eitaa logo
گلبرگ سرخ
83 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3هزار ویدیو
11 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم مریم حسنی شاعر و نویسنده طنز پرداز تحصیلات : لیسانس علوم قرآنی از دانشکده علوم قرآنی تهران ارتباط بامدیر: https://eitaa.com/Mh135413791388
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.54M
سخنرانی حجت‌الاسلام والمسلمین تراشیون. موضوع: وظایف و جایگاه مرد نسبت به خانواده.🌹❤️👂👂👂 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🤲🤲 اللهم عجل لولیک الفرج و العافیت والنصر 🤲🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه عده عقده ای تازه به دوران رسیده که همه شون از صدقه سر همین انقلاب به نون و نوا رسیدن یاد گرفتن تا هر اتفاقی تو مملکت می افته می گن کار خودشونه این افراد اگه اینو نگن پس چی بگن ؟ اصلا حرفی واسه گفتن ندارن به قول استاد ادبیات مون تو دانشگاه که می گفت : دین به دنیا فروشان خرند یوسف بفروشند تا چه خرند حالا هم باز دوباره یه عده آدم مرفه بی درد که نه برا این انقلاب و نظام و این آب و خاک جون دادن نه جبهه رفتن نه سختی کشیدن و سرشون فقط تو آخور خودشون بوده و با حرص و طمع فقط دنبال مال اندوزی و ثروت و شهرت بودن دهن کثیف شون باز می کنن و می گن کار خودشوته و خیال می کنن با این گونه مغلطه کاری ها می تونن کاری از پیش ببرن غافل از اینکه با این سخنان بی پایه و اساس و منطق دارن خوی حیوانی خودشون رو چاق و فربه می کنند و وجدان شون رو دفن می کنند تا در مردابی که خودشون با این افکار های تو خالی و بی مغز برا خودشون درست کردن غرق بشن مرگ بر وطن فروشان و قلم به دستانی که نگفتند بر سر خمینی و یاران اش چه آمده ؟ مرگ بر وطن فروشان و قلم به دستانی که با این حرف مفت ها دل رهبر مان آقا سید علی خامنه ای را به درد می آورند مرگ بر وطن فروشان و قلم به دستانی که قصه ی سرخ عروج خونین حاج قاسم و زائران اش را وارونه جلوه می دهند 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-💔!
🔴 داستان واقعی امام زمان فرمودند به پدرت بگو انقدر غُر نزند! پدرش مخالف روحانی شدنش بود، میگفت ملا شدن آب و نان نمی شود، سید ابوالحسن اما دوست داشت یاد بگیرد علوم دینی را،هرچه بود دل را به دریا زد و رفت... رفت به حوزه ی علمیه نجف تا در آن دیار در محضر استاد زانو بزند و کسب فیض کند... اطاقی در نجف اجاره کرده بود و با سختی زندگی اش را سپری می کرد، درآمد آنچنانی نداشت و آنچه او را پایبند کرده بود عشق به مولا یش امام زمان ارواحنافداه بود و بس.. در یکی از روزهایی که از شدت فقر حتی پول خرید ذغال برای گرم کردن اطاق نداشت، پدر تصمیم گرفت سَری به او بزند و از حال و روزش با خبر بشود...  پدر رسید نجف، حجره ی محقر سید ابوالحسن، پسر پدر را احترام کرد و او را در آغوش کشید،پدر اما با دیدن اوضاع و احوال سید ابوالحسن شروع کرد به سرکوفت زدن، که چرا ملا شدی، که چرا سخنش را اعتنا نکردی، که باید در این سیاهی زمستان شبها را بدون ذغال در سرما بلرزی و خودت را با نان و تُرب سیر کنی... از پدر کنایه زدن بود و از سید ابوالحسن خودخوری، خجالت میکشید، پدرش شبی را مهمانش شده بود که هیچ چیز در بساطش نبود برای پذیرایی، در همین سرکوفت زدن ها درب اطاق بصدا درآمد، سید ابوالحسن درب را باز کرد، جوانی پشت درب بود با شتری پر از بار،ذغال و بود و همه ی مایحتاج و خوراکی، سید را که دید گفت:آقایت سلام رساندند و عرض کردند:به پدرت بگو آنقدر غُر نزند، ما در مراعات حال شیعیانمان کوتاهی نمی کنیم... 📚 برداشتی آزاد از سخنان شیخ مجید احمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گلبرگ سرخ
