قبول کن که زندگی، همیشه عادلانه نیست
تمامِ لحظه های ما ، قشنگ و شاعرانه نیست
بهار دیده ای ولی خزان ندیده ای هنوز
همیشه دست شاخه ها پر از گل و جوانه نیست
کبوترانه میپَری به دورِ گُنبد طلا
طواف کردنت ولی درست و عاقلانه نیست
به سنگ جهل کودکی، شکسته میشود سَرَت
میانِ مُشتِ زائران همیشه آب و دانه نیست
بیا و احتیاط کن، به حرفم اعتماد کن
که اعتبار مطلقی به مردم زمانه نیست
به جای لاف و ادعا ، بگیر دست دیگران
به هیچکس بدی نکن که عمر جاودانه نیست
کنار حُرمتِ پدر ببوس دست مادرت
که این فرشته تا ابد کنار اهل خانه نیست
نگاه کن به همسرت، قدم بزن کنار او
که این نگاه و عشوه ها همیشه دلبرانه نیست
برقص پا به پای او، بچرخ در هوای او
که لذتی فراتر از قرار عاشقانه نیست
خلاصه کودکانه تر به زندگی نگاه کن
که هیچ چیز بهتر از نگاه کودکانه نیست
#محمد_رضا_نظری
@golchine_sher
از کوچه میگیرم سراغش کوچه لال است
از شهر میپرسم جوابش قیل و قال است
دنیا برایم هیچ مفهومی ندارد
وقتی نمیدانم عزیزم در چه حال است
میخواهم امشب تا سَحَر حافظ بخوانم
حتی اگر این فالها یک احتمال است
عاشق که باشی عالمی دارد تفَاُل
سرگرمیِ عاشق فقط تعبیرِ فال است
یا یوسف گم گشته می آید به کنعان
یا میپذیرم دیدنش خواب و خیال است
ای فالِ سرگردان میانِ شعرِ حافظ
باز آ که از دل رفتنت فرضی محال است
یعقوب چشمانش به در خشکید عمری
یوسف نمیخواهی بیایی؟! بیست سال است!
#محمد_رضا_نظری
@golchine_sher
از سکوت محض خانه تا هیاهویی که نیست
راه می افتد خیال ناب مه رویی که نیست
بیقرارم میکند با چشمهای مست و من...
چشم میدوزم به چشم مست آهویی که نیست
التماس از طاقت انگشتها میبارد و...
میکشم دست نوازش روی گیسویی که نیست
لذتی دارد میان اینهمه بی همدمی
دستها را حلقه کردن دور بازویی که نیست
راه رفتن... شعر خواندن، تا کنار پنجره
آب پاشیدن به سر تا پای شب بویی که نیست
دلخوشم با این جنون و باز بالا میبرم
پیک هفده سالگی های پر از اویی که نیست
برف پارو میکند تیغ از چروک صورت و...
شانه می افتد به جان خرمن مویی که نیست
مینشینم پیش او با ظاهری آراسته
بی هوا سر میگذارم روی زانویی که نیست
هر چه میخواهم نخوابم، باز خوابم میبرد
با نوازشهایِ دستِ ماه بانویی که نیست
عاشقی یعنی همین... یعنی خیال و حسرت و...
عمر خود را بخش کردن بر لب جویی که نیست
#محمد_رضا_نظری
@golchine_sher
بگُذارید کمی شعر تلاوت بکنم
به خدای غزلم عرضِ ارادت بکنم
سرِسجّاده ی دفتر بِنِشینم تا صبح
آنقَدَر شعر بگویم که قیامت بکنم
نه یهودی،نه مسیحی، نه مسلمانم من
بگُذارید خیالِ همه راحت بکنم
«بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم»
چه لزومی است که احساسِ خجالت بکنم؟!
بگُذارید شبان باشم و موسی نشوید
که خدا را به فلان شکل عبادت بکنم
به کسی ربط ندارد که به جایِ اَشهَد
غزلم را سرِ سجاده قرائت بکنم!
