حکایتی از بوستان سعدی
در نکوهش سخنچینی
یکی گفت با صوفیای در صفا
ندانی فلانت چه گفت از قفا؟
بگفتا خموش ای برادر، بخُفت
ندانسته بهتر که دشمن چه گفت
کسانی که پیغام دشمن برند
ز دشمن همانا که دشمنترند
کسی قول دشمن نیارد به دوست
جز آن کس که در دشمنی، یار اوست
نیارست دشمن جفا گفتنم
چنان کز شنیدن بلرزد تنم
تو دشمنتری کآوری بر دهان
که دشمن چنین گفت اندر نهان
سخنچین کند تازه جنگِ قدیم
به خشم آوَرَد نیکمردِ سَلیم
از آن همنشین، تا توانی گریز
که مر فتنهی خُفته را گفت: خیز
سیهچال و مرد اندر او بستهپای
بِه از فتنه از جای بردن به جای
میان دو تن، جنگ چون آتش است
سخنچینِ بدبخت، هیزمکش است
لغات:
قفا: پشت سر.
بخفت:بخواب، ساکت شو. از مصدر خُفتن.
نیارست: نتوانست. از مصدر یارستن.
سلیم: آرام.
کلیات سعدی، بوستان، باب هفتم در عالم تربیت، ص ۳۵۳.
#بوستان_سعدی
#سخنچینی