🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_هشتاد
اصلا نمی شد از این صدا و صحنه نترسید؛ حتی فریده و صدیقه که از من جدی تر بودند بی آنکه تردید کنند با تمام قدرت و توان از قبرها بیرون پریدند. با سرعت از قبرستان دور میشدیم و میدویدیم و فریاد میکشیدیم و صدای سگ ها لحظه به لحظه بلندتر و وحشیانه تر می شد. وقتی به بیرون قبرستان رسیدیم به هم نگاه کردیم چنان رنگمان را باخته بودیم و زبانمان بند آمده بود که همدیگر را نمیشناختیم وقتی ماجرا را برای استاد نقل کردیم از عمل خودمان هم شرمنده و هم پشیمان بودیم. ایشان گفت: از چه ترسیده اید؟ مردگان که مرده اند و گرفتار اعمال خودند و با شما کاری نداشتند، سگان هم با لاشه های مردگان مأنوسند آنها هم با شما کاری نداشتند. اگر شما همان جا می ماندید و نمی دویدید سگ ها شما را دنبال نمی کردند تا کسی از سگ نگریزد و از او نترسد سگ با او کاری ندارد. اما اقرار صادقانه ی شما که هنوز زیر سلطه ی ترس هستید قابل تقدیر است. زمانی از ترس خودمان بیشتر شرمنده شدیم که فهمیدیم سگی در بین نبوده بلکه این سلمان و سید بوده اند که گوشه ای از قبرستان پنهان شده و با صدای سگ ما را دنبال میکردند تا رشته ی دوستی ما با فرشته ی مرگ را قطع و ما را از قبرستان دور کنند. گروهکها هر روز در یک گوشه ی شهر درگیری ایجاد می کردند یا بمب میگذاشتند. عموماً از طریق مرز عراق اسلحه، نارنجک و بمب های دستی وارد شهر میشد و در دست و بال مردم کوچه و بازار قرار می گرفت. علی اصغر زارعی که معاون فرمانده ی سپاه آبادان و از فارغ التحصیلان دانشکده ی نفت بود جریان شناسی احزاب سیاسی را به ما آموزش میداد. در همین کلاسها ضرورت جذب نیروهای ذخیره ی خواهران برای گذراندن آموزشهای نظامی امداد و سیاسی فراهم شد.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_هشتاد_و_یکم
یکسال و اندی از انقلاب گذشته بود بسیاری از ادارات و ساختمانها و رئیس و رؤسای سابق و حتی هواداران رژیم سابق و نیروهای امنیتی ساواک هنوز بر مسند کار بودند و به قصد ایجاد فضای مسموم و ناراضی کردن مردم کارشکنی می کردند. آبادان شهر کارگری و صنعتی که در معرض هجوم همه نوع فرقه و حزب و گروه بود شهری نزدیک به همسایه ای که مترصد فرصت بود و انواع سلاحهای مخرب را در اختیار هوادارانش می گذاشت از سوی دیگر غائله ی خلق عرب و تفرقه بین عرب و غیر عرب، فضای شهر را ناامن کرده بود. هر چند در محله ها هنوز همان یکرنگی و یکدلی و صفا و صمیمیت وجود داشت و مردم فارغ از قومیت با صلح و صفا در کنار هم زندگی میکردند با سرکار آمدن استاندار جدید خوزستان و انتصاب آقای مهندس با تمانقلیچ(۱)که از فارغ التحصیلان و نیروهای انقلابی دانشکده ی نفت آبادان بود به عنوان فرماندار آبادان، شهر نفسی دوباره کشید. ایشان در یک اقدام انقلابی نیروهای سپاه پاسداران و دانشجویان دانشکده ی نفت و انجمن اسلامی دبیرستانها را به منظور پاکسازی ادارات و سازمانها و مجموعه ی فرمانداری به عنوان همکار و نماینده ی داوطلب فرماندار منصوب کرد. ولی در آن زمان هیچ سازمان و اداره ای به صورت رسمی و به راحتی ما را نمی پذیرفت. تنها گروهی که خوب از آنها استقبال شد نمایندگان فرماندار در مساجد بودند که از پذیرش و ارتباطشان اظهار رضایت میکردند.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
۱_مهندس فریور باتمانقلیچ به سال ۱۳۳۵ در تهران متولد شد. دوران کودکی و نوجوانی خود را به تبع شغل پدر شاغل در راه آهن در مشهد و آبادان گذراند. فریور تحصیلات متوسطه اش را در مشهد به پایان رساند و در سال ۱۳۵۷ از دانشکده نفت آبادان فارغ التحصیل شد. او از جمله کسانی بود که در اعتصاب صنعت نفت پالایشگاه فعال بود لذا دستگیر و تبعید شد. پس از پیروزی انقلاب در ۲۴ سالگی به فرمانداری آبادان منصوب شد. با آغاز جنگ تحمیلی ستاد هماهنگی فرمانداری آبادان را راه اندازی کرد. او تا اواخر پاییز ۱۳۵۹ به عنوان فرماندار از هیچ کاری در جهت قوام دوام و دفاع از شهر فروگذار نکرد تا آنکه بر اثر کار زیاد دچار بیماری شدید گوارشی و خونریزی داخلی شد طوری که او را بر روی برانکارد از آبادان خارج کردند. درمان بیماری وی به درازا کشید و زمانی که محمد غرضی اداره ی وزارت نفت را به عهده گرفت، با تمانقلیچ نیز اداره ی بخش گزینش این وزارت خانه را پذیرفت.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_هشتاد_و_دوم
هر کداممان حق داشتیم که محل خدمتمان را به عنوان نماینده فرماندار انتخاب کنیم و من از بین تمام مراکز ادارات و سازمانها به دنبال جایی بودم که به آن علاقه مند باشم. یتیم خانه ی شهر را انتخاب کردم که به آن پرورشگاه میگفتند. پرورشگاه مرا به سوی خود می کشید نیرویی ناشناخته و مرموز مرا به سوی آن بچه ها می خواند. انگار به یک میهمانی دعوت میشدم فراخوانی برای حضور در فضایی که سهم من بود. وقتی به آنجا رفتم خواهر میمنت کریمی که از خواهران متدین و معلم قرآن مسجد مهدی (عجل الله تعالی فرجه) بود را در آنجا دیدم. خیلی خوشحال شدم. اگرچه او هم به تازگی وارد پرورشگاه شده بود اما محیط و بچه ها را خوب شناخته بود و قسمتهای مختلفی را که اجازه داشت به من نشان داد تنها فردی را که نشانم نداد رئیس پرورشگاه بود. رئیس، مردی عصبانی بود بچه ها از او خیلی حساب برده و میترسیدند. او هم از آمدن ما دل خوشی نداشت میخواست تمام عقده های خودش را با نهیب به این بچه ها تخلیه کند دختران و پسران در دو قسمت جداگانه که به یک محوطه ختم میشد در سالنهایی که هر کدام ظرفیت بیست نفر را داشت نگهداری میشدند گوشه ی یتیم خانه آشپزخانه ای بود که نعیم و عبدالحسین و اکبر در آنجا برای صد و بیست بچه ی دو ساله تا چهارده و پانزده ساله، غذا درست میکردند برادر کریم سلحشور (۱) از طرف فرماندار به عنوان مسئول هلال احمر منصوب شد. او از دانشجویان دانشکده ی نفت آبادان بود. چون تعداد پسر بچه ها زیاد بود ،ایشان برادر سید صفر صالحی را ابتدا به عنوان مربی انتخاب کرد و سپس حکم سرپرستی پرورشگاه را به ایشان داد. سید از همکلاسیهای رحمان و از بچه های مسجد مهدی موعود بود و من همکلاسی خواهرش فاطمه السادات بودم. از او پرسیدم از کجا شروع کنیم و با بچه ها چطوری دوست شویم تا آنها ما را قبول کنند؟
گفت: آنچه آنها را یک جا جمع کرده رنج و یتیمی و بی کسی است. ما باید در درک و فهم این رنج با آنها شریک شویم تا آنها به ما اعتماد کنند و علاقه مند شوند.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
۱_ کریم سلحشور بعد از جنگ در رشته ی برق از دانشگاه منچستر در مقطع دکترا فارغ التحصیل شد و در حال حاضر به سمت معاون وزیر نفت منصوب شده است.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_هشتاد_و_سوم
هر چه از بچه ها می پرسیدیم با نگاه های مات و مبهم از کنار ما می گذشتند. زندگی هر یک از بچه ها با سرنوشتی گره خورده بود. اسم هایی که آنها برای هم انتخاب میکردند و همدیگر را با همان نام ها صدا می زدند حاکی از زندگی تلخ و پر رنج آنان بود.(۱)
فریده می گفت: ما بچه ها جزء اشتباهات خدا هستیم. ما باید در شکم مادرانمان می مردیم و نمردیم نباید به دنیا می آمدیم و آمدیم. وضع و حال هیچ کدام بهتر از دیگری نبود لقب هر بچه ای شهرت و حرفه ی خانواده اش بود. ابتدا فکر میکردم سر راهی فامیلی حسن است اما بعد از مدتی فهمیدم سرراهی قصه ی زندگی حسن است. ده سال و یازده ماه و شش روز پیش حسن در کهنه پارچه ای کنار زباله ها پیدا شده و به این یتیم خانه هدیه می شود. دیگری سهراب کُخ(۲) بود. مادر سهراب سر زا رفته و پدرش او را به آنجا هدیه کرده بود و خود از راه گدایی در لین(۳) یک احمد آباد، زندگی می کرد دیگری موسی بنگی نام داشت. قصه ی این یکی رو دست همه زده بود موسی قربانی عیش و عشرت پدر و مادر معتادش بود. هر بار که هوس می کردند موسی را به خانه ببرند با منقل تریاک آنها قسمتی از بدن بچه می سوخت. زخمهای تنش اجازه نمی داد پدر و مادرش را فراموش کند. شاپور گدا هم یکی دیگر از بچه های یتیم خانه بود که مادرش از گداهای دوره گرد بود بعد از فوت پدر شاپور، مادر توان نگهداری بچه را نداشت و گدایی میکرد و گه گاهی کمی خوراکی و پوشاک برای شاپور میآورد در بین بچه ها زندگی شاپور از بقیه تجملاتی تر بود. خلاصه اینکه هر یک از بچه ها اسمی و قصه ای اسفبار داشتند. حالا باید با این بچه ها دوست می شدیم و با آنها کار فرهنگی می کردیم.
باید وارد زندگی آنها میشدیم نباید به آنها به چشم موجوداتی عجیب نگاه میکردیم آنها مثل همه ی بچه های شهر بودند؛ با این تفاوت که بی کس تر و تنهاتر از بقیه به دنیا آمده و از عادی ترین و کمترین سهم زندگی یعنی پدر و مادر محروم مانده بودند. اصلاً نمی دانستیم باید از کجا شروع کنیم. باید می گذاشتیم فقط قد بکشند و آب و دانه شان را بدهیم یا در مورد اسلام و انقلاب و امام با آنها صحبت کنیم؟ برایشان از کجا بگوییم؟ اصلاً اینها می دانند انقلاب شده؟ اصلاً انقلاب و اسلام آنها اهمیتی دارد؟ آیا انقلاب را دیده اند؟ بعد از کلی صحبت و مشورت با برادر سلحشور همیشه مأموریت مان را گوشزد می کرد و می گفت: «شما اگر آنها را با اسلام و انقلاب و امام آشنا کنید آنها راه درست زندگی را خودشان پیدا می کنند.
🌱🌱🌱🌱🌱
۱_ به دلیل حفظ کرامت انسانی و رعایت شئونات اخلاقی از به کار بردن اسم واقعی بچه های پرورشگاه خودداری شده است.
۲_در اصطلاح آبادان به آدم خالی بند و دروغگو می گویند.
