?#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_صد_و_یکم
خواهران متأهل با دیدن برادرهایی که از جبهه برای بردن غذا آمدند سراسیمه و مضطرب حال همسرانشان را جویا میشدند و بعضی وقت ها به جای خبر سلامتی خبر شهادت همسرانشان به آنها میرسید. صحنه ها بسیار غم انگیز و ناراحت کننده بود اما بردباری خواهران در برابر حوادث و اخباری که از جبهه می آمد ستودنی بود باورم نمیشد ظرفیت آدمی تا به این حد باشد که خبر مرگ عزیزش را بشنود و دم نزند و ضجه نکند.
جنگ، تلخ و طاقت فرسا بود.
در مسجد با خواهر دشتی مشغول گفت و گو بودم. به او گفتم: از وقتی به اردوی منظریه ی تهران رفتم خیلی وزن کم کردم فکر کنم وزنم به زیر چهل کیلو رسیده شلوارم توی دست و پام گیر می کنه، دنبال یه سنجاق قفلی به این در و اون در می زنم.
زندگی خصوصی تعطیل شده و همه چیز از روال طبیعی اش خارج شده بود. به ندرت می توانستم به خانه بروم و خبر بگیرم. منتظر فرصتی بودم که به خانه بروم و سر و گوشی آب بدهم و احوال آقا و بچه ها را بگیرم و یک سنجاق قفلی هم بردارم و به قولی که به سلمان و آقا داده بودم عمل کنم. روی یک تکه کاغذ نوشتم من زنده ام و راهی خانه شدم. آقا هر چند وقت یک بار به خانه سر میزد چند تا مرغ داشتیم که تخم دو زرده می گذاشتند. تخم مرغ ها را جمع میکرد و به بیمارستان O.P.D که محل کارش بود میبرد و به مجروحان شیر و تخم مرغ دو زرده می داد که تقویت شوند و زودتر بهبود پیدا کنند. بین راه بودم که از رادیوی جیبی که همیشه به گوشم چسبیده بود آژیر وضعیت قرمز اعلام شد و به دنبال آن صدایی نزدیک تر و مهیب تر از همیشه زمین را شکافت همه در حالی که فرش زمین شده بودیم گوشها را گرفته و سرها را توی سینه جمع کرده بودیم. بعد از قطع صدای ضدهوایی و فرار میگها دودی سفیدرنگ در مسیر کوچه ی ما به هوا برخاست شتابان و سراسیمه به سمت خانه دویدم. هر چه می دویدم خانه دورتر میشد. پاهایم کرخت شده بود چشم هایم را فشار میدادم تا خانه را ببینم اما دیگر خانه ای در کار نبود خانه نه در داشت و نه دیوار حیات خانه به گودالی بزرگ تبدیل شده بود. بوی مرگ تمام کوچه را پر کرده بود. دهنم گس شده بود. حتی آب دهانم را به زور قورت میدادم.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