چشمان روشنت غزلی از بهار داشت
فصلی که عشق با دلِ تنگم قرار داشت
من کودکانه چشم به چشم تو دوختم
چون شیرِ کوچکی که خیال شکار داشت
از روزگار گفتی و با هم قدم زدیم
اما نه آنقدر که دلم انتظار داشت
من حرف میزدم که تو لب وا کنی، ولی
لبهای کوچکت هوسِ اختصار داشت
با تو چه قصهها که نمیگفت زندگی
با من چه غصهها که بدِ روزگار داشت
رفتی شبیه آمدنت؛ ساده و غریب
چشمت نگفت با دلم آخر چه کار داشت
#پوریا_شیرانی
@golchine_sher
لبخند به من می زد و چشمان تری داشت
از کودکی گمشده ی من خبری داشت
می دوخت لب از گفتن و در دلهره می سوخت
آتشکده ای کهنه که در دل شرری داشت
همصحبت من بود زمان غم و اندوه
هرچند درین مسأله حرف دگری داشت
پیراهنی از جنس تغزل تن او بود
از تیر بلا بر رگ خود نیشتری داشت
این باغ به تعداد درختان نحیفش
در کلبه ی هر مردِ تبر زن تبری داشت
در من کسی از سلسله ی منقرض عشق
در جنگ میان غم و شادی سپری داشت
از راز زمینی شدنش هیچ نپرسید
پر میزد ازین خاک اگر بال و پری داشت
این مرد سبکبار مگر در سفر عمر
جز سایهی آوارهی خود همسفری داشت؟
پوسید دلم در قفس و از نفس افتاد
ای کاش که این خانه ی ویرانه دری داشت
#پوریا_شیرانی
@golchine_sher
تقدیر بود ! پای کسی در میان نبود
آن روزها که صحبتی از این و آن نبود
می شد زمانه وار بخواهم تو را ولی
وصلی چنین که لایق عشقی چنان نبود
یک روز رنج بی پر و بالی مرا شکست
یک روز بال بود ولی آسمان نبود
وقتی که دوست آینه ام را شکست و رفت
هیچ انتظار دیگری از دشمنان نبود
از خنده ی ترحم مردم که بگذریم
با من کسی به غیر غمت مهربان نبود
#پوریا_شیرانی
@golchine_sher
گاهی فقط یک ابر می فهمد هوایم را
یک روح سرگردان، سرای ناکجایم را
یک باغبان در خشکسالیهای پی در پی
یک گوش کر، فریادهای بیصدایم را
دردم شبیه دردهای پیش از اینم نیست
گم کردهام انگار در قلبم خدایم را
میترسم ازتصویر آیینه که در چشمش
دیوانه ای دیگر بگیرد باز جایم را
مثل خوره این زخم ها بر روحم افتاده
درهم تنیده تار رخوت انزوایم را
من گرم رویای خودم بودم نمیدیدم
کابوسهای منتظر در خوابهایم را
رفتم به سمت آرزوهای مه آلودم
آن قدر که دیگر ندیدم ردپایم را
#پوریا_شیرانی
@golchine_sher
فقط بیریشهها از گردش تقویم میترسند
درختِ پای در خون را هراسی از زمستان نیست
#پوریا_شیرانی
@golchine_sher
تقدیر بود ! پای کسی در میان نبود
آن روزها که صحبتی از این و آن نبود
می شد زمانه وار بخواهم تو را ولی
وصلی چنین که لایق عشقی چنان نبود
یک روز رنج بی پر و بالی مرا شکست
یک روز بال بود ولی آسمان نبود
وقتی که دوست آینه ام را شکست و رفت
هیچ انتظار دیگری از دشمنان نبود
از خنده ی ترحم مردم که بگذریم
با من کسی به غیر غمت مهربان نبود
#پوریا_شیرانی
@golchine_sher
از عطر تو سرمستم و از طعم تو دلخون
ای کفر شکوفا شده در بوتهی ایمان
ای سبزترین دانهی این دام قدیمی
ای شرم تو دل برده از این تازهمسلمان
سنگینی یک لحظه نگاه تو چه کردهست
با سستترین پایهی این خانهی ویران
ای کاش تو را تنگ در آغوش بگیرم!
