eitaa logo
🌹گلچین مجازی🌹
84 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
5.4هزار ویدیو
9 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ✴️ یکی از همرزمان شهید عباس بابایی نقل می‌کند: هیچ گاه کسی به این زیبایی مرا نکرده بود، اگر کسی به غیر از این روش به من تذکر داده بود تاثیری روی من نداشت، آن موقع شهید بابایی فرمانده پایگاه هوایی اصفهان بود، در دوران حکومت شاه یک روز بعد از ظهر، در حالی که مست و لایعقل در کوچه ها به طرف خانه ام می‌رفتم، ناگهان بابایی و محافظش را مقابل خودم دیدم، پیش خودم گفتم وای کارم تمام است، می‌دانستم که عباس بابایی اهل نماز روزه و عبادت است، وقتی به من رسید نگاه مهربانانه سنگین و معناداری به من کرد ولی چیزی نگفت، فردای آن روز بلافاصله رفتم پیش اونا عذرخواهی کنم، اما فرمانده کلام من را قطع کرد و گفت برادر عزیز چیزی نگو و راجع به کاری که کردی حرف نزن اگر حقیقتاً از کرده خود پشیمان هستی با خداوند عهد کن و اعمالت را اصلاح کن، خدا میداند از پیش او که بیرون آمدم احساس میکردم از نو متولد شدم ...🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 آدم شجاع کسیہ که میترسہ، ولی به خـــدا میگه : ببین میترســم، فقط بخاطر تو، به ترســم غلبه میڪنم، چون تویـی، چون تو عشق منـی، چون تو خــــداے منۍ♥️!'
🌷 🌱آن شب خانه یکی از اقوام خوابیده بود، نیمه‌ های شب برای نمـاز شب بلند شد. خانمش را هم بیـدار کرد، نمـاز صبـح را هم خواندند، متوجه شده بود که صاحبخـانه بیدار نشده، خیلی ناراحت بود. صبح به خانمش گفت: سر سفره من به تو میگم چرا به نمـازت اهمیت نمیدی؟؟ به ظاهر صـدام رو بالا می‌‌برم و بحث می‌کنم تا آنها متوجه خطاشان شوند، خانمش قبول نمی‌کرد گفت: تو تا حالا عصبانی نشدی، من خنده‌ام می‌گیرد☺️ نمی تونم بیخیال شو! تا که دید خانمش موافق نیست، حرف هایش را در نامـه‌ای نوشت و موقع رفتـن به آنها داد... 《کتاب سیره دریادلان۴》
🌷 🌱زمین بایر وسط روستا محلی برای قمار بازی شده بود؛ جوان های روستا هر چند روز یکبار دور هم جمع می‌شدند و قمار می کردند! سید اسماعیل چند دفعه ای به آنها تذکر داد، اما فایده‌ای نکرد، آخر به کمیته اعلام کرد و بساطشان را جمع کردند... از آن روز به بعد به او سنگ می زدند و از دور ناسزا می گفتند، اما برایش مهم نبود، می‌گفت اینجا برای من با جبهه فرقی ندارد حتی اگر من را بزنند و بکشند من وظیفه ام را انجام می‌دهم. 《کتاب دریادلان ۲》
🌷 از همـان ڪودڪـی با داداش رفتـه بود خانـه‌ی همسـایـه، رادیـو روشـن بود و صـداۍ ترانـه اش بلنـد🎶 رفت طـرف رادیـو تا آن را خامـوش ڪنـد، قـدش نمی‌رسیـد، با همـان زبان شیرینـش بہ همسـایـه گفـت: فاطمـه خانـم می خواهیـد خدا شمـا را جهنـمی ڪنه؟! همسایـه پرسیـد: چـرا؟! محمـود گفـت: براۍ اینڪـه رادیـو را خامـوش نمی‌ڪنیـد. ‌╔═💎💫═══╗
🌷 🌱در دوران حکومت شاه، یک روز بعد از ظهر در حالیکه مست و لایعقل به‌ طرف خانه می‌رفتم، ناگهان بابایی را که در آن زمان فرمانده پایگاه هوایی اصفهان بود مقابل خودم دیدم. پیش خودم گفتم: کارم تمام است! وقتی به من رسید، نگاه مهربانانه و معناداری به من کرد، ولی حرفی نزد. فردای آن روز رفتم پیش او تا عذرخواهی کنم، اما شهید کلام مرا قطع کرد و گفت: برادر عزیز، چیزی نگو! راجع‌ به کاری که کرده‌ای حرفی نزن! اگر حقیقتاً از کرده خود پشیمان هستی با خداوند عهد کن عملت را اصلاح کنی. خدا می‌داند از پیش او که آمدم احساس می‌کردم از نو متولد شدم...
🌷 🌱روزی که جنازه‌اش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند و گریه می‌کردند... می‌گفتند: دیگر رسول نیست به ما بگوید غیبت نکن؛ تهمت نزن! 💎
🌷 وقتی ضارب علی رو با چاقو زد، ما پیکر غرق خونش را به کناری کشیدیم، پیرمردی آمد و گفت: خوب شد؟ همینو می‌خواستی؟ به تو چه ربطی داشت؟ چرا دخالت کردی؟ علی با صدای ضعیفی گفت: حاج‌ آقا فکر کردم دختر شماست و من از ناموس شما دفاع کردم🦋
🌷 🌱در دوران حکومت شاه، یک روز بعد از ظهر در حالیکه مست و لایعقل به‌ طرف خانه می‌رفتم، ناگهان بابایی را که در آن زمان فرمانده پایگاه هوایی اصفهان بود مقابل خودم دیدم. پیش خودم گفتم: کارم تمام است! وقتی به من رسید، نگاه مهربانانه و معناداری به من کرد، ولی حرفی نزد. فردای آن روز رفتم پیش او تا عذرخواهی کنم، اما شهید کلام مرا قطع کرد و گفت: برادر عزیز، چیزی نگو! راجع‌ به کاری که کرده‌ای حرفی نزن! اگر حقیقتاً از کرده خود پشیمان هستی با خداوند عهد کن عملت را اصلاح کنی. خدا می‌داند از پیش او که آمدم احساس می‌کردم از نو متولد شدم...
🌷 ✨شنیده بودیم نماز جماعت و اول وقت📿 برایش اهمیت دارد، ولی فکر نمی‌کردیم اینقدر مصمم باشد! صدای اذان که بلند شد همه را بلند کرد🕌 انگار نه‌ انگار که عروسی است، اون هم عروسی خودش! یکی را فرستاد جلو و بقیه هم پشت سرش، نماز جماعتی شد به‌ یادماندنی