به خدا میرسم از گوشه ی میخانه اگر
بُتِ خود را بگُذارید زیارت بکنم
#محمد_رضا_نظری
@golchine_sher
از سکوت محض خانه تا هیاهویی که نیست
راه می افتد خیال ناب مه رویی که نیست
بیقرارم میکند با چشمهای مست و من...
چشم میدوزم به چشم مست آهویی که نیست
التماس از طاقت انگشتها میبارد و...
میکشم دست نوازش روی گیسویی که نیست
لذتی دارد میان اینهمه بی همدمی
دستها را حلقه کردن دور بازویی که نیست
راه رفتن... شعر خواندن، تا کنار پنجره
آب پاشیدن به سر تا پای شب بویی که نیست
دلخوشم با این جنون و باز بالا میبرم
پیک هفده سالگی های پر از اویی که نیست
برف پارو میکند تیغ از چروک صورت و...
شانه می افتد به جان خرمن مویی که نیست
مینشینم پیش او با ظاهری آراسته
بی هوا سر میگذارم روی زانویی که نیست
هر چه میخواهم نخوابم، باز خوابم میبرد
با نوازشهایِ دستِ ماه بانویی که نیست
عاشقی یعنی همین... یعنی خیال و حسرت و...
عمر خود را بخش کردن بر لب جویی که نیست
#محمد_رضا_نظری
@golchine_sher
شبی دور از تو در این کوچه ی بن بست میمیرم
به یادِ آرزوهایی که رفت از دست میمیرم
نمی آیی و من چشم انتظارم تا دَمِ آخر
چه مظلومانه وقتی که دلم تنگ است میمیرم
جهانِ بی شقایق را نه میفهمم ، نه میخواهم!
بدونِ داغ دیدن تا شقایق هست میمیرم
به قولِ حضرتِ نیما: همین که دستِ نیلوفر
به پایِ سَروِ کوهی دامِ خود را بست میمیرم
دو بیت از آخرین بُغضم به جا میمانَد و یک شب...
کنارِ دفترِ شعرم قلم در دست میمیرم
#محمد_رضا_نظری
@golchine_sher
من معتقدم سنگدلی خصلتِ زشتیست
برعکسِ کسانی که به این دردِ دچارند
من عاشقِ اینم که فقط عشق بورزم
حتی به کسانی که مرا دوست ندارند
حساسم و حساسیتم دستِ خودم نیست
باید همه را راضی و خرسند ببینم
من عاشق اینم که لبِ خلقِ خدا را
هر ثانیه در حالتِ لبخند ببینم
شاعر شدهام تا همه را دوست بدارم
جز عشق به همنوع در اندیشهی من نیست
ایکاش یکی حرفِ مرا درک کند که...
بی عشق در این عالَمِ فانی نتوان زیست
یک عمر بدی دیدم و نادیده گرفتم
بخشیدن هر گونه خطا عادت من بود
بیچاره کسانی که به نفرت گذراندند
عمری که به اندازهی یک پلک زدن بود
ای خلق سراسیمه در این فرصتِ کوتاه
بیهیچ دلیلی همه را دوست بدارید
اصرار بورزید به تغییرِ شرایط
در مزرعهی سینهی خود عشق بکارید
#محمد_رضا_نظری
@golchine_sher
از سکوت محض خانه تا هیاهویی که نیست
راه می افتد خیال ناب مه رویی که نیست
بیقرارم میکند با چشمهای مست و من...
چشم میدوزم به چشم مست آهویی که نیست
التماس از طاقت انگشتها میبارد و ...
میکشم دست نوازش روی گیسویی که نیست
لذتی دارد میان اینهمه بی همدمی
دستها را حلقه کردن دور بازویی که نیست
راه رفتن، شعر خواندن، تا کنار پنجره
آب پاشیدن به سرتاپای شب بویی که نیست
دلخوشم با این جنون و باز بالا میبرم
پیک هفده سالگی های پر از اویی که نیست
برف پارو میکند تیغ از چروک صورت و...
شانه می افتد به جان خرمن مویی که نیست
می نشینم پیش او با ظاهری آراسته
بی هوا سر میگذارم روی زانویی که نیست
هرچه میخواهم نخوابم، باز خوابم میبرد
با نوازشهای دست ماه بانویی که نیست
عاشقی یعنی همین...یعنی خیال و حسرت و ...
