📜 حکایت مسجدِ مهمان کُش!
در اطرافِ شهر ری مسجدی بود که ساکنان خود را می کشت . هر کس شب بدان مسجد درمی آمد همان شب از ترس در جا می مُرد و نقش بر زمین می شد .
هیچکس از اهالی آن شهر جرأت نداشت مخصوصاََ در شب قدم بدان مسجدِ اسرارآمیز بگذارد .
اندک اندک این مسجد آوازه ای در شهرهای مجاور به هم رسانید و مردم حومه و اطراف نیز از این مسجد بیمناک شده بودند .
تا اینکه شبی از شب ها غریبی از راه
میرسد و یکسر سراغِ آن مسجد را میگیرد .
مردم از این کارِ عجیبِ او حیرت می کنند و می پرسند : با آن مسجد چه کار داری ؟
مردِ غریب با خونسردی و اطمینان تمام می گوید : می خواهم امشب در آن مسجد بخوابم .
مردم حیرت زده می گویند : عقل هم خوب چیزی است ، مگر از جانت سیر شده ای ؟!
مرد غریب می گوید : من این حرف ها سرم نمی شود . من به این حیاتِ دنیوی وابسته نیستم تا از کشته شدن واهمه ای داشته باشم .
خلاصه به قول معروف « سرم درد میکند برای اینجور کارها !»
بار دیگر ملامت جماعت شرع می شود امّا هر چه می گویند و اندرز می دهند گویی که بر آهنِ سرد می کوبند .
مردِ غریب بی توجّه به نصایح مردم ، شبانه قدم در آن مسجد اسرار آمیز میگذارد و روی زمین دراز می کشد تا چُرتی بزند .
در این حال صدای هولناکی بلند میشود . گویی کسی با صدای پُر طنین می گوید : آهای کسی که داخلِ مسجدی ، همین الّآن به سراغت می آیم .
این صدا پنج بار شنیده شد . امّا آن مردِ غریب هیچ نترسید بلکه خوشحال هم بود .
از اینرو با حالت آماده و مُصمّم از جا برخاست و فریاد زد : هر کسی هستی بیا تو ، من آمادی مرگم . اگر جرأت داری بیا جلو...
در همین لحظه بود که بر اثرِ این فریاد ، طلسم شکسته شد و از هر سو انبوهِ طلا سرازیر شد و آن مردِ غریب شروع کرد به جمع کردن آنها ...
این حکایت ، نقدِ حالِ عارف صادقی است که منازلِ پُر خوف و خطرِ ریاضت و سلوک را تا منزل مقصود طی می کند و از رنجِ راه و مصائبِ طریق و تهدید نفس و القائاتِ قاعدین و وسوسه گران سرد نمی شود و عاقبت به گنج معارف و معدن حقایق دست می یازد .
🔻 برگرفته از دفتر سوم مثنوی معنوی
#حکایت
#مولوی
اونجا که #مولوی میگه:
بر هر چه همی لرزی، میدان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فُزون باشد
📚 اشک رایگان!!
مرد عربی سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگش گریه می کرد.
گدایی از آنجا می گذشت و از مرد عرب پرسید: "چرا گریه می کنی؟"
عرب گفت: "این سگ وفادارم پیش چشمم جان می دهد. این سگ روزها برایم شکار می کرد و شبها نگهبانم بود و دزدان را فراری می داد."
گدا پرسید: "بیماری سگ چیست، آیا زخم دارد؟"
عرب گفت: "نه از گرسنگی میمیرد!"
گدا گفت: "صبر کن، خدا به صابران پاداش می دهد."
ناگهان مرد گدا یک کیسه پُر در دست مرد عرب دید. پرسید: "در این کیسه چه داری؟"
عرب گفت: "نان و غذا برای خوردن."
گدا گفت: "چرا به سگ نمی دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟"
عرب گفت: "نان ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانیست. برای سگم هر چه بخواهد گریه می کنم!!"
گدا گفت: "خاک بر سرت!!،
اشک خون دل است و به قیمتِ غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل!"
🔸 برگرفته از دفتر پنجم مثنوی معنوی
#حکایت
#مولوی
#مولانا
.
#حکایت_آموزنده
اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و ميخواست او را بكشد و بخورد.
خرس فرياد ميكرد و كمك ميخواست، پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد.
خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت: من خدمتگزار تو ميشوم و هر جا بروي با تو ميآيم.
آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند. پهلوان خسته بود و ميخواست بخوابد.
خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم.
مردي از آنجا ميگذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه ميكند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستي خرس دل مده كه از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نميكند.
مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را ميفريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.
پهلوان گفت: اي مرد، مرا رها كن تو حسود هستي.
مرد گفت: دل من ميگويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي ميزند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت.
پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مينشست و خرس مگس را ميزد.
باز مگس مينشست. چند بار خرس مگس را زد اما مگس نميرفت.
خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد!
مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است. دشمني و دوستي او يكي است.
🔸 دشمن دانا بلندت ميكند
🔸 بر زمينت ميزند نادانِ دوست
🔻 برگرفته از دفتر اول مثنوی معنوی
#حکایت
#مولوی
#مولانا
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
«آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو»
گفتم «ای عشق! من از چیز دگر میترسم»
گفت «آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو»
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
گفتم «ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد»
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم «این روی فرشتهست عجب یا بشر است؟»
گفت «این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو»
گفتم «این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد»
گفت «میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو»
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم «ای دل پدری کن نه که این وصف خداست»
گفت «این هست ولی جان پدر هیچ مگو»
#مولوی
📜 حکایت درختی با میوه جادویی!
