ܢ̣ܢܚܩܢ ܝܢ̣ߺ ߊܠܢܚ݅ܣܥߊ ࡐ ߊܠࡎܥࡅ࡙ܧࡅ࡙ࡍ߭
🗓#رزق_بیستوپنجم_تیر_ماه
🌱شهید حسین نیک بخشی
📅تاریخ تولد: ۱۳۴۹/۰۱/۱۱
محل تولد: اراک
📆تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۰۴/۲۵
محل شهادت: کانال پرورش ماهی - شلمچه عراق
💎نشانی: اراک، قطعه ۵، ردیف ۱۰، شماره ۶
📜برشی از خاطرات شهید:
یک روز آمد و گفت: «پول میخواهم.» هرچه پرسیدم برای چه کار؟ نگفت! مدتی گذشت.
از طرف بنیاد شهید به در خانه آمدند و گفتند:«نامه حسین آمده بنیاد» تعجب کردم. آخر همیشه می آمد در خانه خودمان.
به دخترم گفتم:«زنگ بزن ببین داستان چیست؟» دخترم متوجه شد حسین شهید شده. برای شناسایی رفت. اما حسین، ماشاالله آنقدر هیکل به هم زدم بود که نشناختش. گفت:«حسین ما نیست.» بنیاد عکس میخواست. نداشتیم. قفل کمدش را شکستیم. 18 عکس رنگی سه در چهار و یک عکس بزرگتر توی کمد بود.
نامه ای نوشته بود که این عکسها را برای شهادتم انداختم. این راه را خودم انتخاب کردم و از پدر و مادرم معذرت میخواهم. تازه متوجه شدم آن پول را برای چه میخواست.
#رفیق_شهید
#شهر_اراک
📌اگر می خواید رفیق شهید اراکی خودتون رو انتخاب کنید.
و یا با ۲۸۰۰ شهید شهر اراک آشنا بشید کانال گلبرگ سرخ را دنبال کنید.
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• https://eitaa.com/golbarg_sorkh
May 11
هدایت شده از پنجِ پنج
📚 #داستانک
صدای بلندی گوش شهر را کر کرد. به آسمان خیره شدم. جنگدههای بعثی بمبهایشان را بر سر کارخانه آذرآب ریختند و رفتند. به سرعت به طرف در اصلی کارخانه دویدم. باید کاری میکردم. دود آنقدر غلیظ بود که مانع شد در را پیدا کنم. سراسیمه به طرف در انبار مشترک دویدم. گرمای مرداد بیداد میکرد و آتش حاصل از انفجار گرمترش کرده بود. عرق از پیشانی پاک کردم که دوباره صدای جنگندهها به گوشم رسید. سر بلند کردم. خودشان بودند. دوباره بمبی را رها کردند و رفتند. موج انفجار به گوشهای پرتابم کرد. خیلی نگذشت که ایستادم. خودم را به در انبار مشترک رساندم. سقف کارخانه آوار شده بود. کف پر از شیشه بود. با احتیاط قدم برداشتم. گرد و خاک توی هوا پخش بود. صدای نالهای به گوشم رسید. محسن بود. دستش قطع شده بود. با چشمهای بی رمق به دستش اشاره کرد:
_ کمک کن دستم رو ببندم تا خون فوران نکنه.
کنارش زانو زدم. نگاهی به دستش انداختم. با ترکش قطع شده بود و رگهایش سوخته بود. خون بیرون نمیآمد. محسن توی بهت بود. دستش را کمی تکان دادم. خواستم فکر کند دستش را بستم و خیالش راحت شود.
- خیالت راحت دستت رو بستم.
خیلی زود با کمک بچهها به آمبولانس منتقلش کردم.
