بسیار سالها به سر خاک ما رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود
این پنجروزه مهلت ایام، آدمی
بر خاک دیگران به تکبر چرا رود؟
ای دوست بر جنازهٔ دشمن چو بگذری
شادی مکن که با تو همین ماجرا رود
دامنکشان که میرود امروز بر زمین
فردا غبار کالبدش در هوا رود
خاکت در استخوان رود ای نفس شوخچشم
مانند سرمهدان که در او توتیا رود
دنیا حریف سفله و معشوق بیوفاست
چون میرود هر آینه بگذار تا رود
این است حال تن که تو بینی به زیر خاک
تا جان نازنین که بر آید کجا رود
بر سایبان حسن عمل اعتماد نیست
سعدی مگر به سایهٔ لطف خدا رود
یارب مگیر بندهٔ مسکین و دست گیر
کز تو کرم برآید و بر ما خطا رود
#سعدی
بخت آیینه ندارم که در او مینگری
خاک بازار نیرزم که بر او میگذری
من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم
تو چنان فتنه ی خویشی که ز ما بیخبری
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری
برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت
که به هر گوشه ی چشمی دل خلقی ببری
دیدهای را که به دیدار تو دل مینرود
هیچ علت نتوان گفت به جز بی بصری
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظری
به فلک میرود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست
عیبت آن است که هر روز به طبعی دگری
گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی
پرده بر کار همه پرده نشینان بدری
عذر #سعدی ننهد هر که تو را نشناسد
حال دیوانه نداند که ندیدهست پری
👤سعدی شیرازی 🍁
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی سر خویش گیر و رستی
#سعدی
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بــه جــز فـکـر تـوأم کاری هست
بــه کمنــد ســر زلفت نـه مـن افتــــــادم و بس
کـه بـه هـــر حلقــهٔ مــوئیت گـــرفتــــــاری هست
گــر بگــــویــــم کـه مـرا بـا تـو سـر و کاری نیست
در و دیــــوار گـــــواهــــــــی بــدهـد کـــاری هست
هـر کـه عیبـــم کنـد از عشـق و مـلامت گــویـد
تا ندیده است تو را، بر مَنَش انکاری هست
صبـــر بــر جـــور رقیـبت چــه کنـم گــر نکنم؟
همه دانند که در صحبت گل، خاری هست
نـه منِ خـــامْطَمَـــع، عشــق تـو میورزم و بس
که چـو منْ سوخته در خیل تو بسیاری هست
بــاد، خـــــاکـــــی ز مُقــــــامِ تـــــو بیــــاوَرْد و بِبُــرد
آب هـــــر طِیـب کـه در کلبـــــهٔ عـطــــاری هست
مـن چِــه در پـــای تــو ریــزم، که پسنـدِ تـو بُوَد؟
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
مــن از ایـــن دَلـــقِ مُـــرَقَّـــع بـه دَرآیــم روزی
تــا همــه خـلـــق بِـــدانَنْــــد کـه زُنّــاری هست
همه را هست همین داغِ مُحبّت، که مراست
که نه مستم من و در دورِ تو هُشیاری هست
عشقِ سعدی نه حدیثی است که پِنهان مانَد
داستانی است که بر هر سرِ بازاری هست
#سـعـــدی
📚 دعای خیر درویش !
درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد.
حجاج یوسف را خبر کردند.
درویش را بخواند و گفت: دعای خیری بر من کن.
درویش گفت خدایا جانش بستان.
حجاج گفت: از بهر خدای این چه دعاست؟
درویش گفت: این دعای خیرست تو را و جمله مسلمانان را.
⚜ ای زِبَردستِ زیر دست آزار
⚜ گَرم تا کی بماند این بازار
⚜ به چه کار آیدت جهانداری
⚜ مُردنت بِه که مردم آزاری
🔻 برگرفته از باب اول گلستان سعدی
#حکایت
#سعدی
✍ ... هــر روز یک حـــکایـت 🌷
#سعدی » گلستـان »
باب اول در سیرت پادشاهان »🌷
حکایت شمارهٔ 5⃣
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
سرهنگزادهای را بر در سرایِ اُغْلُمُش دیدم که عقل و کِیاستی و فهم و فِراستی زایدالوصف داشت، هم از #عهـدِ_خُــردی
آثارِ بزرگی در ناصیهٔ او پیدا.
بالایِ سرش ز هوشمندی
مـیتـافـت ستـــارهٔ بلنــدی
فیالجمله مقبولِ نظرِ سلطان آمد که جَمالِ صورت و معنی داشت و خردمندان گفتهاند:
«توانگری به هنر است نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال».
ابنایِ جنسِ او بر منصبِ او حسد بردند و به خیانتی متّهم کردند و در کشتنِ او سعی بیفایده نمودند.
دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست؟
مَلِک پرسید که موجبِ خصمیِ اینان در حقِّ تو چیست؟ گفت:
در سایهٔ دولتِ خداوندی دامَ مُلْکُهُ همگنان را راضی کردم مگر #حسـود را که راضی نمیشود الّا به زوالِ نعمتِ من و اقبال و دولتِ خداوند باد.
توانـم آنکه نیـــازارم انـدرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است؟
بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجیست
که از مشقّتِ آن جز به مرگ نَتْوان رست
شـــوربختـــان به آرزو خواهند
مُقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبیند به روز شَپّره چشم
چشمـهٔ آفتـــاب را چه گنـــاه؟
راست خواهی، هزار چشمِ چنان
کــــــــور بهتـــر کـه آفتــــابْ سیــــاه
📚
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج میفرستی و گر تیغ میزنی
ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو
چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی
شهری به تیغ غمزه خونخوار و لعل لب
مجروح میکنی و نمک میپراکنی
ما خوشهچین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی
حکم آن توست اگر بکشی بیگنه ولیک
عهد وفای دوست نشاید که بشکنی
این عشق را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک دیدهایم و تو پاکیزه دامنی
#سعدی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ای نفسِ خرّمِ بادِ صبا
از برِ یار آمدهای، مرحبا!
قافلهٔ شب چه شنیدی ز صبح؟
مرغِ سلیمان چه خبر از سبا؟
بر سرِ خشم است هنوز آن حریف؟
یا سخنی میرود اندر رضا؟
از درِ صلح آمدهای یا خِلاف؟
با قدمِ خوف رَوم یا رَجا؟
بارِ دگر گر به سرِ کویِ دوست
بگذری ای پیکِ نسیمِ صبا
گو رمقی بیش نمانْد از ضعیف
چند کُنَد صورتِ بیجان بقا؟
آنهمه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دورِ وصالی بُوَد
صلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دستِ مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحت است
درد کشیدن به امیدِ دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرّد قَفا
هر سَحر از عشق دمی میزنم
روزِ دگر میشنوم بر ملا
قصهٔ دردم همه عالَم گرفت
در که نگیرد نفسِ آشنا؟
گر برسد نالهٔ سعدی به کوه
کوه بنالد به زبانِ صدا
#سعدی #شعر
📜 حکایتی از بوستان سعدی:
شنیدم که لقمان سیهفام بود
نه تنپرور و نازک اندام بود
یکی بندهی خویش پنداشتش
زَبون دید و در کار گِل داشتش
جفا دید و با جور و قهرش بساخت
به سالی سرایی ز بهرش بساخت
چو پیش آمدش بندهی رفته باز
ز لقمانش آمد نهیبی فراز
به پایش در افتاد و پوزش نمود
بخندید لقمان که پوزش چه سود؟
به سالی ز جورت جگر خون کنم
به یک ساعت از دل به در چون کنم؟
ولی هم ببخشایم ای نیکمرد
که سود تو ما را زیانی نکرد
تو آباد کردی شبستان خویش
مرا حکمت و معرفت گشت بیش
غلامی است در خیلم ای نیکبخت
که فرمایمش وقتها کار سخت
دگر ره نیازارمش سخت، دل
چو یاد آیدم سختی کار گل
هر آن کس که جور بزرگان نَبُرد
نسوزد دلش بر ضعیفانِ خُرد
گر از حاکمان سختت آید سخن
تو بر زیردستان درشتی مکن
نکو گفت بهرام شه با وزیر
که دشوار با زیردستان مگیر
● سیه فام: سیاه رنگ
🔻 برگرفته از باب چهارم بوستان سعدی
#حکایت
#سعدی
جوانمرد و خوشخوی و بخشنده باش
چو حق بر تو پاشَد، تو بر خلق پاش
نیامد کس اندر جهان کُاو بماند
مگر آن کزو نام نیکو بماند
نمُرد آن که مانَد پس از وی به جای
پُل و خانی* و خان* و مهمانسرای
هر آن کُاو نماند از پسش یادگار
درخت وجودش، نیاورد بار*
و گر رفت و آثار خیرش نماند
نشاید* پسِ مرگش الحمد* خواند
#سعدی
ماه فرو ماند از جمال محمد (ص)
سرو نباشد به اعتدال محمد (ص)
قدر فلك را كمال و منزلتى نیست
در نظر قدر با كمال محمد (ص)
وعده دیدار هر كسى به قیامت
لیله اسرى شب وصال محمد (ص)
آدم و نوح و خلیل و موسى و عیسى
آمده مجموع در ظلال محمد (ص)
عرصه گیتى مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد (ص)
و آن همه پیرایه بسته جنت فردوس
بو كه قبولش كند بلال محمد (ص)
همچو زمین خواهد آسمان كه بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد (ص)
شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد (ص)
شاید اگر آفتاب و ماه نتابد
پیش دو ابروى چون هلال محمد (ص)
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمىگیرد از خیال محمد (ص)
سعدى اگر عاشقى كنى و جوانى
عشق محمد(ص) بس است و آل محمد(ص)
#سعدی
#شهادت_پیامبر_اکرم
☘ پند حکیم
🔸حکیمی پسران را پند همیداد که جانان پدر هنر آموزید که مِلک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطر است؛ یا دزد به یکبار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد.
