عشق را بی معرفت معنا مکن
زر نداری مشت خود را وا مکن
گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها زشت یا زیبا مکن
خوبدیدن شرط انسانبودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن
دل شود روشن ز شمع اعتراف
با کس ار بد کردهای حاشا مکن
ای که از لرزیدن دل آگهی
هیچکس را هیچجا رسوا مکن
زر به دست طفل دادن ابلهی است
اشک را نذر غم دنیا مکن
پیرو خورشید یا آیینه باش
هر چه عریان دیدهای افشا مکن
ای بس آبادی که بوم یوم شد
بر سر یک مشت گل دعوا مکن
چون خدا بر تو خدایی میکند
اضطراب از روزیِ فردا مکن
متحد گردید و طوفان شد نسیم
دوستی با بیسر و بیپا مکن
پشت بر محراب دل کردن خطاست
قامتت را جای دیگر تا مکن
چون به شمعی میرسی پروانه باش
وز نگاه این و آن پروا مکن
پیش بیرنگان که مست حیرتاند
گر دو رنگی میکنی با ما مکن
گر ز آب برکه میترسی پریش!
دعوی غواصیِ دریا مکن
#بهرام_سیاره
#پریش_شهرضایی
@golchine_sher