حکایتی از گلستان سعدی
دست و پا بریدهای، هزارپایی بکُشت. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت: سبحان الله! با هزار پای که داشت، چون اجلش فرا رسید، از بی دست و پایی، گریختن نتوانست.
چو آید ز پی، دشمن جانستان
ببندد اجل، پای اسب دوان
در آن دم که دشمن پیاپی رسید
کمان کیانی، نشاید کشید
کلیات سعدی، گلستان، باب سوم در فضیلت قناعت، ص ۱۱۱.
#گلستان_سعدی
#رسیدن_اجل