حکایتی از بوستان سعدی
مجنون و صِدقِ محبت او
به مجنون کسی گفت کای نیکپی
چه بودت که دیگر نیایی به حَی؟
مگر در سرت، شور لیلی نماند؟
خیالت، دگر گشت و میلی نماند؟
چو بشنید، بیچاره بگریست زار
که: ای خواجه، دستم ز دامن بدار
مرا خود دلی دردمند است، ریش
تو نیزم نمک، بر جراحت مَریش
نه دوری، دلیل صبوری بُوَد
که بسیار دوری، ضروری بُوَد
بگفت: ای وفادارِ فرخندهخوی
پیامی که داری، به لیلی بگوی
بگفتا: مبر نام من پیش دوست
که حیف است نام من آن جا که اوست
لغات:
نیکپی: خوشقدم، با سعادت.
حی: قبیله.
ریش: مجروح، آزرده.
مریش: مپاش، نریز.
کلیات سعدی، بوستان، باب سوم در عشق و مستی و شور، ص ۲۸۸.
#بوستان_سعدی
#مجنونولیلی