۳_ یکی از محله های آبادان آبادانی ها به خیابان و کوچه لین (لاین) میگویند محله ی احمد آباد آبادان ۱۵ لین داشت که لین یک، یکی از بازارهای اصلی شهر محسوب می شد.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
فقط احساساتی نشوید و با ترحم به آنها نگاه نکنید«، به این نتیجه رسیدیم که این زندگی نابسامان نیاز به برنامه و قانون دارد و من شدم یکی از آنها.... سید درس اول را این طور شروع کرد از این به بعد هیچ کس حق ندارد دیگری را به لقب صدا بزند همه باید همدیگر را به اسم خوب صدا بزنیم.
اینجا ما یک خانواده هستیم و همه با هم خواهر برادریم. بزرگ ترها باید مراقب کوچک ترها باشند. در همین حین رسول با یک شیشکی وسط حرف سید پرید و با صدای بلند گفت خواهر و برادر از چند تا ننه و بابا؟
سید با خونسردی ادامه داد کوچک ترین محبت ها از ضعیف ترین حافظه ها پاک نمیشود ما با محبت و دوستی پیمان خواهر و برادری را تقویت می کنیم.
همهمه به راه افتاده بود صدیقه که از همه عاقل تر بود گفت: خفه خون بگیرید بذارید دو کلمه حرف آدمیزادی بشنویم.
سید ادامه داد بزرگ ترها کوچک ترها را زیر چتر خودشان بگیرند.
از گوشه ی دیگر آسایشگاه صدای شیشکی دیگری بلند شد توی این گرما و شرجی، بارون کجاست که زیر چتر بریم!
همه زدند زیر خنده سید ادامه داد خداوند بزرگ که ما را خلق کرده برای چگونه زندگی کردن ما کتاب هدایت و پیامبر را فرستاده است که بیاموزیم و راه درست را انتخاب کنیم انسان در تعیین سرنوشت خود سهیم است.
مثل اینکه همه با هم دست به یکی کرده بودند که اجازه ندهند سید سخنرانی کنه از هر گوشه ای صدایی در می آمد و هر لحظه یکی از آنها اظهار فضل می کرد.
حالا نوبت فریده بود که تلقینات همیشگی مادرش را فریاد بکشد ما که جزء اشتباهات خداییم با کتاب هم هدایت نمیشیم. بهترین حرف حساب برای ما کشیده و اردنگی است. تازه وقتی کتک میخوریم یه کم آدم می شیم.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_هشتاد_و_پنج
سید صبورانه و مهربان گفت نه بچه ها اگر کسی با کتک آدم میشد خر تا حالا آدم شده بود.
سوژه ی خوبی دست بچه ها افتاده بود حالا دیگر هر کس چیزی می گفت.
سهراب گفت: آقا ما همان خری هستیم که از بس کتک خوردیم شبیه آدمیزاد شدیم.
سید همچنان به حرفهای خود ادامه داد شما می دانید که الان در کشور رژیم شاهنشاهی سرنگون شده و همه ی ما زیر سایه ی رهبری امام خمینی مسیر زندگی خودمان را پیدا کرده ایم و هدایت شده ایم. شما هم اگر بخواهید می توانید از این به بعد با ما باشید و از قصه ی زندگی امام بیشتر بدانید.
یکی از آنها گفت: آقا ما اینجا شکم مون به کمرمون چسبیده. لای این قصه ها، نون و کباب هم هست بیا و قصه بگو و گرنه قصه ی ما از همه گریه دارتره بالاخره هر روز با یک سخنرانی که یا خواهر میمنت کریمی انجام می داد یا من یا سید، توانستیم بچه ها را آرام آرام به خودمان علاقه مند کرده و اعتمادشان را جلب کنیم به خصوص اینکه بعضی وقت ها با اجازه ی مدیر پرورشگاه بچه ها را به خانه های خودمان میبردیم تا با محیط خانه و خانواده آشنا شوند. بچه ها سید را بیشتر از همه ی ما دوست داشتند و سخت شیفته اش شده بودند و او را عمو سید صدا می زدند.
یک روز به مناسبت عید سید دوازده تا از پسر بچه ها را به خانه برد. پدر سید که از سادات طباطبایی و مردی مؤمن و گشاده رو بود از بچه ها پذیرایی مفصلی کرد و مادرش هم برایشان غذای خانگی و میوه و شیرینی تدارک دیده بود هدیه ای نیز برای آنها در نظر گرفته بودند. در حیاط خانه ی سید درخت کنار بزرگی معروف به کنار سید بود که طعم و مزه ی کنارش متفاوت بود و به جای یک بار چند بار در سال میوه می داد. سید می گفت: پدرم میگه حتماً این بچه ها رو بیار خونه تا از میوه ی این درخت؛کنار بخورن.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
۱_کنار (ziziphus spina) درختی با ارتفاع هشت متر از خانواده ی کنار (Rhamnaceae) همیشه سبز با تاجی
تقریباً کروی یا تخم مرغی و گاهی به حالت درختچه ای است. برگها تخم مرغی پهن تا بیضی شکل و گاهی نیز دایره ای هستند. گلها زرد رنگ و میوه ای کروی به اندازهی فندق با هسته ای بزرگ دارد. رنگ میوه زرد و کمی مایل به قهوه ای روشن است. از پودر برگ آن به عنوان سدر استفاده می شود. در آبادان این درخت هم در نخلستانها و هم در منازل شرکت نفت فراوان یافت می شود.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_هشتاد_و_شش
مثل همه ی خانه های آن موقع خانواده ی سید هم مرغ و خروس داشتند. مادر سید با تخم مرغ ها برای بچه ها املت درست کرده بود و بچه ها هم کلی از میوه ی درخت کنار و املت و نان تازه خورده بودند و بازی و شیطنت کرده و بعد هم راضی و خوشحال به پرورشگاه برگشتند. هنوز چند دقیقه ای از برگشتشان به پرورشگاه نگذشته بود که بینشان دعوا و مرافعه بالا گرفت تا جایی که بزن بزن راه انداختند سید رفت که میانجی گری کند و ببیند دعوا سر چیست؟ نگران این بود که در خانه شان به بچه ها بد گذشته باشد. از آنها پرسید بچه ها مگه بهتون خوش نگذشت؟ از چی ناراحتید؟ حسن گفت: عموسید خیلی نامردیه سهراب هسته ی کنارها رو جمع کرده و رفته داخل قفس مرغ و خروسها هسته های کنار رو به ماتحت این زبون بسته ها فرو کرده و همه را کشته حالا اگر بری خونه می فهمی چه بلایی سر مرغ و خروسهای زبون بسته اومده. تعدادی از بچه ها از این اتفاق ناراحت بودند و آنهایی که شیطنت بیشتری داشتند می خندیدند با همه ی شیطنتها و آزارهایشان دوستشان داشتم نه از سر دلسوزی من در نگاه و آغوش بچه ها دنیایی را می دیدم که همه را به دوستی و محبت و مهربانی دعوت میکرد. آنها که خود محتاج محبت و توجه بودند همیشه به دنبال راهی برای جبران محبت دیگران بودند. بچه های بزرگ تر مرتب می گفتند عمو سید ان شاء الله تلافی کنیم.
هیچ کاری و هیچ جایی به اندازه ی در کنار بچه ها بودن برایم آرامش بخش نبود. ما به هم عادت کرده و مثل یک خانواده شده بودیم. آنها حتی تک تک اعضای خانواده های ما را می شناختند. دلمان می خواست این بچه ها روابط دوستی و خانوادگی را تجربه کنند و دائم به دنبال جلب ترحم دیگران نباشند.
ترجیح می دادم وقتم را یا با بچه ها بگذرانم یا در خانه بمانم. من که تا آن سن همه چیز برایم شوخی بود از مردم فاصله گرفته بودم. روز به روز لاغرتر و رنجورتر میشدم. دائم مراقب زبان و چشم و گوش و قلبم بودم و زندگی پرهیز کارانه ای را در پیش گرفته بودم از مواجهه با مردم پرهیز می کردم و این به نظرم بهترین شیوه برای مصونیت از معصیت بود. شبانه روز مشغول عبادت ذکر و دعا بودم برداشتهای غلط و درک نادرستم از کلاسهای آقای مطهر و ربانی و مراقبه هایی که میدادند مرا به انزوا وگوشه نشینی کشانده بود. مادرم حالا دیگر التماس میکرد که از خانه بروم و فعالیت های فرهنگی - اجتماعی را از سر بگیرم؛ فعالیتهایی که مورد توجه مردم باشد و موجب تعریف و تمجید آنها از من شود. از اینکه در تابستان دنبال پالتو بودم و لباس های زمستانی را از صندوقچه بیرون می کشیدم، عصبانی میشد و می گفت: دنیا برای لذت بردن است اما من چنان به وسواس افتاده بودم که حتی میخواستم از استاد جلوتر باشم .
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
#من_زنده_ام
#قسمت_هشتاد_و_هفت
مدتی گذشت آقای مطهر که متوجه این عزلت و گوشه گیری شده بود، ما را نصیحت کرد و گفت زندگی در اعتدال شکل میگیرد. نه افراط، نه تفریط مهم تر از همه این است که ید الله مع الجماعه باید با مردم باشید و معصیت نکنید. سنگ به قطار در حال حرکت میخورد. اگر پرهیزگارید در کارزار دنیا حضور داشته باشید تا تقوا و شجاعت و جرأت خود را بیازمایید. شاخص میزان تقوا و ایمان و حیا تنها با نماز و روزه و ذکر و ثنا در پستوی خانه ها محقق نمی شود. عاقبت به خیری در تارک دنیا شدن و رهبانیت در صومعه نیست. طریق اعتدال و میانه روی نیاز به عقلانیت و ظرفیت سازی دارد. باید به خود و محیط خود بیاندیشید. برای بالا بردن میزان تقوا باید تحمل و بردباری داشت. مگر میشود در آب بیفتید و خیس نشوید؟ چرا ساحل نشین شده اید؟ چرا از امواج ترسیده اید؟ فکر میکنید میتوانید در کارزار نفس وارد شوید و تیری به شما اصابت نکند؟ وقتی انسان متولد میشود یعنی خداوند او را رسماً به دنیا دعوت کرده است. پس تارک دنیا شدن معصیت عظمی است. انسان گاه به جایی می رسد که ایمان و عبادت هم او را فریب می دهد. راه مسالمت و مصالحه با دنیا و بندگان در طریق انبیاء و کتاب حق است. مراقب باشید چون این راه بسیار باریک و پردست انداز است.
در پایان تابستان دو برنامه طراحی شده بود؛ یکی برنامه ی تفریحی سفر به اصفهان همراه با بچه های یتیم خانه و دیگری اردوی خرم آباد و منظریه ی تهران که جنبه ی سیاسی و فرهنگی و خودسازی داشت. اسم من در هر دو سفر بود اما عموسید با حسین آتشکده مهدی رفیعی(۱) ، علی جیرانی، محمد اسلامی نسب و میمنت کریمی راهی اصفهان شدند و من با علی اصغر زارعی حمید اکبری آذرنوش و زهرا الماسیان راهی اردوی منظریه شدیم. چون می دانستم اردوی منظریه ی تهران جنبه ی خودسازی و تزکیه نفس دارد با گروه همراه شدم .
🌱🌱🌱🌱🌱
۱_ مهدی رفیعی از فعالان و طلبه های مسجد مهدی موعود که سال ۱۳۷۵ در یک مأموریت تبلیغی بر اثر حادثه تصادف در جاده استان مرکزی به دیدار معبود شتافت.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
#من_زنده_ام
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
موسم مهر و مدرسه در سال ۱۳۵۹ با صدای میگهای بمب افکن عراق آغاز شد(۱) و با به پرواز در آمدن هواپیماهای میگ بمب افکن عراقی صدایی که شنیدنش خارج از توان بود در شهر پیچید. زنگ مدرسه با خمپاره هایی که پشت پای هر دانش آموز زمین را می شکافت به صدا در آمد. کسبه وحشت زده کرکره ی مغازه ها را پایین می کشیدند و سراسیمه به سوی خانه و خانواده های خود می دویدند اما کسی نمی دانست این صدای مهیب و وحشت آور از کجاست بعضی ها می گفتند انفجار رخ داده اما بعضی که بیشتر می دانستند می گفتند دیوار صوتی شکسته است(۲). رادیو به جای آهنگ مهر و مدرسه مارش آماده باش و آژیر قرمز و هشدار حمله هوایی را پخش میکرد. در فاصله ی کوتاهی بوی مرگ در تمام کوچه و خیابان ها پیچید و صدای ضجه ی مادران داغدیده و کودکان وحشت زده همراه با صدای پی در پی خمپاره ها گوش شهر را پر کرد. تن مردم بی دفاع سپر گلوله ها شده بود تا شهر نمیرد و آرام بماند.
