eitaa logo
گلچین گلستان ایتا
96 دنبال‌کننده
26.7هزار عکس
12.5هزار ویدیو
706 فایل
معرفی کانالهای خوب شبکه ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 حکایتی بسيار زيبا و خواندنی 📜 مردی برای عبادت به مسجد رفت. نيّتش آن بود كه شب را به راز و نياز با پروردگار بگذراند. شب هنگام كه به نماز مشغول بود صدایی به گوشش رسيد. تصور كرد شخصی به مسجد وارد شده است. با خود گفت: لابد شخصی كه در اين موقع شب به مسجد آمده است زاهدی است و مرا همچون خود، زاهد تمام عياری به شمار خواهد آورد. بايد احتياط كنم و شرط عبادت و خضوع را به جا آورم... همه شب تا به روزش بود طاعت نياسود از عبادت هيچ ساعت دعا و زاری بسيار كرد او گَهی توبه گه استغفار كرد او به جای آورد آداب و سنن را نكو بنمود الحق خويشتن را... وقتی صبح شد و هوا روشن گرديد، مرد چشمش به سگی افتاد كه در گوشه مسجد خوابيده بود. از خجالت سر به زير انداخت و با خود گفت: همه شب بهر سگی در كار بودی شبی به حق را چنين بيدار بودی ز بی شرمی شدی غرق ريا تو نداری شرم آخر از خدا تو بسی سگ از تو بهتر ای مُرائی* ببين تا سگ كجا و تو كجايی؟ چو پرده بَرفِتَد از پيش آخر چه گويی با خدای خويش آخر؟ *مُرائي: رياكار و متظاهر 🔻 برگرفته از الهی نامه عطار نیشابوری
📚 کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت. از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه می‌گيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم. حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است...
📜 حکایت طاووسی که پرهایش را می‌کند... 🦚 طاووسی در دشت پرهای خود را می كَند و دور می ريخت. دانشمندی از آنجا می گذشت، از طاووس پرسيد : چرا پرهای زيبايت را می كنی؟ چگونه دلت مي آيد كه اين لباس زيبا را بِكَنی و به ميان خاك و گل بيندازی؟ 🦚 پرهای تو از بس زيباست مردم برای نشانی در ميان قرآن می گذارند يا با آن بادبزن درست می‌كنند. چرا ناشكری می‌كنی؟ 🦚 طاووس مدتی گريه كرد و سپس به دانشمند گفت: تو فريب رنگ و بوی ظاهر را می خوری. آيا نمی بينی كه به خاطر همين بال و پر زيبا، چه رنجی می برم؟ 🦚 هر روز صد بلا و درد از هرطرف به من می رسد. شكارچيانِ بی رحم برای من همه جا دام می گذارند، تيراندازان برای بال و پر من به سوی من تير می اندازند. 🦚 من نمی توانم با آن‌ها جنگ كنم پس بهتر است كه خود را زشت و بد شكل كنم تا دست از من بردارند و در كوه و دشت آزاد باشم. 🦚 پر زيبا دشمن من است. زيبايان نمی‌توانند خود را بپوشانند. زيبایی نور است و پنهان نمی ماند. من نمی‌توانم زيبایی خود را پنهان كنم، پس بهتر است آن را از خود دور كنم. 🔻 برگرفته از دفتر پنجم مثنوی معنوی
. 📜 عاقبت تقلید کورکورانه کلاغی آواز کبک را شنید و بر دلش نشست. او تصمیم گرفت که آواز کبک را بیاموزد و از این طریق با کبک ها دوستی گزیند و همنشین آنها شود. کلاغ بسی کوشید اما به جایی نرسید. سرانجام نا امید شد و خواست به رفتار خویش باز گردد، اما نتوانست. او آواز خود را نیز فراموش کرده بود و دیگر زبان کلاغ ها را نمی دانست. بنابرین از اینجا مانده و از آنجا رانده شد. تقلید نکنیم، بهترین خودمان باشیم...