در پی درخواست بعضی از شما عزیزان که نمونه اش را تو کانال گذاشتم 👆👆👆 امشب باز هم در یک یا دو مرحله خاطرات دانشجویی را ادامه خواهم داد ممنونم از لطف شما عزیزان و همراهان گرامی مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 ادامه خاطرات دانشجویی ۱۳۷۶/۱۱/۱۲ وقتی آقا محمد و خانواده اش رفتن همه آمدن اتاق پایین و دوره ام کردن و ازم پرسیدن این آقا پسر چی می گفت و چه حرف هایی برات زده و مامان هم طفلک رفت دوباره میوه و شیرینی ها را آورد پایین و من گفتم خیلی پسر خوبی بود چون هر چی بهش گفتم بهم نگاه کن گفت تا عقد نکردیم نگات نمی کنم این یعنی اینکه این پسر دنبال اهداف متعالی هست یه دفعه داداش حسین با خنده اومد تو اتاق و گفت این حرفهای رمانتیک را ول کن بگو ببینم نگفت شغلش چیه ؟ خونه داره ؟ من در حالی که مِن مِن می کردم گفتم راستش را بخواهید گفت نه خوته داره نه ماشین داره نه شغل داره مامان در حالی که داشت برا آقا جون چای می ریخت پرسید : پس چی داره ؟ من گفتم : ایمان یکدفعه اتاق مون از صدای شلیک خنده ی همه ی اون هایی که دورم جمع شده بودند منفجر شد من که اصلا توقع خنده و تمسخر نداشتم ادامه دادم و با بغض گفتم در ضمن یه چیز های دیگه هم داره که اگه بگم خوش تون نمیاد وممکنه باز مسخره ام کنید داداش حسین اومد دستش گذاشت پشت گردنم و گفت : نه بابا مسخره نمی کنیم جون من بگو چی داره من با عصبانیت گفتم حق ندارید پشت سرش غیبت و تمسخر کنید زن داداش فاطی گفت : هنوز نه به باره نه دار انقد هواشو داری اگه شوهرت بشه چی کار می کنی حسین گفت : بحث عوض نکنید بزارید ببینیم این پسر به غیر از ایمان دیگه چی داره من که از تمسخر و خنده همه حسابی دلخور بودم گفتم اگه بگم همه تون با ازدواجم با این پسر مخالفت می کنید زن داداش فاطی با خنده گفت : حالا مگه تو جواب مثبت دادی که نگران مخالفتی ؟ گفتم : بله آقا جون یه چش غره بهم رفت و حسین گفت : با اجازه کی جواب مثبت دادی مگه اختیارت دست خودته ؟ گفتم : نه منظورم آن جواب مثبت نیست من فقط بهش گفتم اگر ایمان داشته باشی ولی هیچی نداشته باشی قبوله یه دفعه دوباره همه زدن زیر خنده و داداش حسین گفت : مریم انقد ما را سر کار نزار یعنی تو با شوهرت در آینده با ایمان می خوای خونه بخری؟ با ایمان می خوای خرجی خونه از شوهرت بگیری ؟ با ایمان می خوای وسیله خونه بخری ؟ این که نشد حرف گفتم بله ایمان که باشه همه چی می آد علی گفت : این افکار افکار ایده آلی و خوبه ولی برای شروع زندگی کافی نیست افسانه گفت : خب داشتی می گفتی پسره غیر از ایمان چی داره که باعث مخالفت ما می شه همین که گفتم مامان گفت : بی خود بی خود مردم چی می گن تو این همه از خواستگارهات ایراد گرفتی وازدواج نکردی حالا می خوای با آدمی با چنین شرایط ازدواج کنی من که راضی نیستم بقیه هم تا شنیدن مثل چرخ پنچر شده ی پیکان داداش حسین وا رفتند و انگار که صددر صد جریان این ازدواج را منتفی تلقی می کردن فورا هر کدام رفتن پی کارشون دامادها با ماشین داداش حسین رفتن خونه هاشون و داداش و علی و خانمش هم رفتن خونه شون و منم رفتم سراغ امتحان فردا اما تازه اون وقت شب متوجه شدم که به جای اخلاق اسلامی ادبیات خوندم ولی انقد از رفتار اعضای خانواده دلخور بودم که تو دلم گفتم به درک و رفتم خوابیدم مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 