پیام افتتاح مدرسه کلاس و درس که همیشه از زبان رئیس آموزش و پرورش شنیده می شد این بار با خبر شهادت رئیس آموزش و پروش همراه بود. صمد صالحی و سی نفر از همکارانش شروع سال تحصیلی را با خون سرخشان به همه ی دانش آموزان آبادان تبریک گفتند و این چنین بود که مدرسه، جبهه و اسلحه جای قلم را گرفت بوی باروت جای بوی کتاب نو را لباس بسیج جای روپوش مدرسه و نیمکت ها سنگر شدند. شهادت، مشق شد و معلم فرمانده و دانش آموز و دانشجو شهید شدند.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
۱_ شروع جنگ تحمیلی ۳۱ شهریور سال ۱۳۵۹ و روز بعد از آن مقارن با آغاز سال تحصیلی و اول مهر بود.
۲_زمانی که هواپیمای جنگی با سرعتی بیشتر از سرعت صوت پرواز کند صدای گوش خراشی ایجاد می کند که همین صدا باعث شکستن شیشه ها می شود.
۳_صمد صالحی فرزند حبیب الله سال ۱۳۱۹ در فای استان فارس متولد شد. او از فعالان سیاسی آموزش و پرورش قبل از انقلاب و از چهره های شاخصی بود که با جریانهای انحرافی و گروه های ضد انقلاب در آبادان مقابله می کرد. پس از پیروزی انقلاب به ریاست اداره ی کل آموزش و پرورش آبادان گمارده شد و در بمباران ساختمان آموزش و پرورش در روز دوم مهر ۱۳۵۹ به شهادت رسید. از او یک پسر و دو دختر به یادگار مانده است. تاریخ دقیق بمباران ساختمان آموزش و پرورش آبادان، روز دوم مهر ١٣٥٩ یعنی سومین روز پورش سراسری ارتش بعث عراق به ایران است. ساختمان آموزش و پرورش در منطقه ی بوارده ی شمالی و در قوس خیابانی بود که سمت دیگرش دانشکده ی نفت قرار داشت. در این روز قرار بود ساعت ۱۱ جلسه ی فرهنگی شورای معاونان و رؤسای آموزش و پرورش برگزار شود که حملات هوایی صورت گرفت و به غیر از صمد صالحی ۳۲ تن دیگر نیز در این بمباران به شهادت رسیدند. سرپرست وزارت آموزش و پرورش نیز به همین مناسبت با اعلامیه ای هفتم مهر را عزای عمومی اعلام کرد.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
#من_زنده_ام
#قسمت_هشتاد_و_نهم
جنگ، همه را غافلگیر کرده بود؛ از معلم و کاسب و مهندس و گرفته تا پیر و جوان و مادر و بچه صدام مثل اژدهای آدمخوار به جان شهرها افتاده بود و همچون مارهای سیری ناپذیر ضحاک خود را با خون فرزندان این مرز و بوم سیر میکرد خبرهایی که از آبادان می رسید چنان بی قرارم کرده بود که به اصرار و التماس کریم را راضی کردم به هر وسیله که شده شهر به شهر خودم را به آبادان برسانم حتی منتظر نماندم زن برادرم کریم از بیمارستان مرخص شود. صبح زود به اهواز رسیدم. رحیم در ترمینال اهواز به استقبالم آمد با هم به ستاد هماهنگی و پشتیبانی جبهه در شرکت نفت رفتیم تعداد زیادی از خانمها مشغول خدمات پشتیبانی بودند. چند روزی در کنار آنها مشغول شدم اما همچنان بی تاب و بی قرار بچه های پرورشگاه بودم. آبادان آرام سرزنده و پرتلاش به معرکه ی جنگ تبدیل شده بود. شوک جنگ آنقدر شدید بود که کمتر کسی یاد بچه های پرورشگاه می افتاد. حتی در زمان صلح و شادی هم این ها در ذهن خیلی ها محکوم به فراموشی بودند؛ چه رسد به روزهای خون و خمپاره هواپیماهای عراقی بی وقفه شهر را بمباران میکردند خبرهای ضد و نقیضی درباره ی جنگ به گوش میرسید حملات وحشیانه ی رژیم بعث، به غیرت و همت مردم بی دفاع شهر چنگ می انداخت هر روز خبر ویرانی یک تکه از شهر به گوشم می رسید قلبم شکسته بود یاد کوچه و خیابانها، یاد گل های کاغذی یاد روزهای آباد آبادان دلم را می سوزاند. از فامیل بی خبر بودیم. جنگ را باور نکرده بودیم همه منتظر بودیم مثل یک بازی به زودی سوت پایان به صدا در آید همه چیز به طرز غیر قابل باوری تغییر پیدا کرده بود. در میان تمام دغدغه ها و دردهایم نگرانی ام برای بچه های پرورشگاه از همه چیز بیشتر بود. باید به آبادان بر می گشتم این شهر چه ویران و چه آباد، شهر من بود. مرتب به رحیم میگفتم باید به آبادان برگردم. او عصبانی می شد و می گفت دختر آبادان دیگه جای تو نیست، جنگه، معصومه می فهمی؟ جنگ دیگه مانور نیست کار فرهنگی نیست، جنگه....
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
#من_زنده_ام
#قسمت_نود
با وجود این حرفها مصمم تر از قبل به آبادان فکر می کردم. عذاب وجدان لحظه ای در من خاموش نمیشد هر روز به دنبال راهی می گشتم که خودم را به آبادان برسانم زیر باران گلوله تردد در جاده ی آبادان - اهواز به سختی انجام می گرفت ماشینها سرباز می بردند و جنازه آنها را پس می آوردند. راهی برای بازگشت من نبود. یک روز صبح سلمان با یک اتوبوس و تعداد زیادی مسافر به اهواز آمد و با ایما و اشاره مشغول صحبت با رحیم شد رحیم داخل اتوبوس رفت و نیم نگاهی به مسافرها انداخت و بیرون آمد. من از بیرون نگاه می کردم. همه ی مسافران زیر پوش سفید آستین کوتاه به تن داشتند. بعضی ها که با تکه ای پارچه چشم هایشان بسته شده بود سرها را به عقب می کشیدند تا بتوانند از زیر چشم بند چیزی ببینند. از سلمان پرسیدم این مسافرا چقدر غیر عادی ان اینا کی ان؟
گفت: اسیرن اسیر یعنی چه؟
یعنی عراقیان تو جبهه ی خرمشهر به اسارت گرفته شدن. چرا چشماشون رو بستین چرا فقط زیر پوش تنشونه چرا اینقدر ترسیدن؟
اینا تا آخرین نفس با ما میجنگن و وقتی به ما می رسن، خودشون لباساشون رو میکنن و با التماس دخیل الخمینی میگن و تسلیم میشن. حالا هم نه گرسنه هستن و نه تشنه فقط به خاطر مسائل امنیتی چشماشون رو بستیم هر کدومشون هم که روی به صندلی نشستن. با تعجب گفتم مگه روی هر صندلی چند تا آدم میشینه؟
خلاصه با اصرار و التماس به سلمان توانستم بعد از ظهر با همان اتوبوس اسرای عراقی که کار تخلیه ی اطلاعات آنها توسط بچه های خودی به پایان رسیده بود با کمی جابه جایی با آقای سید مسعود حسین نژاد(۱) که با یک ژ۳ رو به روی اسرای عراقی ایستاده بود کنار سلمان که راننده بود بنشینم و راهی آبادان شوم.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
۱_ سید مسعود حسین نژاد؛ از نیروهای سپاه پاسداران آبادان که در عملیات ثامن الائمه مجروح شد و جهت ادامه ی کار به لوله سازی شرکت نفت انتقال پیدا کرد.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
🌹 #من_زنده_ام 🌹
#قسمت_نود_و_یک
راهی آبادان شوم سلمان در مسیر اهواز آبادان مرا آماده ی برخورد با صحنه های دلخراش بسیاری میکرد برایم از کوچه های پرخاطره ای می گفت که حالا بمباران شده بودند از شهر که پر از زخمی و غبار آلود بود. گوشهایم انگار سنگین شده بودند هر چی می گفت، می گفتم راست می گی؟ نمی توانستم حرفهای سلمان را باور کنم. سلمان می گفت: مادر و مریم آبادان نیستند به ماهشهر رفته اند تا شدت بمبارانها کمتر شود. کسی خانه نیست بعضی وقتها آقا سری به خانه می زند، اما من محمد، رحمان احمد علی و حمید همه اینجا هستیم فقط هر جا می روی ما را بی خبر نگذار. سلمان از اخبار جبهه ی خرمشهر و پشت جبهه و ستادهای مردمی و پشتیبانی و دوستانم گفت ولی از بچه های پرورشگاه بی خبر بود.
پرسیدم این اسرا چی میگفتن؟ چه خوابی برای آبادان و خرمشهر دیدن؟ فکر میکنی تا کی این وضعیت ادامه داشته باشه؟
- هدفشون فقط خرمشهر و آبادان نبوده دنبال تهران بودن اونم سه روزه .
چه خوش خیال چه خوابایی واسه ما دیدن ولی چقدر مجهز اومدن که در عرض این چند روز این طوری شهر رو شخم زدن - مجهز آمدند اما خوب فکر نکردند آخه فکر نمی کردن با مقاومت و دفاع مردم روبه رو بشن. رژیم بعث با یه لشکر تا دندون مسلح اومده تا با بمب های دست ساز مردم بجنگه ممکنه جنگ یک ماه طول بکشه و تا آخر مهر این وضعیت ادامه داشته باشه اینا خودشون که جرأت و جسارت ندارن، به تجهیزاتشون مغرورن ما گرفتار به همسایه ی شرور و بی حیا شدیم. همین که دیده توی خونه و خونواده کمی آشوب و چند دستگی به پا شده از بالای دیوار سرک کشیده و داره سنگ میندازه مگه یادت نیست اون وقتا ما کوچیک بودیم هر چند وقت یک بار عراق عده ای رو پابرهنه و دست خالی و گرسنه لب مرز شلمچه میفرستاد و می گفت: اینا اجدادشون ایرانیه و ما به اونا میگفتیم رانده شده های عراقی.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_نود_و_دوم
داشتیم به آبادان نزدیک میشدیم؛ شهری که زیر بمبارانهای پی در پی تمام بدنش زخمی بود اما هنوز نفس میکشید و می خواست زنده بماند.
نیروهای عراقی هر چند دقیقه یکبار دیوار صوتی را می شکستند. رادیو نفت(۱) پی در پی صدای غلامرضا رهبر(۲) و محمد صدر را پخش می کرد که با شور و حرارت به مردم روحیه میدادند و سعی داشتند مردم را آرام کنند.