📚 جهانگرد و زاهد جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاق ساده ای زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد. جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟ زاهد گفت: مال تو کجاست؟ جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم. زاهد گفت: من هم.
📜 حکایتی از بوستان سعدی: شنیدم که لقمان سیه‌فام بود نه تن‌پرور و نازک اندام بود یکی بنده‌ی خویش پنداشتش زَبون دید و در کار گِل داشتش جفا دید و با جور و قهرش بساخت به سالی سرایی ز بهرش بساخت چو پیش آمدش بنده‌ی رفته باز ز لقمانش آمد نهیبی فراز به پایش در افتاد و پوزش نمود بخندید لقمان که پوزش چه سود؟ به سالی ز جورت جگر خون کنم به یک ساعت از دل به در چون کنم؟ ولی هم ببخشایم ای نیکمرد که سود تو ما را زیانی نکرد تو آباد کردی شبستان خویش مرا حکمت و معرفت گشت بیش غلامی است در خیلم ای نیکبخت که فرمایمش وقت‌ها کار سخت دگر ره نیازارمش سخت، دل چو یاد آیدم سختی کار گل هر آن کس که جور بزرگان نَبُرد نسوزد دلش بر ضعیفانِ خُرد گر از حاکمان سختت آید سخن تو بر زیردستان درشتی مکن نکو گفت بهرام شه با وزیر که دشوار با زیردستان مگیر ● سیه فام: سیاه رنگ 🔻 برگرفته از باب چهارم بوستان سعدی
درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت: شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم. خواجه گفت: من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی. پس درویش تاملی کرد وگفت: ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام. این را بگفت و روانه شد. خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد. از او بخواه که دارد و میخواهد که از او بخواهی... از او مخواه که ندارد و می ترسد که از او بخواهی...! ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد. چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی میگذشت با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی میکرد. بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد. یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید. چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمیخورد. مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد. دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود. مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد
. 📜 چوپانِ عالِم حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می‌کنی؟ چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانش‌هاست فرا گرفته‌ام. حكيم گفت: خلاصه دانش‌ها چیست ؟ چوپان گفت: پنج چیز است: 🔸 تا راست تمام نشده، دروغ نگویم 🔹 تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم 🔸 تا از عیب و گناه خود پاک نگشته‌ام، عیب مردم نگویم. 🔹 تا روزی خدا تمام نشده، به در خانه‌ی دیگری نروم. 🔸 تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم. حكيم گفت: حقا که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده است.
📚 درویشی به در خانه خواجه اصفهانی رفت. به او گفت آدم پدر من و تو است و حوا نیز مادر ماست! پس ما با هم برادریم، تو اینهمه ثروت داری و من می‌خواهم که تو برادرانه سهم مرا بدهی! خواجه به غلام خود گفت: :یک فلوس (سکه سیاه) به او بده." درویش گفت: "ای خواجه چرا در تقسیم، برابری را رعایت نمی‌کنی؟" خواجه گفت: "ساکت باش که اگر برادرانت با خبر شوند همین قدر هم به تو نمی‌رسد." 😀 🔸برگرفته از کشکول شیخ بهایی