چون پیچک پیچیده به اندام درختان
#پوریا_شیرانی
@golchine_sher
ناگهان آمد و دلشوره به دلها انداخت
عشق، اینگونه جهان را به تقلا انداخت
قطره از ابر جدا شد که به دریا برسد
تشنگی دام به اندازهی صحرا انداخت
ترس در جامهی صبر آمد و دستم را بست
کار امروز مرا باز به فردا انداخت
عقل چون در قلمم جوهر معنا می ریخت
عشق در دفتر خود نام مرا جا انداخت
آنقدر در طلب هیچ دویدم که سراب
کودک شوق مرا عاقبت از پا انداخت
هیچ جز تکیه به خوش عهدی ایام نبود
اشتباهی که دلم گردن دنیا انداخت
مثل سهراب دلم از همه عالم که گرفت
قایقی ساخت و یک روز به دریا انداخت...
#پوریا_شیرانی
@golchine_sher
چشمان روشنت غزلی از بهار داشت
فصلی که عشق با دلِ تنگم قرار داشت
من کودکانه چشم به چشم تو دوختم
چون شیرِ کوچکی که خیال شکار داشت
از روزگار گفتی و با هم قدم زدیم
اما نه آنقَدَر که دلم انتظار داشت
من حرف میزدم که تو لب وا کنی، ولی
لبهای کوچکت هوسِ اختصار داشت
با تو چه قصهها که نمیگفت زندگی
با من چه غصهها که بدِ روزگار داشت
رفتی شبیه آمدنت، ساده و غریب
چشمت نگفت با دلم آخر چه کار داشت
#پوریا_شیرانی
@golchine_sher
نشستهای لب بامی و پَر نمیگیری
سراغی از من آسیمهسر نمیگیری
چقدر روز و شبم بگذرد به بیخبری
چه کردهام که تو از من خبر نمیگیری
پی سرابِ تو از پا درآمدم، ای عشق
تو دست تشنهلبان را مگر نمیگیری
درخت پیرم و باید به خاک تن بدهم
چرا به دست جوانت تبر نمیگیری
به فرض اینکه بخواهی به آتشم بکشی
جرقهای و از این بیشتر نمیگیری
#پوریا_شیرانی
@golchine_sher
نشستهای لب بامی و پَر نمیگیری
سراغی از من آسیمهسر نمیگیری
چقدر روز و شبم بگذرد به بیخبری
چه کردهام که تو از من خبر نمیگیری
پی سرابِ تو از پا درآمدم، ای عشق
تو دست تشنهلبان را مگر نمیگیری
درخت پیرم و باید به خاک تن بدهم
چرا به دست جوانت تبر نمیگیری
به فرض اینکه بخواهی به آتشم بکشی
جرقهای و از این بیشتر نمیگیری
#پوریا_شیرانی
@golchine_sher
تو را به جان من، ای جان من به قربانت!
بگیر دست مرا ، دست من به دامانت!
میان موج بال زنده مانده ام ، اما
شکسته کشتی بغضم به دست طوفانت
چه شد که وقت سفر قلبت از تپش افتاد؟
چرا ندید مرا دیده ی هراسانت؟
تو انتظار فراموشی از کسی داری
ُکه در جواب تو زُل میزند به چشمانت؟
چقدر دوری از این خسته ، از خیابان ها
چقدر فاصله مانده ست تا خیابانت؟
بگو چرا گِرِهی را که دست وا میکرد
گذاشتی که کنون وا کنی به دندانت؟!
مرا دوبار به هم ریخت دلربایی تو
هجوم آمدنت ، رفتن شتابانت ...
#پوریا_شیرانی
@golchine_sher