🌱🌱🌱🌱
۱_در سالهای قبل از پیروزی انقلاب شهرستان آبادان دارای دو رادیو بود رادیو نفت و رادیو آبادان، رادیو آبادان که از سال ۱۳۵۲ راه اندازی شده بود بیشتر نقش برون مرزی داشت برنامه های این رادیو از رادیو سراسری ایران تقویت می شد و تقریباً برنامه محلی نداشت رادیو نفت ملی که قدمت بیشتری داشت از سال ۱۳۳۲ فعالیت خود را آغاز کرده بود و به صورت ۲۴ ساعته به زبانهای انگلیسی عربی و فارسی برنامه پخش میکرد. این رادیو زیر نظر شرکت ملی نفت اداره می شد و سازمان اداری آن در روابط عمومی پالایشگاه آبادان تعریف شده بود با پیروزی انقلاب، پخش برنامه به زبان انگلیسی کم و در دوران دفاع مقدس به کلی قطع شد. این رادیو دارای دو فرستنده بود؛ یک ی ده کیلو واتی در منطقه جمشید آباد و یک فرستنده ی یک کیلوواتی در امید آباد آبادان قرار داشت. محل اداری و تولید رادیو در از خوش آب و هواترین مناطق آبادان یعنی بریم واقع بود. با آغاز جنگ تحمیلی، بسیاری از کارکنان این رادیو محل کار خود را ترک کردند. مسئولیت رادیو نیز به عهده فردی به نام علی نجفی یوانی گذاشته شد که قبل از انقلاب مؤذن این رادیو بود او به همراه تعدادی از معلمین نیروهای جهاد سپاه و بعضی از پرسنل قدیمی در طول دوره ی محاصره آبادان، نقشی ماندگار در این رسانه ایفا کرد. این رادیو تنها رسانه فعال در زمان محاصره آبادان بود و گاهی تنها وسیله ی ارتباطی این شهر با دیگر نقاط کشور محسوب میشد. در این زمان پخش برنامه ها از ساعت هشت صبح تا ساعت ۲۴ به مدت هجده ساعت ادامه می یافت و در هنگام عملیات پراکنده یا منظم، پخش این برنامه ها ٢٤ ساعته می شد. کارکنان پرتلاش این رادیو روزی سه ساعت برنامه ی تولیدی داشتند و بقیه را با پخش اخبار و برنامه های سراسری پوشش میدادند. در طول عملیات جنگی مارش سرودهای انقلابی و حماسی سخنرانی های حضرت امام و اعلامیه های نظامی را پخش میکردند و باعث بالا رفتن روحیه ی رزمندگان میشدند. به علاوه آنها با اسرا و پناهندگان عراقی گفت و گو میکردند که این امر سبب عصبانیت رژیم بعث عراق می شد. در مقطعی سید حسین خمینی به همراه افرادی از حزب الدعوه بخش عربی این رادیو را اداره میکردند در سال ۱۳۹۰ هنگامی که محمد غرضی از استانداری به وزارت نفت رفت این رادیو را از شرکت نفت منفک کرد و به سازمان صدا و سیما سپرد. از این پس نام آن به رادیو نفت آبادان تغییر کرد. به غیر از آقای نجفی بوانی می توان به افرادی چون سید محمد صدر هاشمی شهید غلامرضا رهبر، ابوالحسنی، حسن ظریفیان و حسین لطیفی اشاره کرد که در طول دفاع مقدس در این رسانه نقش مؤثری ایفا کردند.
غلامرضا رهبر پیش از آغاز جنگ با رادیو نفت ملی آبادان به عنوان گوینده همکاری داشت. با آغاز جنگ علاوه بر گویندگی در زمینه ی خبری و تهیه ی گزارش از اوضاع شهر جنگی و جبهه های فعال شد.
پس از شکست حصر آبادان حوزه فعالیتهای او گسترش یافت و با حضور در عملیات های مختلف همچون طريق القدس، فتح المبین و بیت المقدس گزارشهای صوتی و تصویری این عملیات ها را برای پخش از شبکه های صداوسیما به مرکز ارسال میکرد. او سپس به مسئولیت واحد مرکزی خبر آبادان منصوب شد و البته همچنان مسئولیت گروه های خبری صدا و سیما را در مناطق مختلف عملیاتی جنوب بر عهده داشت. غلامرضا رهبر در مدتی کوتاه به دلیل شایستگی و شهامت به عنوان نماینده ی صداوسیما در قرارگاه کربلا تعیین شد. البته این مسئولیت مانع حضور مداوم او در خط مقدم جبهه و تهیه گزارشهای عملیاتی از مناطق مختلف جبهه نبود. گزارشهای خبری غلامرضا رهبر که در طول شش سال حضور مداوم او در جبهه های جنوب و غرب کشور تهیه شده است، بخشی قابل توجه از آرشیو صوتی و تصویری سالهای دفاع مقدس را تشکیل می دهد.
۲_ غلامرضا رهبر که بارها شوق و شیفتگی خود را به شهادت به دوستان نزدیکش ابراز کرده بود. سرانجام در دی ماه سال ۶۵ در منطقه شلمچه مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت و به فیض شهادت نائل آمد. از آن زمان پیکر او مفقود و نام او در زمره ی شهیدان جاوید الاثر ثبت شده است.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
?#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_نود_و_سوم
گاهی ابوالفتح آذر پیکان(۱) در تلویزیون مقاومت مردم را تحسین می کرد و بی برنامه و خودجوش شعرهای حماسی میخواند رادیو نفت مدام در حال پخش اعلام وضعیت قرمز و سفید بود سلمان هر بار که وضعیت قرمز اعلام می شد اتوبوس را متوقف و جمله ها و تحلیل هایش را رها می کرد. ما به جنگ عادت نداشتیم جنگ میهمان ناخوانده بود. هیچ کس نمی دانست چه واکنشی نشان بدهد. همه منتظر تمام شدن جنگ بودند. هر روز فکر می کردیم روز بعد جنگ تمام می شود.
هر چه به شهر نزدیک تر میشدیم بیشتر دچار بهت می شدم. مرتب از سلمان سؤال میکردم مسیر را درست آمده ای؟ ما به آبادان می رویم؟ مشعل همیشه فروزان پالایشگاه که همیشه در هوای صاف و آسمان آبی از بیست کیلومتری شهر به همه لبخند میزد و خبر از رونق کسب و کار می داد و مردم را دور خود جمع میکرد خاموش شده بود دود سیاه و غبار آلودی جای آسمان آبی را گرفته بود شهر از آدمهایی با سر و صورت خونی و زخمی پر بود. باورم نمیشد؛ شهری که تا دیروز مثل نگین انگشتری می درخشید امروز به شهری سوخته و زخمی تبدیل شده باشد که کسی در گوشه ای از آن میان تلی از خاک و آهن پاره ها به نام خانه زندگی می کرد. بغض امانم را بریده بود. مردم شهر را به دندان گرفته بودند و از آن دفاع میکردند اما آبادان با همه ی صفا و محبتش می سوخت و دود می شد. پرسیدم این دود از کجاس؟ کجا رو بمباران کردن؟
با عصبانیت گفت کجا رو بمباران نکردن آبادان به انبار باروت می مونه مردم تو شهرهای دیگه دور میدونای پرگل و درخت خونه می سازن و زندگی می کنن ما دور تانکفارم(۲) زندگی می کنیم. اما باز مردم کنار این انبار باروت شاد و دلخوش بودن چون کنار هم بودن دویست و چهل مخزن کوچیک و بزرگ نفت وسط شهر بین مردم پشت هم منفجر میشن و آتیش میگیرن. هواپیماهای جنگنده ی عراقی با هم مسابقه گذاشته بودند و دو به دو همدیگر را بدرقه می کردند و روی سر مردم بی سلاح و بی دفاع مثل نقل و نبات بمب می ریختند و یکباره در میان دود و غبار گم می شدند. شهر به دریایی پرتلاطم و طوفانی تبدیل شده بود. توپهای دور زن و کاتیوشا و توپخانه ی خمسه خمسه(۳) پشت پای هر کسی یک خمپاره می انداختند آرامش صفت گمشده ی شهر بود از هر گوشه ی شهر صدای شیون و فریاد شنیده میشد مردم با چشمهای حیرت زده و مضطرب به
مناظر نگاه میکردند و انگشت حسرت به دندان گرفته بودند. دیگر خبری از آن همه زیبایی نبود.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
۱_ آذر پیکان از کارمندان شرکت نفت که در اداره ی صدا و سیمای آبادان مشغول به کار شد و بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید.
۲_نام منطقه ای مسکونی که محصور بود و در آن مخازن بزرگ نفت قرار داشت.
۳_یعنی پنج تا پنج تا در ابتدای جنگ که مردم با مسائل نظامی آشنایی نداشتند، زمانی که آتشبار پنج قبضه ای توپخانه عراق آتش همزمان اجرا میکرد و گلوله های توپ پشت سر هم بر شهر فرومی ریخت مردم این آتش همزمان توپخانه را خمسه خمسه می گفتند.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_نود_و_چهارم
سلمان ماشین را کنار زد و با عصبانیت رو به اسرا گفت: به شما هم میگن مرد؟ به شما میگن سرباز؟ به شما هم میگن انسان؟ شما غیرت دارین؟ از مرز شروع میشه سربازا با اسلحه روبه روی هم می جنگن میکشن و کشته میشن و جنگ توی همون مرزها هم تموم میشه. اولین روز جنگ روز اول مدرسه بمب هاتون رو روی سر بچه مدرسه ای ها و معلم ها خالی کردین
نمی دانستم سلمان با این اسرا چه کار داشت و این اسرا را میخواست به کجا تحویل بده از او پرسیدم و متوجه شدم که مقصد آنها سپاه است. من هم میخواستم خودم را به سپاه معرفی کنم اما با هر انفجار و حادثه ای التماس می کردم منو همین جا پیاده کن میخوام برم کمک کنم.
سلمان اجازه ی پیاده شدن از ماشین را به من نمیداد. اشک در چشمان من و او حلقه زده بود. سعی میکرد آرامم کند می گفت: معصومه اول باید این امانت ها رو تحویل بدم.
بالاخره وارد مقر سپاه شدیم اسرا را داخل برد و تحویل داد. سلمان بعد از چند دقیقه پرس و جو گفت مثل اینکه همه ی خواهرای ذخیره ی سپاه و پشتیبانی، تو مسجد مهدی موعود هستن، شما هم فعلاً برو اونجا.
مسجد مهدی موعود ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ شده بود و خواهرها آنجا بودند.
گفت اونجا بهتر می تونی کمک کنی هر جا نیرو بخوان از مسجد می گیرن.
بعد نگاهی به من کرد و گفت از همه ی اینا که بگذریم حالا با چه رویی تو رو تحویل آقا بدم حتماً می پرسه که تو رو برای چی اینجا آوردم.
چند روزی مسجد بمون و خونه نرو من هم میرم جبهه تا جنگ تموم نشه نباید سر و کله ام اینجا پیدا بشه باید یه داستان سرهم کنم و آقا رو آماده کنم، بعد با هم میریم خونه فقط قول بده گاهی با یه نوشته ما رو از سلامتی ات مطلع کنی.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
#من_زنده_ام
#قسمت_نود_و_پنجم
با ناراحتی گفتم: چی؟ نوشته؟ توی این بزن بزن من چطوری قول بدم نه نمی تونم من کاغذ و قلم از کجا گیر بیارم.
با عصبانیت گفت: با التماس و گریه زاری کریم رو راضی کردی و از تهران اومدی اهواز با قلدری رحیم رو راضی کردی اومدی آبادان؛ توی این آتیش و خون حالا حتی زیر بار یه خط نامه نمی روی که لااقل دلمون آشوب نباشه؟
گفتم آخه تو این آتیش و خون من دنبال کاغذ و قلم و نامه نوشتن باشم، چی بنویسم؟
گفت: بابا چقدر برای دو کلمه نوشتن چانه می زنی، نگفتم شاهنامه بنویس فقط بنویس «من زنده ام».
نمی دانستم چرا باید بنویسم من زنده ام با حال بی اختیار با انگشت در خیال خودم روی پایم نوشتم: «من زنده ام».
به راستی مرگ چه ارزان شده بود!
مسجد، روبه روی خانه ی ما بود وقتی رسیدم خواهرها مشغول آشپزی و تدارکات و بسته بندی بودند.