سریع برگشتم. به طرف جلیل رفتم. روی زمین افتاده بود. چند ترکش به تنش نشسته بود. به او نزدیک شدم. بوی خون زیر دماغم زد. درد از چشمهایش بیرون میریخت. بلندش کردم و راهی آمبولانسش کردم. دیدن رفقایم با چهرههای خونی بر دلم آتش میزد. روز کش آمده بود. خبرهای بمباران پنج کارخانه اراک پخش شد. همه جا صحبت از ۵/ ۵/ ۱۳۶۵ بود. روزی که ۸۷ رزمنده جبهه صنعت پر کشیدند. روزی که تا ابد کنج سینهام خواهد ماند.
(برگرفته از خاطره آقای ولی باقری، کارمند کارخانه آذرآب)
✍️فرشته عسگری
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
۱۱ روز مانده تا.....
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
هدایت شده از پنجِ پنج
📚 #داستانک
مرد جوان در خانهی همسایه را چند بار کوفت. دانههای عرق را با آستین پاک کرد و فریاد زد:
-اکبر آقا کجایی پس؟!
در باز شد و مردی لاغراندام با پیراهنی که دکمههایش تا به تا بسته شده بود، بیرون آمد:
-صبر کن آقا هاشم! نذاشتی لااقل درست و حسابی لباس بپوشم.
مرد جوان در مینیبوس را باز کرد و پرید پشت فرمان. استارت زد. شیشه را پایین کشید و رو به مرد لاغراندام گفت:
-سریع کامیون رو روشن کن و پشت من راه بیفت. نامردا زدن خیلی از مردم رو لت و پار کردن. بزن بریم شاید کاری از دستمون بر بیاد.
ساعتی بعد، روی سقف مینیبوس و پشت کامیون، تابوتها شانه به شانهی هم قطار شدند.
✍️مولود توکلی
🔸️تقدیم به شهدای بمباران کارخانههای اراک در ۱۳۶۵/۵/۵.
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
۱۰روز مانده تا.....
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
﷽🕊
🍃أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی
آنها کســانیاند که خدا قلبهاشان را برای تقـــوا امتحان کرده.💞
ܢ̣ܢܚܩܢ ܝܢ̣ߺ ߊܠܢܚ݅ܣܥߊ ࡐ ߊܠࡎܥࡅ࡙ܧࡅ࡙ࡍ߭
🗓#رزق_بیستوششم_تیر_ماه
🌱شهید قدرت الله محمودی
📅تاریخ تولد: ۱۳۲۴/۰۳/۱۷
محل تولد: اراک
📆تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۰۴/۲۶
محل شهادت: غرب پاسگاه زید - عراق
💎نشانی: اراک، قطعه ۷، ردیف ۱، شماره ۱۳
📜برشی از وصیتنامه شهید:
در سختترین دوران مسئولیت زندگیام و در سختترین وضعیت حماسهآفرینی خود که در حال نبرد با کفر بعثی هستم، گفتارم را با شما شروع میکنم و بهترین لحظات عمرم را با حکایتی چند شروع میکنم.
میدانهای نبرد را علیاکبرها(ع) و قاسمها(ع) و عباسها(ع) و یاران با وفای امام حسین(ع) پر کردهاند و با گذاشتن سرخی خونشان میروند تا دنیای مرده قدیمی را سر و سامانی بدهند و فقر و فلاکت را به سوی مرگ کشاندند.
آری، من هم یک پاسدار جانباز هستم که به ندای هل من ناصر ینصرنی حسین(ع) زمان، لبیک گفتهام و دنیا را رها کرده و بر نفس اماره چیرگی یافتهام. به سوی حق شتافتم. رفتم تا انتقام خون شهیدانمان از هابیل تا ابراهیم(ع) و پیغمبر بزرگوارمان محمد مصطفی(ص) تا خمینی(ره) کبیر بگیرم.
