📕#داستان_کوتاه_پندآموز
"اندر حکایت شکر و ناشکریهای ما آدم ها"
پیرمرد تهیدستی "زندگی" را در فقر و تنگدستی میگذراند، و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت.
از "قضا" یک روز که به آسیاب رفته بود،
دهقانی مقداری "گندم" در دامن لباسش ریخت.
پیرمرد "خوشحال" شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید !!!!
در همان حال با "پروردگار" از مشکلات خود سخن می گفت، و برای گشایش آنها "فرج" می طلبید و تکرار میکرد؛
"ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.."
پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش "باز" شد، و تمامی گندمها به زمین ریخت.
او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به "خدا" کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟
پیرمرد بسیار ناراحت نشست، تا گندمها را از زمین جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از "طلا" ریخته اند...
"تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه"
✍️ #مولانا
📔#داستان_کوتاه_پندآموز
ساعت سه نیمهشب بود..صدای زنگ تلفن پسر را بیدار کرد پشت خط مادرش بود ..پسر با عصبانیت گفت: "چرا این وقت شب منو از خواب بیدار کردید؟! " مادرگفت: ۲۵ سال قبل درهمین ساعت تو مرا از خواب بیدار کردی خواستم بگم: تولدت مبارک پسرم پس از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد ..صبح سراغ مادر رفت وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمعی نیمه سوخته یافت .ولی مادر دیگر در این دنیا نبود.
هرگز دل کسی را نشکن ،هرگز.
همیشه زمان برای جبران وجود ندارد.☝️☝️
📔#داستان_کوتاه_پندآموز
ساعت سه نیمهشب بود..صدای زنگ تلفن پسر را بیدار کرد پشت خط مادرش بود ..پسر با عصبانیت گفت: "چرا این وقت شب منو از خواب بیدار کردید؟! " مادرگفت: ۲۵ سال قبل درهمین ساعت تو مرا از خواب بیدار کردی خواستم بگم: تولدت مبارک پسرم پس از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد ..صبح سراغ مادر رفت وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمعی نیمه سوخته یافت .ولی مادر دیگر در این دنیا نبود.
هرگز دل کسی را نشکن ،هرگز.
همیشه زمان برای جبران وجود ندارد.☝️☝️
📔#داستان_کوتاه_پندآموز
ساعت سه نیمهشب بود..صدای زنگ تلفن پسر را بیدار کرد پشت خط مادرش بود ..پسر با عصبانیت گفت: "چرا این وقت شب منو از خواب بیدار کردید؟! " مادرگفت: ۲۵ سال قبل درهمین ساعت تو مرا از خواب بیدار کردی خواستم بگم: تولدت مبارک پسرم پس از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد ..صبح سراغ مادر رفت وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمعی نیمه سوخته یافت .ولی مادر دیگر در این دنیا نبود.
هرگز دل کسی را نشکن ،هرگز.
همیشه زمان برای جبران وجود ندارد
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
🌱