عمر خود را بخش کردن بر لب جویی که نیست
#محمد_رضا_نظری
@golchine_sher
اول هوس و شیطنتی پُر هیجان بود
نوعی تپشِ قلب شبیهِ ضربان بود
کمکم همهی دغدغهام دیدنِ او شد
انگار که جذابترین فردِ جهان بود
هی رفتم و هی دیدم و هی آه کشیدم
دلبستگیام بیشتر از تاب و توان بود
میخواستم اقرار کنم عاشقم، اما؛
«چیزی که عیان بود چه حاجت به بیان بود؟»
فهمید که دیوانه و دلبستهی اویَم
«از بسکه اشاراتِ نظر نامهرسان بود»
القصه، گرفتارِ دلِ هم شده بودیم
روزی که جوان بودم و او نیز جوان بود
از آنچه میانِ من و او بود چه گویم؟
مجنونِ زمان بودم و لیلای زمان بود
اما وسط آنهمه دلبستگی و عشق
معشوقهام انگار کمی دلنگران بود
خوردیم به یک مشکلِ معمولیِ ساده
من زاغهنشین بودم و او دخترِ خان بود
کمکم به خودش آمد و فهمید چه کرده
حق داشت که پا پس بکشد … بحثِ زیان بود!
اصلا تو بگو، دخترِ خان با دک و پوزش
هم شأنِ منِ پاپتیِ غازچران بود؟!
البتّه که نه!، رفت… خدا پشت و پناهش
اصرار چرا؟ قسمتِ او با دگران بود
او رفت و غمش شعله به جانِ قلم انداخت
من ماندم و یک دفتر و طبعی که روان بود
یک مشت غزل شد همهی دار و ندارم
دیوانِ بزرگی که پُر از آه و فغان بود
بیش از دو دهه دور خودم گشتم و گشتم
دل در گروِ عشق و سَرَم در دَوَران بود
گفتم که بدانید، وفا… عشق… دروغ است
من تجربه کردم، به همین قبله چخان بود
حُسنش همه گفتند و منِ سر به هوا را
آگاه نکردند به شرّی که در آن بود
ویروسْ، خطرناکتر از عشق ندیدم
یک قاتلِ بالفطره اگر بود، همان بود
هی ریشه زد و ریشه زد و ریشهکَنَم کرد
این تودهی بدخیم گمانم سرطان بود
#محمد_رضا_نظری
@golchine_sher
شبی دور از تو در این کوچه ی بن بست میمیرم
به یادِ آرزوهایی که رفت از دست میمیرم
نمی آیی و من چشم انتظارم تا دَمِ آخر
چه مظلومانه وقتی که دلم تنگ است میمیرم
جهانِ بی شقایق را نه میفهمم ، نه میخواهم!
بدونِ داغ دیدن تا شقایق هست میمیرم
به قولِ حضرتِ نیما: همین که دستِ نیلوفر...
به پایِ سَروِ کوهی دامِ خود را بست میمیرم
دو بیت از آخرین بُغضم به جا میمانَد و یک شب...
کنارِ دفترِ شعرم قلم در دست میمیرم
#محمد_رضا_نظری
@golchine_sher
حرفهایی زده شد پشت سرم بعد از تو
خبرت هست که خون شد جگرم بعد از تو؟!
بم فرو ریخت و من زلزله را فهمیدم
زیرِ آوار که خم شد کمرم بعد از تو
نگرانی بروم! میشود آیا؟ تو بگو...!
من که از حال خودم بی خبرم بعد از تو
میشود دل بکَنَم ؟! آه... مبادا، هرگز
به خودِ عشق قسم ، کور و کَرَم بعد از تو
نه کَسی میپرد اطراف دل خسته ی من
نه قرار است که با کَس بپرم بعد از تو
نه به میل خودم از کوچه ی کَس رد شده ام
نه کَسی رد شده از دو رو بَرَم بعد از تو
غیرِ اینها خبرِ تازه تری نیست به جز...
اینکه شاعر شده ام خیرِ سرم بعد از تو
#محمد_رضا_نظری
@golchine_sher