خواهر دشتی تا چشمش به من افتاد گفت خانم کجایی؟ ستاره ی سهیل شدی زنهای حامله و مادرهای شیرده پای این قابلمه ها و ظرفها ایستادن
گفتم دد(۱)من برا زایمان زن داداشم تهران رفته بودم، حلالم کنید.
از روز سوم جنگ هم در ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ اهواز بودم. برای اینکه غیبتم را در چند روز اول جنگ جبران کرده باشم، داوطلب کارهای سخت میشدم تا از دل خواهر دشتی در بیاورم او هم یک ملاقه به اندازه ی قدم به دستم داد و گفت: جریمه ات اینه که تا صبح گندم هم بزنی. فردا صبح میخوایم به رزمنده ها حلیم بدیم.
خواهر دشتی گفت: آذوقه داره تموم میشه شما چون با فرمانداری در ارتباط هستین با خواهر منیژه رحمانی به فرمانداری برید و مقداری مواد غذایی خشک بیارید.
من و منیژه به فرمانداری رفتیم ولی گفتند باید تا دو سه روز دیگه که مجوز تخلیه ی انبارهای آذوقه ی شرکت نفت صادر بشه صبر کنید.
با خودم گفتم خب تا سه روز دیگه جنگ تمومه. اما خواهر دشتی گفت: پس برید از همسایه ها ذخیره ی خونه ها رو بگیرید. همسایه ها برای جبهه و رزمنده ها، جونشون رو هم میدن.
این حرف یعنی اینکه بچه ها از خواب بیدار شوید، جنگ تازه شروع شده. او درست می گفت. تمام شهر را غیرت و جوانمردی پر کرده بود. مال من و مال تو معنی نداشت جان من و جان تو مطرح نبود. هر که هر چه
داشت در اختیار دیگران میگذاشت و مال مال همه بود. چون مسجد در محله ی خودمان بود به یاد قولی افتادم که به سلمان داده بودم. یک تکه کاغذ پیدا کردم و نوشتم من زنده ام - مسجد مهدی موعود.
🌱🌱🌱🌱🌱
۱_خواهر
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
#من_زنده_ام
#قسمت_نود_و_ششم
کوچه سوت و کور بود. از صدای دعوا و بازی بچه ها خبری نبود. هیچ بویی جز بوی باروت به مشام نمیرسید در خانه ی ما هم مثل همه ی خانه ها باز بود.
به داخل خانه رفتم می دانستم در آن ساعت آقا خانه نیست. خانه خالی و ساکت بود. دوچرخه ی علی که خیلی طرفدار داشت و بچه ها سرش دعوا داشتند، بی صاحب گوشه ای افتاده بود یاد داشتم را به شیشه ی ترک خورده ی اتاق چسباندم از شدت صدای انفجارها، شیشه ها یک خط در میان ترک خورده بودند. سکوت آزارم میداد انگار سالها کسی در این خانه زندگی نمی کرد. انگار نه انگار که تا همین چند روز پیش من و خواهر و برادرانم در این خانه میخندیدیم غیبت مادرم که مثل نقش گل بر دیوار آشپزخانه بود و هیچ وقت آشپزخانه را بی او ندیده بودم توی ذوق می زد. آشپزخانه به جای بوی دمپختک بوی ماندگی می داد. اتاق پذیرایی را خاک گرفته بود تنها قاب عکس آقا با چهره ای با ابهت همچنان به دیوارش آویزان بود. از هر طرف که به قاب نگاه می کردم چشمان آقا همان چشمهای پرابهت مردانه بود که مرا دنبال میکرد و به من خیره شده بود. دلم برای آقا تنگ شده بود تا کی باید منتظر می ماندم تا سلمان قصه ای بسازد و من بتوانم بدون ترس و دلهره به خانه بروم.
رفتم توی انبار و آخرین رشن(۱) را جمع کردم. به جای اینکه عدس ها را به مسجد ببرم و آنجا پاک کنم رو به روی عکس آقا نشستم و مشغول پاک کردن عدس شدم. زمان آمدن آقا نبود اما یکباره آقا بالای سرم حاضر شد. هر دو از دیدن هم جا خوردیم من از دیدن او خوشحال و هیجان زده شدم اما او از دیدن من ناراحت شده بود.
🌱🌱🌱🌱🌱
۱ خواروباری که شرکت نفت هر چهارده روز یکبار به کارگرانش میداد و شامل برنج، شکر، قند، روغن آرد نخود، لوبیا، عدس و... بود.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_نود_و_هفتم
آقا با تعجب گفت تو اینجا چه کار میکنی؟ برای چی اینجایی؟ کریم چطور تو رو رها کرده؟ چطور تو رو رها کرده؟ کی اومدی؟ چند روزه اینجایی؟ الان کجایی؟
چنان پشت سر هم سؤال میکرد که فرصت نمی کردم به او جواب بدهم. با شرمندگی او را نگاه کردم وقتی برایش توضیح دادم طی این مدت چه کارهایی در مسجد انجام داده ام خوشحال شد. قرار شد او بیرون از خانه با کیسه های شنی سنگری بسازد. از من خواست هر شب بدون استثناء تحت هر شرایطی به خانه بیایم من هم قول دادم شب ها برای استراحت به خانه برگردم. حالا دو تا قول داده بودم؛ یکی به سلمان و دیگری به آقا آذوقه هایی را که از همسایه ها گرفته بودم کیسه کیسه در چند نوبت به مسجد رساندم.
دو شب بعد طبق وعده ای که به آقا داده بودم به خانه رفتم، آقا سنگر کوچک و جمع وجوری سر کوچه ساخته بود که با دیدن آن یاد قبرهایی می افتادم که برای مراقبه و غلبه بر ترس از مرگ در آنها می خوابیدیم. کف سنگر یک پتو و یک بالش کوچولو انداخته بود یک توری هم به عنوان سقف سنگر کار گذاشته بود که پشه و مارمولک و جانوران موذی نتوانند وارد آن شوند.
با دیدن این همه ذوق و سلیقه لبخندی زدم و گفتم: آقا اینکه سنگر نیست. این مثل تخت ملکه هاست.
بغلم کرد و پیشانی ام را بوسید و گفت مگه تو چی از یه ملکه کمتر داری تو هم ملکه ی بابایی دیگه!
هیچ گاه آن چهره ی مهربان و دوست داشتنی با آن دست های بزرگ و پینه بسته از کار و رنج که آن شب به روی سرم کشید از خاطرم نمی رود. آن دستهای مهربان و دوست داشتنی را از صمیم قلب بوسیدم.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_نود_و_هشتم
یادم آمد یادداشت دومم را هم باید برای سلمان بگذارم. دوباره نوشتم «من زنده ام» و آن را به شیشه ی ترک خورده ی اتاق چسباندم. صدای سوت خمپاره ها لحظه ای قطع نمیشد شعله هایی که از سوختن شهر بر می خاست شب و تاریکی را بی معنا و همه جا را روشن کرده بود.
گوش شهر از صدای خمپاره ها پر شده بود. آقا برای اینکه مرا از فضای ملتهب و وحشت آور صدا و آتش خمپاره ها دور کند با خاطرات جنگها و تاریخ و شعر و ادبیات سرگرمم کرد. مثل همیشه که با آمدن فصل پاییز ژاکتهای بافته شده ی سالهای قبلی را می شکافت و مدل و طرحی نو میبافت با کلافی به رنگ گل بهی ژاکتی برایم سرانداخته بود و بی آنکه حتی یک نگاه به بافته هایش بیندازد، همان طور که حرفه ای می بافت گفت: همه ی آدمها تو زندگیشون یه بار، جنگ می بینن، اما من دو جنگ رو دیدم؛ هم جنگ ۱۳۲۰ رو دیدم و هم جنگ ایران و عراق رو. در همسایگی ما چند نفر دیگر هم سنگر ساخته بودند دور آقا جمع شده بودند و دائم به آقا که صدای دلنشین و محزونی داشت می گفتند: مشدی دلمون گرفته یه دهن فایز(۱) بخون دلمون رو سبک کنیم. آقا گفت: حالا وقت فایز نیست صدای این خمپاره ها خودش فایزه کی حوصله ی فایز داره اما اصرار آنها کارساز افتاد و صدای محزون آقا در آمد. دست آخر گفت: برای دخترم میخونم تا خوابش ببره، شما هم گوش بدید. از لابه لای زوزه های خمپاره صدای محزون آقا سکوت شب را در هم شکست:
گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو
که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو
آفتاب و فلک اندر کنف سایه ی توست
گر رود این فلک و اختر تابان تو مرو
ای که درد سخنت صاف تر از طبع لطیف
گر رود صفوت این طبع سخندان تو مرو
اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند
خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو
تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر
ور مرا می نبری با خود از این خوان تو مرو
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است
در خزان گر برود رونق بستان تو مرو
هجر خویشم منما هجر تو بس سنگ دل است
ای شده لعل از تو سنگ بدخشان تو مرو
🌱🌱🌱🌱🌱
۱_ فایزخوانی نوعی خواندن شعر با آهنگ محزون متعلق به مردم دشتستان و بوشهر
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_نود_و_نهم
روز دوازدهم، صبح زود و باز هم به این امید که جنگ امروز تمام می شود به مسجد مهدی موعود رفتم آقای محمد بخشی نماینده ی فرماندار فرستاده بود که هفت نفر از نیروهای امداد را برای کمک به دامداری دیری فارم بفرستید اما نگفته بود کار ما آنجا چیست. آنچه من در مورد دیری فارم میدانستم این بود که مزرعه ای تفریحی و یک گاوداری بسیار بزرگ صنعتی است با چندین هکتار مزرعه ی یونجه که علوفه ی مورد نیاز دام ها از همان جا تأمین میشود هیچ وقت از نزدیک دیری فارم را ندیده بودم. مزرعه ای بود کاملاً مکانیزه که تمام شیر پاستوریزه ی مورد نیاز کارکنان شرکت نفت آبادان ،اهواز، خارک گچساران از آنجا تأمین می شد.
در آن روزها هر نوع کاری برایمان خدمت تعریف می شد. همه جا اعزام شده بودیم جز گاوداری
سوار وانت شدیم چند زن عرب زبان روستایی هم عقب وانت نشسته بودند. راه افتادیم بین راه مریم فرهانیان گفت همه به جبهه اعزام میشن ما به طويله
مریم که خودش عرب بود از زنهای روستایی پرسید: ما برای چی می ریم طویله؟
گفتم مریم کلاس دیری فارم(۱) رو اینقدر پایین نیار ناسلامتی دامداری صنعتيه.
با اکراه گفت: دیری فارم خارجیشه که به فارسی می شه همون طویله ی خودمون.
در هاله ای از ابهام وارد دیری فارم شدیم مسئولان گاوداری از همان ابتدای جنگ آنجا را به حال خود رها کرده بودند. حدود پانصد رأس از گاوهای بزرگ هلندی و آلمانی که هر کدام یک تن وزن داشتند با شناسنامه و اسم و رسم آنجا بودند این دام ها تحت مالکیت پالایشگاه بودند دیری فارم سرمایه ی ملی ارزشمندی برای کشور محسوب می شد و الان در تیررس کامل عراقی ها قرار گرفته بود. بعضی از گاوها ترکش خورده و تلف شده بودند و بعضی که شرایط کشتار آنها فراهم بود
با مجوز توسط افراد خبره قبل از تلف شدن ذبح و به محل های پخت غذا ارسال میشدند بعضی از گاوها آنقدر عصبی و بی قرار شده بودند که اجازه نمی دادند کسی به آنها نزدیک شود. راستش من هم اول کار وقتی به چشم های گاوها نگاه میکردم میترسیدم تا اینکه یواش یواش با راهنمایی زنهای عرب به گاوها نزدیک شدم.
