🍃🍃🍃🍃🍃
🔰 #حکایت_آموزنده 🔰
💢 دهقانی مقداری گندم در دامن لباس #پیرمرد فقیری ریخت.
🔹 پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با #پروردگار خود سخن میگفت :
ای گشاینده گره های ناگشوده ،
گره از گره های زندگی ما بگشای...
@GOLBANG_SHOMAL
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت.
🔹او با ناراحتی گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن #گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید ، دانه های گندم بر روی ظرفی از #طلا ریخته است!
ندا آمد که :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم #مفتاح راه...👌
🔰🔰🔰🔰
📡گلبانگ شمال
@GOLBANG_SHOMAL
🍃🍃🍃🍃🍃
#حکایت_آموزنده
👑 پادشاه به نجارش گفت:
فردا اعدامت ميکنم،
#نجار آن شب نتوانست بخوابد.
همسر نجار گفت:
مانند هرشب بخواب، #پروردگارت يگانه است و درهاي گشايش بسيار🙏
کلام همسرش آرامشي بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شدو خوابيد
🔺صبح صداي پاي #سربازان را شنيد،چهره اش دگرگون شد و با نااميدي، پشيماني و افسوس به همسرش نگاه کرد و با دست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند.
@GOLBANG_SHOMAL
🔻دو سرباز باتعجب گفتند:
#پادشاه مرده و از تو ميخواهيم تابوتي برايش بسازي،
🔸چهره نجار برقي زد و نگاهي از روي #عذرخواهي به همسرش انداخت،
🔶همسرش لبخندي زد وگفت:
مانند هرشب آرام بخواب، زيرا #پروردگار يکتا هست و درهاي گشايش بسيارند‼️👌🌺
🔰🔰🔰🔰
📡گلبانگ شمال
@GOLBANG_SHOMAL