید ، دانه های گندم بر روی ظرفی از #طلا ریخته است!
ندا آمد که :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم #مفتاح راه...👌
🔰🔰🔰🔰
📡گلبانگ شمال
@GOLBANG_SHOMAL
🍃🍃🍃🍃🍃
#حکایت_آموزنده ❣
♨️روزي #ملانصرالدين خطايي مرتکب ميشود
و او را نزد حاکم مي برند تا مجازات را تعيين کند .
حاکم برايش حکم مرگ صادر ميکند
اما مقداري رافت به خرج ميدهد و به وي ميگويد
اگر بتواني ظرف 3 سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بياموزاني از مجازاتت درميگذرم .
@GOLBANG_SHOMAL
#ملانصرالدين هم قبول ميکند
و ماموران حاکم رهايش ميکنند .
🔹عده اي به ملا ميگويند
مرد حسابي آخر تو چگونه ميتواني
به يک الاغ خواندن و نوشتن ياد بدهي؟!
#ملانصرالدين ميفرمايد :
انشاءالله در اين 3 سال يا حاکم ميميرد يا خرم .
✅ #هميشه_اميدوار_باشيد
چيزي به نفع شما تغییر میکند.
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
📡گلبانگ شمال
@GOLBANG_SHOMAL
🍃🍃🍃🍃
#حکایت_آموزنده
♨️چوپانی ماری را از میان بوته های آتش گرفته نجات داد
و در خورجین گذاشته و به راه افتاد.
🔹چند قدمی که گذشت #مار از خورجین بیرون آمد و گفت:
به گردنت بزنم یابه لبت⁉️
#چوپان گفت:
آیا سزای خوبی این است؟
🐍 #مار گفت:
سزای خوبی بدی است...‼️
و قرارشد تا از کسی سوال کنند،
به روباهی رسیدند و از او پرسیدند چاره کار چیست؟
@GOLBANG_SHOMAL
#روباه گفت:
من تا صورت واقعه را نبینم نمیتوانم حکم کنم.
برگشته و #مار را درون بوته های آتش انداختند،
🐍 #مار به استمداد برآمد و روباه گفت:
بمان تا رسم خوبی از جهان بر افکنده نشود....
نه باید مثل چوپان خوبِ خوب بود.
نه مثل #مار بدِ بد...‼️
📌باید مثل روباه بود
و دانست چه کسی ارزش خوبی کردن دارد‼️
🔰🔰🔰🔰🔰
📡گلبانگ شمال
@GOLBANG_SHOMAL
🍃🍃🍃🍃🍃
#حکایت_آموزنده
👑 پادشاه به نجارش گفت:
فردا اعدامت ميکنم،
#نجار آن شب نتوانست بخوابد.
همسر نجار گفت:
مانند هرشب بخواب، #پروردگارت يگانه است و درهاي گشايش بسيار🙏
کلام همسرش آرامشي بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شدو خوابيد
🔺صبح صداي پاي #سربازان را شنيد،چهره اش دگرگون شد و با نااميدي، پشيماني و افسوس به همسرش نگاه کرد و با دست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند.
@GOLBANG_SHOMAL
🔻دو سرباز باتعجب گفتند:
#پادشاه مرده و از تو ميخواهيم تابوتي برايش بسازي،
🔸چهره نجار برقي زد و نگاهي از روي #عذرخواهي به همسرش انداخت،
🔶همسرش لبخندي زد وگفت:
مانند هرشب آرام بخواب، زيرا #پروردگار يکتا هست و درهاي گشايش بسيارند‼️👌🌺
🔰🔰🔰🔰
📡گلبانگ شمال
@GOLBANG_SHOMAL
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#حکایت_آموزنده 👌
✍ تاجر ثروتمندی با غلام خود
از قونیه به سفر شام رفتند. تا بار بخرند و به شهر خود برگردند.
#مرد_ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد.
#غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود. پس #تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده #سکه_طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، #راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هر چه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمیکردند، غلام سکهای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند.
با التماس زیاد، ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
@GOLBANG_SHOMAL
🔹یکهفته در راه بودند،
تا به #کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد.
#تاجر پرسید:
«تو چرا غذای گرم نمیخوری؟»
#غلام گفت:
«من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.»
#تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت
: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و #معرفت و قناعت و #بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.»
@GOLBANG_SHOMAL
🔶 من کنون فهمیدم که؛
" #سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمیخواهد بلکه #قلب_بزرگ میخواهد.
"آنانکه غنی هستند نمیبخشند آنانکه در خود احساس #غنیبودن میکنند، میبخشند."
"من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمیکردم و تو #فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی."‼️
🔰🔰🔰🔰🔰
✅ ارسالی از : آمل
سیدمصطفی عزیزپور نیاکی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📡گلبانگ شمال
@GOLBANG_SHOMAL
🍃🍃🍃🍃
#حکایت_آموزنده
💢 یک روز #ملا_نصیرالدين براي تعمير بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختماني را بر پشت الاغ بگذارد و به بالاي پشت بام ببرد.
🔹الاغ هم به سختي از پله ها بالا رفت.
ملا " مصالح ساختماني را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پايين هدايت كرد.
🔸 #ملا_نصیرالدین
" نميدانست كه خر از پله بالا ميرود، ولي بهيچوجه از پله پايين نمي آيد.
هر كاري كرد، الاغ از پله پايين نيامد. ملا الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند.
در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين ميپرد.
@GOLBANG_SHOMAL
🔹وقتي كه دوباره به پشت بام رفت، ميخواست الاغ را آرام كند كه ديد الاغ بهيچوجه آرام نميشود.
برگشت و بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف آويزان شده است.
بالاخره الاغ از سقف به زمين افتاد و مُرد.
🔸بعد #ملا_نصرالدين گفت:
لعنت بر من كه نميدانستم كه اگر خری به جايگاه رفيع و پُست مهمي برسد، هم آنجا را خراب ميكند و هم خودش را ميكُشد.‼️
🔰🔰🔰🔰
📡گلبانگ شمال
@GOLBANG_SHOMAL
🍃🍃🍃🍃🍃
#حکایت_آموزنده
🎊همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه ميكني؟
🔹ملا گفت:
اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه ميروم و اگر باراني باشد به کوهستان ميروم و علوفه ميچينم.
🍂همسرش گفت:
بگو #انشاءالله
🔹ملا گفت:
#انشاءالله ندارد "
فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!!
از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند.
@GOLBANG_SHOMAL
🔹ملا نه به مزرعه رسيد
و نه به كوهستان رفت.
به خانه برگشت و در زد.
🔸همسرش گفت: كيست؟
ملا گفت: #انشاءالله كه منم‼️
👌همیشه #انشاءلله بگویید
حتی در مورد قطعی ترین کارهایتان🌺
💗خداوند در قرآن میفرماید:
« هرگز درباره چیزی نگو فردا چنین می کنم* مگر اینکه بگویی اگر خدا بخواهد» (کهف/ 23_24)
🔰🔰🔰🔰
📡گلبانگ شمال
@GOLBANG_SHOMAL