☘ پند حکیم 🔸حکیمی پسران را پند همی‌داد که جانان پدر هنر آموزید که مِلک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطر است؛ یا دزد به یک‌بار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد. 🔸اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده وگر هنرمند از دولت بیفتد، غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است؛ [هنرمند] هرجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی‌هنر لقمه چیند و سختی بیند. ☘
✍آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،... فرزند افسوس که ادم شدنت را امیدی نیست..... پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد.... عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود، را به رخ او بکشد، ... چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و بگفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد ار که روزی بگفتی ،هر گز ادم نشوم ، اینک من حاکم شهر شدم.... پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت : من نگفتم که تو حاکم نشوی من بگفتم که تو آدم نشوی ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
حکایتی از متون کهن در میان مردم باش یکی از صالحان، از غایت زهد، از خلق عزلت گرفت و بر سر کوهی مقیم شد. عهدی با خود کرد که از هیچ کس سؤال(درخواست) نکند تا آن چه رزق او باشد، بی‌واسطه بدو رسد. مدت هفت روز برآمد. از طعام هیچ چیز نیافت. اضطرار به کمال غایت رسید. در این حال، در مناجات با حضرت عزت گفت: خداوندا، کریما، اگر عمرم باقی است، آن رزق که در ازل به نام من قسمت کرده‌ای، به من رسان و اگر عمرم به آخر رسیده، مرا به حضرت رسان. پس از لحظاتی، به گوش هوش شنید که او را گفتند: ای بنده‌ی ما، تقدیر چنان رفته است که به واسطه، رزق به تو رسد. برخیز و به میان شهر رو تا رزق به واسطه به تو رسانیم. مرد چون به میان شهر رسید، حاضران بدو تبرک نمودند و طعام‌های نیکو به نزد او آوردند. چون شب هنگام به خواب رفت، در عالم خواب دید که به گوشش چنین خواندند: ای بنده‌ی ما، بدان سبب که می‌خواهی زاهد باشی، در دنیا حکمت ما باطل خواهی کردن. ندانی که منزلت و قربت آن جماعت که رزق ایشان به واسطه‌ی بندگان بدیشان رسد، زیادت‌تر از آن است که آن جماعت ارزاق ایشان بی‌واسطه بدیشان رسد! (عَوارِفُ المَعارف، ص ۸۳.) در کوچه‌باغ‌های حکایات، حکایات برگرفته از متون کهن، ناصر عابدینی، ص ۱۰۱ و ۱۰۲.
گویند: شغالى، چند پر طاووس بر خود بست و سر و روى خویش را آراست و به میان طاووسان درآمد. طاووس‏ها او را شناختند و با منقار خود بر او زخم ‏ها زدند. شغال از میان آنان گریخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نیز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر می گرداندند. شغالى نرمخوى و جهاندیده، نزد شغال خودخواه و فریبكار آمد و گفت: 🌷 اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت می كردى، نه منقار طاووسان بر بدنت فرود می آمد و نه نفرت همجنسان خود را بر می انگیختى. 🌷 آن باش كه هستى و خویشتن را بهتر و زیباتر و مطبوع‏ تر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازه بود باید نمود... 🌷به اندازه بود باید نمود 🌷 🌷خجالت نبرد آنکه ننمود و بود.🌷 ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
روزی سه خسیس با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت: از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه. دومی گفت: که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند. سومی گفت: که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود. وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند، دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند. فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم. پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده با آن ذکر یا قدوس بگویند! ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