میروم تا با اهدای خون مرده خود و تزریق آن به رگهای تنومند پیکر اسلام، ریشه عدالت و راستی را تقویت کنم. میروم تا ببینم در کجا لیلاهای جوان از دست داده با من همساز هستند و میروم تا با آخرین سفیر گلولهام، سینههای دشمن کافر را بشکافم.
#رفیق_شهید
#شهر_اراک
📌اگر می خواید رفیق شهید اراکی خودتون رو انتخاب کنید.
و یا با ۲۸۰۰ شهید شهر اراک آشنا بشید کانال گلبرگ سرخ را دنبال کنید.
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• https://eitaa.com/golbarg_sorkh
May 11
ܢ̣ܢܚܩܢ ܝܢ̣ߺ ߊܠܢܚ݅ܣܥߊ ࡐ ߊܠࡎܥࡅ࡙ܧࡅ࡙ࡍ߭
🗓#رزق_بیستوهفتم_تیر_ماه
🌱شهید حمید صفاری
📅تاریخ تولد: ۱۳۴۳/۰۵/۰۳
محل تولد: سرسختی علیا - شازند
📆تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۰۴/۲۷
محل شهادت: غرب پاسگاه زید - عراق
💎نشانی: اراک، قطعه ۷، ردیف ۲، شماره ۱۲
📜برشی از وصیتنامه شهید:
پدر و مادر بزرگوارم!
از این مکان مقدس که برای هر وجب از خاکش یک گل پرپر شده است، سلام از جایی میفرستم که خاکهای گرم خوزستان آغشته به خون نوجوانان شده است.
از اینکه فرزندی نیکو و با ایمان دارید که در جبهه حق علیه باطل آمدم، خوشحال باشید و افتخار کنید.
پس از عرض سلام، سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواستارم..
مادر عزیزم! برای من نگران و ناراحت نباشید زیرا من در اینجا حالم خوب است .نباید هیچ گونه ناراحتی و نگرانی داشته باشید.
خدمت برادران و خواهرانم سلام برسانید.
#رفیق_شهید
#شهر_اراک
📌اگر می خواید رفیق شهید اراکی خودتون رو انتخاب کنید.
و یا با ۲۸۰۰ شهید شهر اراک آشنا بشید کانال گلبرگ سرخ را دنبال کنید.
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• https://eitaa.com/golbarg_sorkh
May 11
هدایت شده از پنجِ پنج
📚 #داستانک
وطنِ پایدار
تیر ماه از نیمه گذشته بود که زمزمهی عملیات رمضان را شنید. دلش در سینه بیتابی میکرد.
در جای خود، غلطی زد. خواب به چشمهایش نیامد.
آرام از جایش برخاست. سکوت همهی سنگر را فرا گرفته بود.
کار هر شبش بود. یکی یکی نیروهایش را از نظر گذراند.
انگار خود را مسئول مراقبت از جان تک تکشان میدانست. بار امانتداری روی دوشش سنگینی میکرد.
از سنگر بیرون رفت. وضو گرفت و در دل شب با خدای خودش نجوا کرد.
از خدایش خواست که فردا نیز مثل همیشه هوایش را داشته باشد.
مبادا فرماندهی گردان مغرورش کند. مبادا جلوتر از او رزمندهای برای فدا شدن پا تند کند.
آخر چهار ساله بود که دیگر گرمای دستان پدر را بر سرش حس نکرد. شاید امروز و اینجا دلش نمیخواست فرزندی مثل او، طعم یتیمی را بچشد.
عملیات که شروع شد مثل همیشه جلودار بود. فریاد زد:
_تيرها و تركشها! اگر با كشته شدن من، وطنم پايدار میماند، مرا در برگيريد.
چیزی نگذشت که در اولین روز عملیات رمضان، تیر سربی از میانهی پیکرش رد شد. خون بر زمین جاری شد. وطن پایدار ماند.
✍اعظم چهرقانی
تقدیم به شهید محمد طاهر لطفی (فرمانده گردان)
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
۹روز مانده تا.......
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj