حکایتی از بوستان سعدی
توانگر بخیل و پسر لاابالی
یکی، زَهرهی خرج کردن نداشت
زرش بود و یارای خوردن نداشت
نه خوردی، که خاطر برآسایدش
نه دادی، که فردا به کار آیدش
شب و روز، در بندِ زر بود و سیم
زر و سیم، در بندِ مرد لئیم
بدانست روزی پسر در کمین
که مُمسِک کجا کرد زر در زمین
ز خاکش برآورد و بر باد داد
شنیدم که سنگی، در آن جا نهاد
جوانمرد را زر، بقایی نکرد
به یک دستش آمد، به دیگر بخَورد
کزین کمزنی بود ناپاکرو
کلاهش به بازار و مَیزَر، گرو
نهاده پدر چنگ در نای خویش
پسر، چنگی و نایی آورده پیش
پدر، زار و گریان، همه شب نخُفت
پسر، بامدادان، بخندید و گفت:
زر از بهرِ خوردن بُوَد ای پدر
ز بهرِ نهادن، چه سنگ و چه زر
زر از سنگ خارا برون آورند
که با دوستان و عزیزان خورند
زر اندر کفِ مرد دنیاپرست
هنوز ای برادر، به سنگ اندر است
چو در زندگانی، بَدی با عیال
گرت مرگ خواهند، از ایشان منال
چو خشم آری آن گه خورند از تو سیر
که از بامِ پَنجَه گَز افتی به زیر...
لغات:
یارا: توان. زر و سیم: طلا و نقره.
لئیم و ممسک: خسیس، بخیل.
کمزن: قمارباز. میزر: شال سر.
چنگ در نای نهادن: کنایه از غصه خوردن.
چنگی و نایی: چنگنواز و نینواز، ساززن.
نخفت: نخوابید. گز: واحد قدیم طول حدود یک متر.
کلیات سعدی، بوستان، باب دوم در احسان، ص ۲۷۴.
#بوستان_سعدی
#بخیل_و_پسرش