📜 عارفی می‌گوید: روزی دزدان قافله ما را غارت کردند، پس نشستند ومشغول طعام خوردن شدند. یکی از آن‌ها را دیدم که چیزی نمی‌خورد، به او گفتم که چرا با آن‌ها در غذا خوردن شریک نمی‌شوی؟ گفت :من امروز روزه ام! گفتم : دزدی و روزه گرفتن؟ عجب است! گفت: ای مرد! این راه، راه صلح است که با خدای خود وا گذاشته ام، شاید روزی سبب شود و با او آشنا شدم. آن عارف می‌گویدکه سال دیگر او را در مسجد الحرام دیدم که طواف می‌کند و آثار توبه از وی مشاهده کردم؛ رو به من کرد وگفت: دیدی که آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد... 🔻 برگرفته از کشکول شیخ بهایی
📜 حکایت آموزنده ای از لقمان حکیم: لقمان نیک و بد هر کاری را مشروط به رضای وجدان و خشنودی خداوند می دانست و تمجید و تحسین خلق را هدف خود قرار نمی داد و از خرده گیری و عیبجویی آنها نیز هراسی نداشت و این موضوع را نیز همواره به فرزند خود گوشزد می نمود. تا اینکه روزی به جهت اطمینان خاطر، تصمیم گرفت این حقیقت را نزد پسر خود مصور سازد. لقمان به فرزند خود گفت: مرکب را آماده ساز و مهیای سفر شو. چون مرکب آماده شد، لقمان خود سوار شد و پسرش را پیاده دنبال خود روان کرد. در این حال گروهی که در مزارع خود مشغول کار بودند آنها را نظاره کردند و به زبان اعتراض گفتند: عجب مرد سنگدلی، خود سواره است و کودک معصوم را پیاده به دنبال می کشد. سپس لقمان خود از مرکب پیاده شد و پسر را سوار بر مرکب کرد تا به گروهی دیگر از مردم رسید، این بار مردم با نظاره آنها گفتند: عجب پسر بی ادب و بی تربیتی، پدر پیر و ضعیف خود را پیاده گذاشته و خود با نیروی جوانی و تنومندی بر مرکب سوار است. حقا که در تربیت او غفلت شده است. در این حال لقمان نیز همراه فرزند خود سوار مرکب شد و هر دو سواره راه را ادامه دادند تا به گروه سوم رسیدند، مردم این قوم چون آنها را دیدند گفتند: عجب مردم بی رحمی، هر دو چنین بار سنگینی را بر حیوان ناتوان تحمیل کرده اند و هیچ یک زحمت پیاده روی را به خود نمی دهند! در این هنگام لقمان و پسر هر دو از مرکب پیاده شدند و راه را پیاده ادامه دادند تا به دهکده ی دیگری رسیدند، مردم با مشاهده آنها، زبان به نکوهش گشودند و گفتند: آن دو را بنگرید، پیر سالخورده و جوان خردسال هر دو پیاده در پی مرکب می روند و جان حیوان را از سلامت خود بیشتر دوست دارند. چون این مرحله از سفر نیز تمام شد لقمان با تبسمی معنی دار به فرزند خود گفت: حقیقت را در عمل دیدی، اکنون بدان که هیچگاه خشنودی تمام مردم و بستن زبان آنها امکان پذیر نیست؛ پس خشنودی خداوند و رضای وجدان را مد نظر قرار ده و به تحسین و تمجید یا توبیخ و نکوهش دیگران توجهی نکن.
👇 ✍پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت : او چه می گوید؟ وزیر گفت : به جان شما دعا می کند. 🔸شاه اسیر را بخشید وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت : ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد پادشاه گفت : تو راست می گویی اما، دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود. 🌸🌸🌸
📜 گنج نهانِ ایاز! می گویند که اَیاز ، غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند. پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند. به این ترتیب 30 نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارُق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود. به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد و گفت: "ایاز مرد درستکاری است . آن لباس های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها را در اتاقش آویخته است تا روزگار فقر و سختی اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غرّه نشود." 👌🌻 🔸 برگرفته از مثنوی معنوی مولوی