🌱🌱🌱🌱🌱
۱_ دیری فارم (Dairy Farm) مزرعه ی وسیعی بود بین فلکه ی فرودگاه و کناره ی اروندرود که از طرف جنوب به باشگاه قایقرانی و از طرف شمال به باشگاه سوارکاری راه داشت.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_صدم
یکی از زنان عرب برایمان توضیح داد که قبلاً شیر این گاوها با دستگاه های پیشرفته ی مدرن دوشیده می شده . حالا آنجا برق ندارد و گاوها پرشیر شده اند و ما میخواهیم شیرشان را بدوشیم هر کدام از اینها روزانه پنجاه تا هشتاد لیتر شیر میدهند. گاوهای درشت هیکلی که هر کدام از ما زیر یک لنگشان جا می شدیم منتظر بودند که آنها را بدوشیم با راهنمایی زنان عرب که دامداران سنتی بودند تا غروب آن روز توانستیم با ده بشکه شیر و انگشتان زخم و زیلی به مسجد برگردیم و برای فردای رزمندگان شیر برنج درست کنیم. شیرها آنقدر چرب بود که تا چند روز از آن سرشیر می گرفتیم. هیچ نقطه ای از شهر امن نبود. بعضی از گاوها باردار و نزدیک به وضع حمل بودند. برادر جعفر مدنی زادگان(۱) آنها را از آغل در آورد و به گاراژی نزدیک ایستگاه دوازده انتقال داد. دستگاه شیردوش را هم تعمیر کردند و با برق ژنراتور به کار انداختند. جالب اینکه گاوهایی که موقع دوشیدن شیر از ما رم می کردند صدای دستگاه مکانیزه ی شیر دوش را که شنیدند همگی به صف شدند. بعد از اینکه ایستگاه دوازده مورد هجوم بعثی های عراقی قرار گرفت آنها را به زمین چمن ورزشگاه منتقل کردند.(۲)
یک روز دیگر گذشته بود. حال آبادان روز به روز بدتر می شد. دود غلیظ ناشی از سوختن تانکرهای عظیم نفتی این سرمایه ی ملی، تمام شهر را فرا گرفته بود.
هر کس که در مسجد کار میکرد عزیزی هم در جبهه داشت که از حال و روزش بی خبر بود. آژیر حمله ی هوایی که موزیک متن روزهای زندگی ما شده بود هر روز شدیدتر میشد و ریتم یکنواخت و طولانی اش آزارمان میداد اضطراب و دلواپسی احساسی دائمی بود که از ما جدا نمی شد.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
۱_ جعفر مدنی زادگان در آذر ۱۳۳۴ در آبادان و در خانواده ای مذهبی متولد شد. در سال ۱۳۵۸ اولین انجمن اسلامی کارکنان پالایشگاه را تشکیل داد. با شروع جنگ تحمیلی به عنوان جانشین رئیس ستاد پالایشگاه نفت عمل میکرد و همزمان در راه اندازی ستاد مردمی تحت نظارت آقای با تمانقلیچ فعال بود. بعد از سقوط خرمشهر گاوها با ماشینهای کمپرسی ابتدا به دانشکده ی کشاورزی دانشگاه شهید چمران اهواز منتقل شدند و از آنجا هم تعدادی را به دانشگاه تبریز انتقال دادند.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
?#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_صد_و_یکم
خواهران متأهل با دیدن برادرهایی که از جبهه برای بردن غذا آمدند سراسیمه و مضطرب حال همسرانشان را جویا میشدند و بعضی وقت ها به جای خبر سلامتی خبر شهادت همسرانشان به آنها میرسید. صحنه ها بسیار غم انگیز و ناراحت کننده بود اما بردباری خواهران در برابر حوادث و اخباری که از جبهه می آمد ستودنی بود باورم نمیشد ظرفیت آدمی تا به این حد باشد که خبر مرگ عزیزش را بشنود و دم نزند و ضجه نکند.
جنگ، تلخ و طاقت فرسا بود.
در مسجد با خواهر دشتی مشغول گفت و گو بودم. به او گفتم: از وقتی به اردوی منظریه ی تهران رفتم خیلی وزن کم کردم فکر کنم وزنم به زیر چهل کیلو رسیده شلوارم توی دست و پام گیر می کنه، دنبال یه سنجاق قفلی به این در و اون در می زنم.
زندگی خصوصی تعطیل شده و همه چیز از روال طبیعی اش خارج شده بود. به ندرت می توانستم به خانه بروم و خبر بگیرم. منتظر فرصتی بودم که به خانه بروم و سر و گوشی آب بدهم و احوال آقا و بچه ها را بگیرم و یک سنجاق قفلی هم بردارم و به قولی که به سلمان و آقا داده بودم عمل کنم. روی یک تکه کاغذ نوشتم من زنده ام و راهی خانه شدم. آقا هر چند وقت یک بار به خانه سر میزد چند تا مرغ داشتیم که تخم دو زرده می گذاشتند. تخم مرغ ها را جمع میکرد و به بیمارستان O.P.D که محل کارش بود میبرد و به مجروحان شیر و تخم مرغ دو زرده می داد که تقویت شوند و زودتر بهبود پیدا کنند. بین راه بودم که از رادیوی جیبی که همیشه به گوشم چسبیده بود آژیر وضعیت قرمز اعلام شد و به دنبال آن صدایی نزدیک تر و مهیب تر از همیشه زمین را شکافت همه در حالی که فرش زمین شده بودیم گوشها را گرفته و سرها را توی سینه جمع کرده بودیم. بعد از قطع صدای ضدهوایی و فرار میگها دودی سفیدرنگ در مسیر کوچه ی ما به هوا برخاست شتابان و سراسیمه به سمت خانه دویدم. هر چه می دویدم خانه دورتر میشد. پاهایم کرخت شده بود چشم هایم را فشار میدادم تا خانه را ببینم اما دیگر خانه ای در کار نبود خانه نه در داشت و نه دیوار حیات خانه به گودالی بزرگ تبدیل شده بود. بوی مرگ تمام کوچه را پر کرده بود. دهنم گس شده بود. حتی آب دهانم را به زور قورت میدادم.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
#من_زنده_ام
#قسمت_صد_و_دوم
خانه ی زری هم کاملاً ویران شده بود.
صدای آقا مرا از آن وضع نجات داد آقا در گوشه ای از آشپزخانه سنگر گرفته بود. باور نمی کردم او را بغل کردم و گفتم: آقا تو سالمی، جاییت ترکش نخورده؟
خودش هم باورش نمیشد. فکر میکرد حتماً ترکش خورده اما بدنش داغ است و متوجه نیست تمام در و دیوار و کمد و یخچال سوراخ سوراخ شده بود. دیوار حیاط ریخته بود به سرش دست زدم. خیس بود. با نگرانی به دست هایم نگاه کردم؛ خوشبختانه کف صابون بود. سر و صورتش را که پر از گرد و خاک و کف صابون بود می بوسیدم و خدا را شکر می کردم.
با عصبانیت گفت:
- خدا خیر داده ها هواپیماها می آن و بمباران میکنن و بر می گردن، تازه صدای آژیر قرمزشون بلند میشه حمام بودم شامپو به سرم زدم و رفتم زیر دوش که دیدم آب تانکر تموم شد لباس پوشیدم و یه قابلمه برداشتم که از باغ آب بگیرم و سرم رو بشورم که صدای هواپیماها رو شنیدم. قابلمه رو گذاشتم رو سرم گوشه ای نشستم.
دو ترکش جانانه به ته قابلمه اصابت کرده و مانع از این شده بود که ترکش ها به سر آقا بخورند ترکش از یک طرف قابلمه وارد و از طرف دیگر آن خارج شده بود. ضربه به حدی بود که قابلمه را به گوشه ای پرتاب کرده بود آقا قابلمه را برداشت و نگاهی به دور و برش کرد و گفت: جل الخالق! راست میگن که مرگ دست خداس نگاه کن!
فلک در آسمان سنگ می تراشد
ندانم شیشه ی عمر که باشد
حمام كاملاً تخریب شده بود داخل باغ کنار فلکه ی آب هم که محل اصلی بمباران بود ویران شده بود هراسان دست مرا گرفت و گفت باید فوراً از اینجا دور بشیم چون همیشه به هوای اینکه مردم در اینجا جمع میشن عراقی ها دوباره اینجا رو میزنن.
آسمان شهر از میگهای عراقی خالی نمیشد آنها تأسیسات صنعتی و مخازن نفتی و مراکز نظامی را همزمان زیر آتش گرفته بودند. با میگ جنگی مردم بی دفاع را دنبال میکردند آقا دستم را توی دستش گرفت و با سرعت از این کوچه به آن کوچه میدویدیم اما نمی دانستیم به کدام کوچه و خیابان پناه ببریم و سنگر بگیریم حتی سنگر ملکه ی بابا هم نا امن شده بود.
یک دستم در دست آقا و یک دستم به شلوارم بود و می دویدم. یادم آمد که اصلا آمده بودم سنجاق قفلی بردارم هر چه التماس کردم که به خانه برگردیم، من یک کار مهم دارم آقا قبول نمی کرد و می گفت: تا نفس داری بدو.
گفتم: آقا کارم واجبه.
آقا گفت ولی الان احتیاط واجب تره خونه و این محل زیر آتیش عراقياس.
گوشه ای دست در دست هم چمباتمه زده بودیم و دور و برمون را می پاییدیم.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_صد_و_سوم
آقا با بغض گفت: دیشب یه ساعت بیشتر نتونستم بخوابم. توی این یه ساعت خواب دیدم، نگین انگشتر شرف الشمسم(۱) رو گم کردم و هرچی می گردم پیداش نمی کنم. با خودم گفتم استغفر الله مگه زمین دهن باز کرده آخه آدم تو خونه ی خودش چیزی رو گم کنه و پیدا نشه؟ آقا اگه کارت مهم نیست نریم تا یه چند ساعتی بگذره و محله امن و آروم بشه.
گفتم اما من کارم خیلی مهمه.
با التماس و اصرار دوباره بدون اینکه لحظه ای دست هایش را از دستم جدا کند به سمت خونه رفتیم یاد فایزخوانی حزین آقا با شعر بی من مرو افتادم. انگار آقا دست هایم را به دستهایش زنجیر کرده بود. پاورچین پاورچین از کنار دیوارهای آوار شده به سمت خونه ای که زخمش تازه بود راه افتادیم نمیدانستم در این خانه ی زخمی بی در و دیوار چه چیزی را از کجا پیدا کنم پتوهای مهمانخانه که مادرم ملافه هایشان را همیشه سنجاق می کرد گرد و خاکی شده بودند و ترکش خمپاره ها، تکه پاره و سوراخشان کرده بود اما هنوز هم گویی در انتظار میهمان بودند. بلافاصله یکی از آن سنجاق های بزر گ پتو را در آوردم آقا بیشتر عصبانی شد و گفت: کار مهم تو همین بود؟ تو جونت به اندازه ی یه سنجاق قفلی هم ارزش نداره؟ آخه این چه چیز با ارزشی بود که ما رو به خاطرش دوباره برگردوندی؟
به در و دیوار خراب شده ی خانه به اثاثیه اش نگاه می کردم. انگار با خانه ای که سرپناه و تکیه گاه و یادگار خاطرات کودکی ام بود کاملاً بیگانه شده بودم. دلتنگی عجیبی به سراغم آمده بود میخواستم بنشینم توی خانه که داد و فریاد آقا بلند شد به این سنجاق قفلیات محکم بچسب محکم نگهش دار آخه این از جونت عزیزتره دیگه!
بین راه یاد قولی که به سلمان داده بودم افتادم نامه ی سوم هنوز توی جیبم بود اما راستش دیگر پنجره ای نبود که نامه را به آن بچسبانم و به قولم عمل کنم.