🔸اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده وگر هنرمند از دولت بیفتد، غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است؛ [هنرمند] هرجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بیهنر لقمه چیند و سختی بیند.
☘
#سعدی
#گلستان
#حکایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اي مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه ی بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه ی پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن راکه چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه ی درمانها
#سعدی
🌿🍃♥️🍃🌿
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بُدیم
پرده برانداختی، کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفُروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نَبُرد هر که به اَقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
مِی چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت
#سعدی
🌿 هرگز حسد نبردم بر مَنصبی و مالی
🍂 الا بر آن که دارد با دلبری وصالی
🌿 دانی کدام دولت در وصف مینیاید
🍂 چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
🌿 خرم تنی که محبوب از در فرازش آید
🍂 چون رزقِ نیکبختان بی محنتِ سؤالی
🌿 همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه
🍂 با هم گرفته اُنسی وز دیگران مَلالی
🌿 دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد
🍂 کو را نبوده باشد در عمر خویش حالی
🌿 بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش
🍂 وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی
🌿 سال وصال با او یک روز بود گویی
🍂 و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
🌿 ایام را به ماهی یک شب هلال باشد
🍂 وآن ماه دِلسِتان را هر ابرویی هلالی
🌿 صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
🍂 سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی
#سعدی
♦️ تک بیتی های پرمعنا از سعدیِ شیرین سخن:
⚜ تواضع گر چه محبوب است و فضل بیکران دارد
⚜ نباید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد
⚜ دشمن خود را نباید زد تبر
⚜ گر توانی کشت او را با شِکر
⚜ هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
⚜ بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
⚜ دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
⚜ زنهار بد مکن که نکردست عاقلی
#سعدی
عاشقانهای زیبا به سبک سعدی:
🌹 بخت آیینه ندارم که در او مینگری
💫 خاکِ بازار نیرزم که بر او میگذری
🌹 من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم
💫 تو چنان فتنه خویشی که ز ما بیخبری
🌹 به چه مانند کنم در همه آفاق تو را
💫 کآنچه در وَهم من آید تو از آن خوبتری
🌹 بُرقَع از پیش چنین روی نشاید برداشت
💫 که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری
🌹 دیدهای را که به دیدار تو دل مینرود
💫 هیچ علت نتوان گفت به جز بی بصری
🌹 گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
💫 نتوانم که به هر جا بروم در نظری
🌹 به فلک میرود آه سحر از سینه ما
💫 تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
🌹 خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
💫 تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
🌹 هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست
💫 عیبت آن است که هر روز به طبعی دگری
🌹 گر تو از پرده برون آیی و رُخ بِنمایی
💫 پرده بر کار همه پرده نشینان بدری
🌹 عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد
💫 حال دیوانه نداند که ندیدهست پری
#سعدی
📜 #حکایت
عابدی را پادشاهی طلب کرد.
اندیشید که دارویی بخورم تا ضعیف
شوم، مگر اعتقادی که دارد در حقِّ من
زیادت کند.
آوردهاند که داروی قاتل بخورد و بِمُرد.
🍂🌿🍂🌿🍂
آن که چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز
پارسایانِ رویْ در مخلوق
پشت بر قبله، میکنند نماز
چون بنده خدایِ خویش خوانَد
باید که به جز خدا نداند
🔻 برگرفته از باب دوم گلستان #سعدی
.
📜 حکایت شیرینی از گلستان سعدی:
در مورد خریدن خانه ای تردید داشتم، یک نفر به من گفت: «من در این محله خانه دارم و از کدخدایان این محل هستم. وصف این خانه را آن گونه که هست از من بپرس، به نظر من این خانه را خریداری کن، که هیچ عیبی ندارد.»
گفتم:«عیبی جز این ندارد که تو همسایه من میشوی.»
خانهای را که چون تو همسایه است
ده دِرَم سیمِ بد عیار ارزد
لکن امیدوار باید بود
که پس از مرگ تو هزار ارزد
🔻 برگرفته از باب چهارم گلستان سعدی
#حکایت
#سعدی