📜 درخت خدا چوب خدا جوهر – خادم سلطان – پرسید: «در این دنیا، سخنی را پنج بار در گوش آدمیزاد می‌خوانند، باز نمی‌فهمد و به خاطر نمی‌سپارد، پس برای چه پس از اینکه مُرد، هنگام به خاک سپردنش آن چیزها را در گوشش می‌خوانند؟ آن‌هم پس از مردن که آدمیزاد چیزهایی را که آموخته است نیز از یاد می‌برد.» مولانا گفت: «اگر آدمی همه‌ی چیزهای آموخته را از یاد ببرد، زلال و پاک می‌شود. آنگاه تازه برای فهمیدن نیاموخته ها آمادگی می‌یابد. تو اگرچه گوش داری، اما از اندرونت صدایی نمی‌شنوی. بر سر مزار بزرگان رفتنت به پرسیدن چیزی می‌ماند؛ پرسیدنی بدون صدا. این نشست‌ و برخاست‌های من و شما پاسخ آن پرسش‌های پنهانی شماست؛ چه در خاموشی چه با گفتگو. گرسنگی پرسش است از طبیعت، یعنی در خانه‌ی تن من شکافی پیدا شده است. پس خشت بده، گِل بده. خوردن نیز پاسخی است که: بگیر! نخوردن نیز پاسخ است، یعنی اینکه هنوز نیازی نیست. نبض گرفتن پزشک، پرسش است، جنبیدن رگ پاسخ آن. دانه در زمین انداختن، پرسش است، روییدن درخت، پاسخ؛ پاسخی بدون زبان، زیرا پرسش نیز بدون صدا بود. اگر حتی درختی نروید، بازهم پرسش و پاسخی در کار است. 🔻 برگرفته از فیه مافیه مولوی ✍ بازنویسی توسط محمد کاظم مزینانی
📜 حکایت مسجدِ مهمان کُش! در اطرافِ شهر ری مسجدی بود که ساکنان خود را می کشت . هر کس شب بدان مسجد درمی آمد همان شب از ترس در جا می مُرد و نقش بر زمین می شد . هیچکس از اهالی آن شهر جرأت نداشت مخصوصاََ در شب قدم بدان مسجدِ اسرارآمیز بگذارد . اندک اندک این مسجد آوازه ای در شهرهای مجاور به هم رسانید و مردم حومه و اطراف نیز از این مسجد بیمناک شده بودند . تا اینکه شبی از شب ها غریبی از راه می‌رسد و یکسر سراغِ آن مسجد را می‌گیرد . مردم از این کارِ عجیبِ او حیرت می کنند و می پرسند : با آن مسجد چه کار داری ؟ مردِ غریب با خونسردی و اطمینان تمام می گوید : می خواهم امشب در آن مسجد بخوابم . مردم حیرت زده می گویند : عقل هم خوب چیزی است ، مگر از جانت سیر شده ای ؟! مرد غریب می گوید : من این حرف ها سرم نمی شود . من به این حیاتِ دنیوی وابسته نیستم تا از کشته شدن واهمه ای داشته باشم . خلاصه به قول معروف « سرم درد می‌کند برای اینجور کارها !» بار دیگر ملامت جماعت شرع می شود امّا هر چه می گویند و اندرز می دهند گویی که بر آهنِ سرد می کوبند . مردِ غریب بی توجّه به نصایح مردم ، شبانه قدم در آن مسجد اسرار آمیز می‌گذارد و روی زمین دراز می کشد تا چُرتی بزند . در این حال صدای هولناکی بلند می‌شود . گویی کسی با صدای پُر طنین می گوید : آهای کسی که داخلِ مسجدی ، همین الّآن به سراغت می آیم . این صدا پنج بار شنیده شد . امّا آن مردِ غریب هیچ نترسید بلکه خوشحال هم بود . از اینرو با حالت آماده و مُصمّم از جا برخاست و فریاد زد : هر کسی هستی بیا تو ، من آماد‌ی مرگم . اگر جرأت داری بیا جلو... در همین لحظه بود که بر اثرِ این فریاد ، طلسم شکسته شد و از هر سو انبوهِ طلا سرازیر شد و آن مردِ غریب شروع کرد به جمع کردن آن‌ها ... این حکایت ، نقدِ حالِ عارف صادقی است که منازلِ پُر خوف و خطرِ ریاضت و سلوک را تا منزل مقصود طی می کند و از رنجِ راه و مصائبِ طریق و تهدید نفس و القائاتِ قاعدین و وسوسه گران سرد نمی شود و عاقبت به گنج معارف و معدن حقایق دست می یازد . 🔻 برگرفته از دفتر سوم مثنوی معنوی