🌱🌱🌱🌱🌱
۱_حرز شرف الشمس باید روی عقیق زردرنگ نوشته شود. در این حرز پنج اسم اعظم خداوند به شیوه ی مخصوصی نوشته می شود که حکاکی آن باید توسط فردی آگاه و پاک صورت بگیرد؛ فردی که بتواند قوانین نوشتن این حرز را رعایت کند. معمولاً روی سنگ شرف الشمس كلمات الله، جميل، رحمان، مؤمن و نور با خطوط مخصوصی که برای این کار تعریف شده حکاکی میشود. البته گاهی حکاکان شرف الشمس به جای نوشته از نقوشی استفاده میکنند که معرف همین کلمات هستند و در واقع حروفی هستند که از تورات، انجیل و قرآن گرفته شده اند. گاهی هم به جای این نقش ها و کلمات، پنج حرف اول آنها یعنی الف، جیم، ر، میم و نون نوشته میشود. اما به جز اینها شرف الشمس چند شرط دیگر هم دارد. اینکه در ساعات مشخصی از روز نوزدهم برج حمل نوشته شود و به نام کسی باشد که قرار است از آن دائماً استفاده کند. سنگهای شرف الشمس در صورت نیاز در سالهای بعد درست در روز ۱۹ فروردین ماه بازنویسی می شوند.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_صد_و_چهارم
گفتم آقا مگه همین الان ندیدی خدا چطور تو رو از حمام بیرون آورد و یه کلاه آهنی سرت گذاشت و جایی که بودی و جایی که میخواستی بری با خاک یکی شد و تو رو وسط اونا نگه داشت.
آقا گفت ولی جان آقا همیشه این طوری نیست بعضی وقتا خدا تو رو از آشپزخونه میبره تو حمام اونجا نفله میشی.
گفتم پس با این حساب باید تسلیم خواست خدا باشیم. اینجا هر کسی تقدیری داره تا قسمت ما چی باشه
آقا که با تمام قدرت دستم را گرفته بود و بی اختیار می کشید، مثل اینکه یکباره تقدیر را باور کرده باشد یواش یواش دستهایش را از دست هایم جدا کرد. تا مدتی از فشار دستهای آقا انگشتهایم به هم چسبیده بود و درد میکرد میخواست مرا با خودش به بیمارستان ببرد که محل کار همیشگی اش بود میگفت فقط پشت بام بیمارستان O.P.D علامت بعلاوه ی صلیب سرخ را دارد که برای هواپیماهای بعث عراقی مشخص می کند آنجا بیمارستان است و قانوناً نباید بمباران شود. نقطه ی امنی است و چون رئیس بیمارستان و خیلی های دیگر فرار کرده اند به نیروهای امدادگر نیاز دارند. آنجا می توانی به مجروحان کمک کنی.
وقتی از او خواستم که با هم به مسجد مهدی موعود برویم قبول کرد. از همان ابتدای جنگ سلمان برایش یک دست لباس بسیجی آورده بود. همان را می شست و میپوشید حتی موقع رفتن به بیمارستان هم همان لباس را تن می کرد. با آن قد و بالا و موهای پرپشت جو گندمی لباس بسیجی به او اقتداری میداد که همه جا و همه کس ازش حساب می بردند. تا جایی که وقتی میگفت محل کارم بیمارستان O.P.D است همه فکر می کردند یا رئیس بیمارستان یا پزشکی عالی رتبه است. هیچ کس نمی دانست با این طبع بلند و اقتدار همه ی گلهای باغ بیمارستان P.D. حاصل کار دست اوست. به مسجد رسیدیم همه ی بچه های مسجد مهدی موعود او را می شناختند، به محض دیدنش سلام دادند و آقا به قسمت برادرها و من هم به قسمت خواهرها رفتم آنجا چند گونی لوبیا برای پاک کردن جلوی ما ریختند. هر چه پاک میکردیم تمام نمیشد بالاخره بعد از چند ساعت، سر و کله ی سید پیدا شد و گفت از داروخونه های شهر مقدار زیادی دارو و تجهیزات پزشکی آوردن دو نفر برای تفکیک دارو به امداد جبهه بیان.
محل امداد جبهه، مدرسه ی کودکان استثنایی بود که یک ایستگاه از خانه ی ما فاصله داشت با همان ماشینی که سید را آورده بود همراه با پروانه آقانظری به امداد جبهه رفتیم همه ی داروها مثل آبنبات توی گونی ریخته شده بود من و پروانه که از داروها فقط قرص آسپرین و سرماخوردگی را می شناختیم هاج و واج به داروها نگاه میکردیم. خانم عباسی که داروساز بود اسم و خاصیت همه ی داروها را به ما یاد داد یکی یکی داروهای اساسی جبهه و آنتی بیوتیک ها و سرنگها و بانداژها را جدا کردیم. ظرف دو روز کلی اسم دارو و کاربرد آنها را یاد گرفتم قرار شد داروهایی که اورژانسی نیستند به بیمارستان هلال احمر شیر و خورشید که بعدها به بیمارستان امدادگران» تغییر نام پیدا کرد، تحویل داده شود.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_صد_و_پنجم
در بیمارستان امدادگران وقتی اسم و کاربرد بعضی از داروها را برای خانم مقدم سرپرستار بخش بود توضیح دادم مغرورانه نگاهی به سر تا پایم انداخت و من هم بیشتر از آنچه حالی ام بود قیافه گرفتم. به من گفت: بهت نمی آد نرس باشی.
گفتم: چرا فقط چون مثل شما کلاه و دامن ندارم؟
اسم داروها رو از کجا یاد گرفتی؟
این بار با تواضع گفتم: از شما یاد گرفتم.
شنیده بودم در بیمارستان به بچه های نماینده ی فرماندار به چشم جاسوس یا اعضای گروه های پاکسازی نگاه میکنند. هیچ چاره ای جز تواضع و شیرین زبانی نداشتم با شیرین زبانی خودم را داخل بغلش جا دادم بوسیدمش و التماس کردم که اجازه بده وارد بخش بشم و گفتم هر کاری از من بخواهید انجام میدم فقط بذارید کنار شما باشم، جارو هم میکشم. نه من کاری به کلاه و دامن شما دارم نه شما کاری به مقنعه و روپوش من داشته باش.
از اینکه به بیمارستان آمده بودم راضی بودم. در بیمارستان به پرورشگاه هم نزدیک تر بودم میتوانستم در فرصتی مناسب به بچه ها سر بزنم. خیلی دلم برایشان تنگ شده بود پیغام و پسغام بچه ها از طریق سید می رسید.
خانم مقدم کسی را به بخش راه نمی داد و می گفت: بخش باید ضدعفونی باشه با این مقنعه و مانتو و شلوار عفونت رو وارد بخش میکنی با این حال قبول کرد در پذیرش مجروح کمک کنم ابتدا باید مجروحینی را که وارد اورژانس می شدند شناسایی و بعد مشخصات شان را ثبت می کردم.
برای این کار لباسهای مجروحین را با قیچی از تنشان بیرون می آوردم تا آماده ی شست و شو و پانسمان شوند.
بیمارستان به همه چیز شبیه بود جز بیمارستان غلغله بود. من که خودم را به زور راه داده بودند بقیه را بیرون میکردم مردم مجروحین را با هر وسیله ای به بیمارستان میرساندند شیون و به سر و سینه می زدند و بعضی که تاب دیدن نداشتند از حال میرفتند خونهای ریخته شده بر زمین بیمارستان و تن و بدنهای تکه پاره ی مجروحین دل همه را به درد آورده بود. ازدحام مردم برای اهدای خون و کمک رسانی همه ی کارکنان بیمارستان را کلافه کرده بود و کنترل بیمارستان از دست رئیس و مدیر و پرستار و نگهبان خارج شده بود. صدای آژیر آمبولانس ها و صدای آژیر حمله ی هوایی در هم آمیخته بود. قطع برق هنگام حمله ی هوایی، بیمارستان را ناچار به استفاده از برق اضطراری می کرد تختها کفاف مجروحین را نمی داد. حتی فرصت نمی شد جنازه ی شهدا به سردخانه منتقل بشه حتماً باید بالای سر افرادی که در راهرو خوابانده شده بودند می رفتی تا تشخیص می دادی زنده اند یا مرده گورستان شهر گنجایش این همه جنازه را نداشت. حتی برای بردن اجساد ماشین نداشتیم و آمبولانس ها ترجیح می دادند مجروحین را جابه جا کنند از زمین و آسمان مرگ بر شهر می بارید. کودکانی که مادرهایشان را در بمباران از دست داده بودند سرگردان و تنها در شهر رها شده بودند. مردم بلد نبودند بجنگند.
برای اینکه بتوانم در بخش بمانم هر کاری از دستم بر می آمد انجام می دادم. جاهایی را که خون می ریخت فوراً تی می کشیدم. به هر کس از حال می رفت، آب می دادم هم گریه میکردم و هم آرام می کردم. آنقدر آدم دست و پا قطع شده دیده بودم که هر چند لحظه یک بار پاهایم را لمس می کردم.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_صد_و_ششم
می ترسیدم جنگ پاهایم را از من بدزدد. توی همین شلوغی ها آقایی با ابهت و جذبه با روپوش سفید شتاب به اورژانس آمد و با سر و صدا و داد و بیداد بدون استثنا همه را به جز مجروحان بیرون کرد. تنها کاری که برای ماندن به ذهنم رسید این بود که روپوش مردانه ی سفیدی را که در ایستگاه پرستاری آویزان بود بپوشم بدون اینکه به اسم روی روپوش توجه کنم تی را برداشتم و به سرعت جاهایی که خون ریخته بود، را نظافت کردم و بعد با همان جارویی که دستم بود با روپوش سفید از جلو چشم او دور شدم تا در حاشیه ی امن داخل بیمارستان باقی بمانم. آموزشی که در دوره ی امداد دیده بودم تنها شامل کمکهای اولیه و تزریقات و پانسمان بود که کفایت این حجم از فاجعه را نمیداد به بهانه ی جارو زدن کنار پرستارانی که زخمهای مجروحین را برای انتقال به اتاق عمل شست و شو می دادند، می ایستادم و با التماس به آنها تورو خدا، من می تونم این کار رو انجام بدم شما کارای مهم تری دارید در عین حال حاضر نبودم جاروی دسته دارم را از خود جدا کنم چون همین جارو مجوز ورود و ماندنم در بیمارستان بود. با جارویی که در دست داشتم همراه یک مجروح تا اتاق عمل رفتم که یک باره پرستار اتاق عمل جیغ کشید و گفت: این جارو رو چرا آوردی اتاق عمل ؟ برو بیرون روپوش آقای دکتر تن تو چیکار میکنه؟
تازه فهمیدم چه کار کرده ام؛ با روپوش یک پزشک، تمام اورژانس را تی کشیده بودم.
تا صبح روز بیست و یکم هنوز فرصت مناسبی برای دیدن بچه های پرورشگاه پیش نیامده بود میترسیدم از جلو چشم کادر پرستاری دور شوم و قیافه ی مرا فراموش کنند و نتوانم دوباره وارد بخش شوم.
جنگ فرصت مغتنمی برای کارکنان بیمارستان فراهم کرده بود؛ هم می توانستند چشم شان را بر همه ی آنچه میگذشت ببندند و انگشت شان را تا نیمه در گوشهایشان فرو کنند تا ناله ها را نشنوند و فرار را بر قرار ترجیح دهند و توجیهی برای وجدان خود بتراشند اما بعضی از آنها همچون فرشته با همان بلوز و دامن و کلاه بر بالین زخمی ها مانده و مرهم زخم های آنان شده بودند.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
?#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_صد_و_هفتم
فاطمه نجاتی آمد و چند ضربه به شیشه ی بخش زد و گفت: نمی خوای بچه ها رو ببینی نسیبه خیلی سراغت رو میگیره.
در یک فرصت کوتاه از بخش بیرون آمدم و خودم را به جمع بچه ها رساندم. آنجا تنها جایی بود که بچه ها حال و هوای دیگری داشتند و توی عالم خودشان بودند همه ی مردم با شنیدن آژیر قرمز حمله ی هوایی توی سنگرها و پستوها می رفتند ولی این بچه ها بر عکس می ریختند توی حیاط و با تیر کمانهای دستی شان آسمان را نشانه می رفتند و هورا می کشیدند.