مرد حکیمی با زبان رمز و استعاره به دوستان خود می گوید در هندوستان درختی هست که هر کس از میوهی آن بخورد ، نه پیر شود و نه بمیرد .
این مطلب به گوشِ پادشاه میرسد و سخت شیفتهی آن درخت میشود.
از اینرو قاصدی می فرستد تا به هر صورتی که هست آن درخت را پیدا کند.
قاصد ، سال ها در سرزمین هندوستان می گردد و جستجو می کند ولی اثری از آن درخت نمییابد.
حتی موردِ تمسخر و ریشخند بسیاری از مردم نیز قرار می گیرد.
سرانجام از یافتن آن نومید می شود و با چشمی اشکبار و دلی شکسته راهی دیار شاه میشود.
در یکی از منازل بین راه فرود می آید تا استراحتی کند.
ناگهان با عارفی ربّانی روبرو می شود. تصمیم میگیرد ماجرا را به او بگوید تا چاره ای پیدا شود.
عارف پس از استماعِ سخنان او می گوید : ای ساده دل ، اصلاََ چنین درختی در باغ و بوستان طبیعت وجود ندارد!
بدان که منظور آن حکیم از این درخت، درختِ علم و معرفتِ الهی است و بس.
📌 مولانا در این حکایت ، حکمت الهی و علمِ لَدّنی را به درختی تشبیه کرده که هر کس از میوهی آن بخورد نه پیر شود و نه بمیرد.
🔻 برگرفته از دفتر دوم مثنوی معنوی
#حکایت
#مولوی
#مولانا
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم
سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم
در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم
بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم
گرچه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم
گرچه شمعیم پی نور تو پروانه شویم...
#مولوی
📜 #حکایت مور و قلم
مورچهای کوچک دید که قلمی روی کاغذ
حرکت میکند و نقشهای زیبا رسم
میکند.
به مور دیگری گفت این قلم نقشهای
زیبا و عجیبی رسم میکند. نقشهایی که
مانند گل یاسمن و سوسن است.
آن مور گفت: این کار قلم نیست، فاعل
اصلی انگشتان هستند که قلم را به
نگارش وا میدارند.
مور سوم گفت: نه فاعل اصلی انگشت
نیست؛ بلکه بازو است. زیرا انگشت از
نیروی بازو کمک میگیرد.
مورچهها همچنان بحث و گفتگو میکردند
و بحث به بالا و بالاتر کشیده شد. هر
مورچه نظر عالمانهتری میداد تا اینکه
مساله به بزرگ مورچگان رسید.
او بسیار دانا و باهوش بود. گفت: این هنر
از عالم مادی صورت و ظاهر نیست. این
کار عقل است. تن مادی انسان با آمدن
خواب و مرگ بی هوش و بیخبر میشود.
تن لباس است. این نقشها را عقل آن
مرد رسم میکند.
مولوی در ادامه داستان میگوید: آن
مورچه عاقل هم، حقیقت را نمیدانست.
عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است.
اگر خدا یک لحظه، عقل را به حال
خود رها کند همین عقل زیرک بزرگ،
نادانیها و خطاهای دردناکی انجام
میدهد.
🔻 برگرفته از دفتر چهارم مثنوی معنوی
#مولوی
🎵 ساز و آواز #مثنوی
تصنیف " با من صنما "
به مناسبت #عید_مبعث
در مدح حضرت محمد (ص)
🎤خواننده و نوازنده عود :
استاد #عبدالوهاب_شهیدی
🔸نی : استاد #حسن_ناهید
📝 شعر : #مولوی
📣 گوینده : #رضا_معینی
🍃🌷🍃🌾🌸🌾🍃🌷🍃
🆔 @shervamusiqiirani
@shervamusiqiirani - استاد شهیدی-در مدح حضرت محمد(ص.mp3
زمان:
حجم:
7.16M
به مناسبت #عید_مبعث
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
چون گریزم زانک بی تو زنده نیست
بی خداوندیت بود بنده نیست
جان من بستان تو ای جان را اصول
زانک بیتو گشتهام از جان ملول
سایهٔ خود از سر من برمدار
بیقرارم بیقرارم بیقرار
بانگ آبم من به گوش تشنگان
همچو باران میرسم از آسمان
بر جه ای عاشق برآور اضطراب
بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب
#مولوی
🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶
با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم آنگه گله کن
مجنون شدهام از بهر خدا
زان زار تو مرا یک سلسله کن
آخر تو شبی رحمی نکنی
بر رنگ و رخ همچون زر من
تو سرو و گل و من سایه تو
من کشته تو تو حیدر من
تازه شد از او باغ و بر من
شاخ گل من نیلوفر من
رحمی نکند چشم خوش تو
بر نوحه و این چشم تر من
روی خوش تو دین و دل من
بوی خوش تو پیغمبر من
باده نخورم ور زآن که خورم
بوسه دهد او بر ساغر من
آن کس که منم پابسته او
میگردد او گرد سر من
#مولوي
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🆔 @shervamusiqiirani
🍁🌾
بدی مکن که درین کشت زارِ زود زِوال
به داسِ دَهر همان بِدرَوی که میکاری
#مولوی