📚 سه پند بزرگ از یک گنجشک کوچک 🌴 حكایت كرده اند كه مردى در بازار دمشق گنجشکی رنگین و لطیف، به یك درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى كنند. 🌴 در بین راه، گنجشك به سخن آمد و مرد را گفت: در من فایده اى، براى تو نیست. اگر مرا آزاد كنى، تو را سه نصیحت مى گویم كه هر یك، همچون گنجى است. دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و پند سوم را، وقتى آزادم كردى و بر شاخ درختى نشستم، مى گویم. 🌴 مرد با خود اندیشید كه سه نصیحت از پرنده اى كه همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یك درهم مى ارزد. پس پذیرفت و به گنجشك گفت: پندهایت را بگو. 🌴 گنجشك گفت: نصیحت اول آن است كه اگر نعمتى را از كف دادى، غصه مخور و غمگین مباش؛ زیرا اگر آن نعمت، حقیقتا و دایما از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى شد. 👌 دیگر آن كه اگر كسى با تو سخن محال و ناممكن گفت، به آن سخن هیچ توجه نكن و از آن درگذر. 👌 🌴 مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشك را آزاد كرد. پرنده كوچك پركشید و بر درختى نشست. چون خود را آزاد و رها دید، خنده اى كرد. مرد گفت: نصیحت سوم را بگو! 🌴 گنجشك گفت: نصیحت چیست !؟ اى مرد نادان، زیان كردى! در شكم من دو گوهر هست كه هر یك بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى دانستى كه چه گوهرهایى نزد من است، به هیچ قیمت، مرا رها نمى كردى! 🌴 مرد، از خشم و حسرت، نمى دانست كه چه كند. دست بر دست مى مالید و گنجشك را ناسزا مى گفت. ناگهان رو به گنجشك كرد و گفت : حال كه مرا از چنان گوهرهایى محروم كردى، دست كم، آخرین پندت را بگو. 🌴 گنجشك گفت: ای مرد نادان!با تو گفتم كه اگر نعمتى را از كف دادى، غم مخور؛ اما اینك تو غمگینى كه چرا مرا از دست داده اى. 🌴 نیز گفتم كه سخن محال و ناممكن را نپذیر؛ اما تو هم اینك پذیرفتى كه در شكم من گوهرهایى است كه چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم كه چهل مثقال گوهر با خود حمل كنم !؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى گویم كه قدر آن نخواهى دانست. این را گفت پر زد و در هوا ناپدید شد. 🌴 به قول مولوی: پند گفتن با جهول خوابناك تخم افكندن بود در شوره خاك
. 📜 حکایت آموزنده ای از بهلول دانا: اسحق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود. زوجه او دختـري زاییـد. امیـراز ایـن جهـت بـسیار محـزون و غمگین گردید و از خوردن غذا و آب خودداري نمود. چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وي رفـت و گفت : "اي امیر، این ناله واندوه براي چیست ؟" امیر جواب داد: "من آرزوي اولادي ذکـور را داشـتم ، متاسـفانه زوجـه ام دختـري آورده اسـت." بهلـول جواب داد : "آیا خوش داشتی که به جاي این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسري دیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟" امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خداي را به جـاي آورد و طعـام و آب خواسـت و اجـازه داد تـا مردم براي تبریک و تهنیت به نزد او بیایند.
📜 عابدی را پادشاهی طلب کرد. اندیشید که دارویی بخورم تا ضعیف شوم، مگر اعتقادی که دارد در حقِّ من زیادت کند. آورده‌اند که داروی قاتل بخورد و بِمُرد. 🍂🌿🍂🌿🍂 آن که چون پسته دیدمش همه مغز پوست بر پوست بود همچو پیاز پارسایانِ رویْ در مخلوق پشت بر قبله، می‌کنند نماز چون بنده خدایِ خویش خوانَد باید که به جز خدا نداند 🔻 برگرفته از باب دوم گلستان
. 📜 حکایت شیرینی از گلستان سعدی: در مورد خریدن خانه ای تردید داشتم، یک نفر به من گفت: «من در این محله خانه دارم  و از کدخدایان این محل هستم. وصف این خانه را آن گونه که هست از من بپرس، به نظر من این خانه را خریداری کن، که هیچ عیبی ندارد.» گفتم:«عیبی جز این ندارد که تو همسایه من می‌شوی.» خانه‌ای را که چون تو همسایه است ده دِرَم سیمِ بد عیار ارزد لکن امیدوار باید بود که پس از مرگ تو هزار ارزد 🔻 برگرفته از باب چهارم گلستان سعدی