خاطرات دانشجویی ۱۳۷۶/ ۱۱/۱۳ هیچی اخلاق بلد نبود رفتم سز جلسه امتحان و درکمال ناباوری دیدم سوال ها خیلی آسونه و جواب همه را بلدم تند تند شروع به نوشتن کردم فقط اگه بچه ها شلوغ نمی کردن اون یه دونه سوال را هم جواب می دادم ولی بچه ها به خاطر اینکه دیر سر جلسه حاضر شده بودن با مسوول آموزش درگیر شدند وقتی امتحان اخلاق را دادم و اومدم پایین دیدم از طرف صدا و سیما چند تا فیلمبردار اومدن دانشکده توی حیاط سلیم پور و اشراقی هم امتحان داده بودن و آمده بودن پایین بنده خدا سلیم پور یادش رفته بود تحقیق خودش را آخر برگه امتحانی بزاره من حسن زاده را ندیدم و سراغش را از سلیم پور گرفتم و نرگس گفت که حسن زاده جزء تاخیری ها بوده کم کم فهیمه هم اومد پایین و از کیفش نون قندی در آورد ودر حالی که نون قندی می خوردیم من برا بچه ها جوک می گفتم و می خندیدیم صدیقه اشراقی پرسیدی امتحان را چطور دادی گفتم خیلی خوب دادم نرگس سلیم پور گفت : بر پدر هر چی آدم دروغ گو صلوات تو که گفتی لای کتاب را باز نکردی پس چطور خوب دادی ؟ من هم گفتم : بر پدر هر چی آدم فضول صلوات از خودم در آوردم و بچه ها زدن زیر خنده کم کم فاطمه آزاد بخت هم از جلسه امتحان اومد پایین و به من گفت : جواب سوال ۳ را چی نوشتی ؟ گفتم ولم کن بابا کی حال داره فکر کنه آزاد بخت گفت خودت را به اون راه نزن احتمالا تو شاگرد اول کلاس می شی گفتم من شاگرد اول شدن را تقدیم شما می کنم چون برا من مشکلاتی پیش اومده که محض رضای خدا یک خط درس هم نخوندم یکدفعه آزاد بخت گفت : مثلا چه مشکلاتی ؟ گفتم مشکلاته دیگه منتهی قابل بیان نیست . سلیم پور گفت : بچه گول می زنی ؟ نکنه خبراییه ؟ فهیمه گفت : خجالت نکش بگو آخوندی چیزی پیدا شده ؟ گفتم نه بابا دارم درس می خونم خبر کجا بود یکدفعه با تغییر حالت چهره ی فاطمه که داشت با چهره اش بهم می فهموند که دارم دروغ می گم زدم زیر خنده و بچه ها دیگه ول کن نبودن مجبور شدم بهشون بگم مورد خوبی آمده و شاید قبولش کنم بعد به آزاد بخت گفتم تو که قراره ۲۲ بهمن عقد کنی چطور می تونی درس بخونی من که ذهن ام خیلی درگیر شده آزاد بخت با خنده و رو به بچه ها گفت : چیه پسره انقد به نظرت خوب اومده که فکرت را مشغول کرده ؟ فهیمه گفت : ای بابا مریم هم رفت قاطی مرغ ها تو و آزاد بخت و سلیم پور باید از جمع ما جدا بشین من گفتم مرغ کجا بود فهیمه جان ما هنوز جوجه ایم و بچه ها خندیدن بعد من مخ سلیم پور را به کار گرفتم و بهش گفتم برام از روش ها و مهارت های شوهر داری حرف بزن و در تمام این لحظات آقا محمد رو صندلی دانشکده نشسته بود و انگار از دور متوجه حضور من هم شده بود ولی من اصلا جلو بچه ها طوری وانمود نکردم که متوجه بشن و تو دلم گفتم اگه بدونید کی به خواستگاری ام آمده از شدت تعجب شاخ در می آرید مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای ساحت بهشت خداوند، جایتان 🔹به یاد شهدای حادثه تروریستی گلزارکرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدای من چگونه ناامید باشم، ⭐در حالے ڪه تو امید منی 🌸چگونه سستے بگیرم ⭐ڪه تو تڪیه‌گاه منی 🌸ای آنڪه با زیبایے و نورانیت خویش ⭐آنچنان تجلے ڪرده‌اے ڪه 🌸عظمتت بر تمامے ما سایه افڪنده ⭐نگاه خود را از ما مگیر...آمین 🌸روزتون پراز نگاه مهربون خدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍فاصله‌ی زندگی تا شهادت همینقدر کوتاه بود کرمان ۱۳ دی ۱۴۰۲ قبل و بعد انفجار... https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| همسرم نمی‌تونه انتظارات من رو برآورده کنه، کم‌کم علاقه‌م نسبت بهش داره کم میشه! https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 خاطرات دانشجویی امروز بعد از امتحان به بچه ها گفتم حالا که ماه رمضون تموم شده برا ناهار دانشکده بمونیم رفتیم سالن ناهار خوری و ناهار فسنجون بود موقع ناهارفاطمه آزاد بخت ظرف ناهارش آورد پیش من نرگس سلیم پور گفت مریم غریبی نکن بیا پیش ما بشین خندیدم و ظرف ناهارم بردم پیش نرگس و فهیمه که فاطمه هم دنبالم اومد وسط ناهار فهیمه گفت : اَه انگار یک موی مَرد توی غذای منه من گفتم : از کجا تشخیص دادی موی مَرده ؟ فهیمه گفت : آخه موی مرد کوتاهه و این مو هم کوتاهه فاطمه قاشقش گذاشت زمین و گفت : اَه حالم به هم خورد نرگس گفت : حتما موی یکی از این آقایان است که ناهار را برامون پختن من گفتم بچه ها ادامه ندهید مثلا داریم ناهار می خوریم نرگس گفت : تا حالا دقت کردی که توی جوب ها موش ها موی تن شون چه جوری سیخ وای می ایسته ؟ فاطمه گفت تو رو به خدا انقد از مو حرف نزنید و من خنده ام گرفت و شیطنتم گل کرد و گفتم حالا از کجا معلوم که مو بوده شاید سبیل بوده فاطمه دوباره قاشقش را انداخت و گفت من دیگه غذا نمی خورم فهیمه هم از اول سرش را گذاشته بود رو میز ناهار خوری و فقط می خندید من که نقطه ضعف فاطمه را گیر آورده بودم شروع کردم به اذیت کردن و گفتم : فهیمه جان اصلا جرو بحث نداریم که آن مو را بده به من تا برات بگم که موی موشه یا موی سوسکه یا موی ریشه یا موی سبیله یا موی کله یه دفعه فاطمه با پاش از زیر میز زد به من و گفت : مریم جان تازه ناهار داشت بهمون مزه می داد بزار ناهار مون بخوریم فهیمه گفت : مو را نگه نداشتم که بدمش به تو انداختمش دور من که خیلی خوشم می اومد فاطمه را اذیت کنم و تلافی همه شوخی هایی که باهام کرده بود را در بیارم گفتم : عیب نداره ولی در هر صورت اگه طلایی رنگ بود سبیل آقای حسین زاده بوده و اگه سیاه بود ....‌‌و هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که فاطمه بلند شد و با هر دو دستش طوری جلوی دهنم را گرفت که نزدیک بود خفه شوم و بعدش دیگه به شوخی ادامه ندادم و بعد از ناهار بر سر اینکه خواستگار فاطمه ریش داره یا نداره کلی خندیدیم نرگس گفت : ریش به مرد اُبهت می ده من گفتم مرد بدون ریش با زن فرقی نداره یه دفعه فاطمه رو کرد به من و گفت : تو چی تو خواستگارت ریش داره ؟ گفتم اگه ریش نداشت اصلا تو خونه راهش نمی دادم این را که گفتم فهیمه انقد خندید که اشکش در اومد و به فاطمه گفت این چه سوالی بود پرسیدی مریم می خواد با آخوند ازدواج کنه و آخوندها ریش دارن و تا فهیمه این را گفت دوباره بچه ها غش کردن از خنده و منم گفتم اتفاقا از دو تا چیز خیلی خوشحالم خواستگار جدیدم هم مثل خودم بهمن ماهیه و هم یه مدت درس طلبگی خونده فاطمه گفت : پس بزن اون دست قشنگه را این یعنی اینکه جواب مریم مثبته و بچه ها همین طور که حرف می زدن رفتیم سمت خروجی دانشکده و یه دفعه دیدم آقا محمد هم دم در دانشکده اس و فکرم رفت سمت اینکه ناهار چی خورده ؟ یه دفعه فاطمه گفت : مریم که گفت مشکلات داره و الانم داره به مشکلاتش فکر می کنه تو دلم گفتم اگه می دونستید که مشکلاتم همین الان کنار تون ایستاده مگه باور می کردید ؟؟ و بعد از جلو آقا محمد همه مون رد شدیم و از دانشکده رفتیم بیرون و از هم خداحافظی کردیم و من و فهیمه به سمت منزل برگشتیم و من تو راه درباره امتحان روان شناسی با فهیمه حرف می زدم مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354