مرگ و زندگی برایشان یک رنگ داشت چند نفرشان کمی گرفته و دمغ بودند. فکر کردم لابد نگران خانواده شان هستند، با این حال علت دمغ بودنشان را پرسیدم یکی از آنها گفت از شانس بدمون امسال که روپوش و کفش و کتاب و دفترمون رو به راه بود و میخواستیم مثل بچه های پدر و مادردار بریم مدرسه و کفشای نو و لباسای اتو کشیده مون رو تن کنیم و تو گوش بچه پولدارا بزنیم و براشون قیافه بگیریم از آسمون و زمین سنگ و آتیش می باره با این شرایط تمام مدت روپوشها تنشان بود و کفش ها پایشان و کیف روی دوششان و توی حیاط بدو بدو می کردند.
بودنشان در شهر و در آن موقعیت جز نگرانی و دلواپسی چیز دیگری به همراه نداشت با سید صحبت کردم که چون فصل مدرسه است و بچه ها باید به مدرسه بروند، آنها را از شهر خارج کنید ماندن بچه ها در شهر بسیار خطرناک بود. تنها کسی که کنار بچه ها مانده بود عموسیدشان بود. هنوز به برکت هلال احمر و حضور سید چیزی برای خوردن گیر بچه ها می آمد. مردم عادی در هیولای جنگ دست و پا میزدند و همه درگیر دفاع بودند اما سید هنوز یاد بچه ها بود به همراه سید برای طرح موضوع بچه های پرورشگاه سراغ برادر سلحشور در فرمانداری رفتیم. توی مسیر با هر گامی که بر می داشتم میدیدم جنگ چگونه یک باره به زندگی مردم هجوم آورده و همه را غافلگیر کرده است. هر روز که میگذشت یک مشکل به مشکلات مردم اضافه میشد؛ بی برقی بی آبی گرسنگی، ترس، مریضی تنهایی و وحشت مغازه ها همه ی موجودیشان را یا مجانی می دادن یا به کمترین بها می فروختند صف نان و بنزین امان مردم را بریده بود.
وقتی رسیدیم فرمانداری، آقای مهندس با تمانقلیچ که سخت مشغول ساماندهی و کنترل شهر بود گفت در همین صحرای محشر عده ای از خدا بی خبر شبونه خونه ها و مغازه های مردم رو غارت میکنن
فرماندار تلاش می کرد تا پایان جنگ جان و مال مردم در امان بماند. شبانه روز کار می کرد. او منتظر بود که جنگ زودتر تمام شود. تا شیشه های شکسته و دیوارهای فروریخته ی خانه های مردم را از نو بسازد.
برادر سلحشور که نگرانی و دلایل ما را شنید گفت: می دونید که رئیس آموزش و پرورش آبادان آقای صالحی و تعدادی از همکاراش شهید شدن. بعضی مدارس هم که خراب شدن حتی اگه توی همین ماه جنگ تموم بشه، مدارس با تأخیر باز میشن بهتره اول با شهرهای امن هماهنگی بشه تا پرورشگاه یا سازمانی مسئولیت این بچه ها رو قبول کند، بعد اونا رو اعزام کنیم.
بالاخره بعد از چندین تماس موافقت پرورشگاه شیراز مشروط به اینکه مربیانشان هم با آنها همراه باشند گرفته شد چون قرار شده بود ماشینهایی که از شهر خارج می شوند تحت کنترل و نظارت باشند، نامه هایی به عنوان حکم مأموریت به من و سید و دیگر همراهان داده شد. نامه ی مأموریت را توی جیبم گذاشتم.
بچه ها خوشحال با همان روپوش و کفش و کیف و یک پلاستیک که پیژامه و پیراهنشان در آن بود و حکم ساک سفرشان را داشت، سوار اتوبوس شدند. از خواهران شمسی بهرامی پروانه آقا نظری، فاطمه نجاتی اشرف شکوهیان سیده زینت صالحی و از برادران احمد رفیعی و علی صالح پور به عنوان مربی دائمی آنها در شیراز، با ما همراه شدند.
از همان اول بسم الله بچه ها سر کنار پنجره نشستن دعوایشان شد. با وساطت عموسید قرار شد تا ماهشهر نوبتی بنشینند و از آنجا به بعد شهر به شهر جایشان را با هم عوض کنند. بعضی پسر بچه ها تیر کمانهایشان را هم آورده بودند و می گفتندما میخواهیم میگهای عراقی را با تیر کمان بزنیم برادر سید و رفیعی کنار دو تا از بچه ها که مثل خروس جنگی بودند نشستند و ما هم کنار دخترها نشستیم و راه افتادیم.
بین راه سید گفت:ممکن است پلیس راه اجازه ی خروج ندهد.بهتر است اول برویم فرمانداری هم نامه ی خروج ماشین به سمت شیراز را وهم مقداری پول و آذوقه برای شام بگیریم.
بین راه توپخانه ی عراق جاده را به شدت زیر آتش گرفته بود. به سختی از آن منطقه عبور کردیم.
با یک بقچه نان و چند قالب پنیر و صد و بیست بچه که آنها را در چهار اتوبوس تقسیم کرده بودیم راه افتادیم برای بچه ها دیدن شهر بمباران شده و خمپاره خورده سنگربندیهای سر کوچه و خیابانها و در و دیوارهای زخمی مثل یک فیلم سینمایی جنگی بود آنها هیجان زده صحنه ها را تماشا می کردند بین راه دائماً یا لقمه ی نان و پنیر میگرفتند یا آب میخواستند یا دنبال سرویس بهداشتی میگشتند .
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_صد_و_هشتم
آذوقه ی شام جیره ی بین راه شد و شب برای شامشان دوباره مجبور شدیم نان داغ و چند قالب پنیر خریدیم با هر دست انداز بیشتر از آنچه اتوبوس می توانست تکانشان بدهد خودشان را روی هم می انداختند و کله هاشان دنگ صدا می کرد و صدای قهقهه شان به هوا می رفت. هر از گاهی از یک گوشه ی اتوبوس صدای حیوانی بلند میشد و میگفتند: با حیوان تور میریم شیراز، نه لوان تور. (۱)
از ماهشهر که گذشتیم راننده که سرش از سر و صدا و شلوغی داغ کرده بود کنار پمپ بنزین ایستاد تا نفسی تازه کند در حین توقف یک گدا وارد اتوبوس شد و برای بچه ها دعا میکرد و می گفت: عاقبت به خیر شوید، بدهید در راه خدا.
به هر کدامشان که می رسید، می گفتند: برو بعدی
گدا را دست انداخته بودند و شلوغ میکردند. هر کدامشان چیزی می گفت یکی میگفت گدا به گدا، رحمت به خدا.
آن یکی میگفت تا چیزی ندی چیزی نمی گیری
آخر سر هم وقتی گدای بخت برگشته پایین رفت، متوجه شد یکی از بچه ها جیبش را زده است. یک ساعت در گیر دعوا با گدا شدیم. خلاصه سهراب را که خبره ی این کار بود قسم دادیم که دست از شوخی و بازی بردارد و پولش را بدهد. ما هم هزینه ی یک ساعت کاسبی گدایی اش را پرداختیم و راه افتادیم صبح به شیراز رسیدیم همه چیز برای بچه ها جدید بود. آب و هوا قیافه ها محیط بچه ها و لهجه شان و.....
پرورشگاه شیراز با آمادگی کامل بچه ها را پذیرفت و محلی را برای اسکان موقت آنها در نظر گرفت لحظه به لحظه خبر جنگ و جبهه ی جنوب و غرب را رصد میکردم تصمیم نداشتم بعد از استقرار بچه ها در شیراز بمانم. مشغول خدا حافظی با بچه ها بودم که سید آمد و با کلی من و من گفت: معصومه خانم میتونم یه کاغذ خدمتتون بدم؟
🌱🌱🌱🌱🌱
۱_ نام یک شرکت اتوبوسرانی بین شهری
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐
?#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_صد_و_نهم
گفتم: کاغذ چی؟
گفت: یه سری حرف بود که باید به شما میزدم اما نتونستم حضوری بگم.
نامه را گرفتم و از سید خدا حافظی کردم بچه ها را بغل کردم و بوسیدم.
اما این خداحافظی برای همیشه نبود دلم میخواست یک شب حرم نشین شاهچراغ باشم. در آخرین لحظات نسیبه پرسید: دد کی بر می گردی؟
گفتم: فقط می دونم دارم میرم شاهچراغ و احتمالاً تا فردا صبح در حرم شاهچراغ می مونم.
وارد حرم حضرت شاهچراغ که شدم تعداد زیادی از جنگ زده های آبادان و خرمشهر را دیدم با یک بقچه که تنها حاصلشان از یک عمر زندگی بود با لباسهای ژنده و چهره های ژولیده و درهم گوشه و کنار صحن نشسته یا خوابیده بودند. ساعت به ساعت به تعداد این آوارگان اضافه می شد. مردمی که تا چند روز پیش همه چیز داشتند، امروز دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتند. دلم به حال همشهریانم، شهرم و خودم می سوخت. اینها خانواده هایی بودند که نه توان مالی داشتند و نه جا و مکانی و از روی ناچاری و غریبی به شاهچراغ پناه آورده و زانوی غم بغل گرفته بودند.
از لا به لای این جمعیت مادر نسیبه مرا شناخت مادر نسیبه بعد از فوت همسرش نسیبه را به پرورشگاه سپرده بود و در ازدواج مجددش با یک کاسب جزء صاحب سه فرزند دیگر شده بود ولی گاهگاهی به نسیبه هم سر می زد. سراغ نسیبه را از من گرفت برایش تعریف کردم که بچه ها به شیراز انتقال پیدا کرده اند و حال نسیبه خوب است و آدرس پرورشگاه شیراز - شیشه گری را به او دادم همین طور که حرف میزد با صورتی رنگ پریده و لبانی خشکیده اشک می ریخت و دستم را گرفته بود و می بوسید و به چشمانش میکشید در حال گریه دعا می کرد به حق این بارگاه شاهچراغ به عدد موهای سر این بچه های یتیم، خدا خوش بخواد، خیر پیش پات باشه ننه سبز بخت شی بچه ها رو از زیر آتیش در آوردی
بغض کرده بودم جوابی برایش نداشتم و نمی توانستم حتی دلداریش بدهم. انگار واژه ها نمی توانستند به احساساتم ادای دین کنند. موقعیت حزن انگیزی بود و کاری از دستم برنمی آمد. کودکانی را می دیدم که از سینه ی بی رمق مادرانشان شیر می مکیدند و پیرمرد و پیرزنانی را که سختی خودشان را به این نقطه ی امن رسانده بودند و بچه هایی را که مانده از کلاس و درس و مدرسه حیران و سرگردان به اطراف خیره بودند.
کنار ضریح شاهچراغ رفتم و بغض فرو خورده ام را شکستم. در گوشه ای از ضریح شاهچراغ نوعروس و دامادی فارغ از جنگ و غوغای بیرون، دل هم نشسته بودند و دل میدادند و قلوه میگرفتند. انگار یادشان رفته بود
که جز خودشان در این ضریح و در این شهر و در این دنیا دیگرانی هم وجود دارند. دیدن این دو مرا به یاد نامه ی سید انداخت. نامه را از جیبم در آوردم و خواندم
به نام خدایی که از روحش در ما دمید تا ما مثل او باشیم به رنگ او هم نفس او و هم پیمان رسالت او میدانم که در خون و آتش و جنگ از صلح و از زندگی و از عشق گفتن شاید از دید خیلی ها بی معنا و مفهوم باشد. اما از دید من درست امروز وقت گفتن است. امروز که مردن و زندگی ارزان است. امروز که جنگ دارد ما را به امتحان و بلا میکشاند اگر ازدواج برای تکامل و تکمیل شدن است من برای طی این مسیر نیازمند کسی هستم که بال باشد برای پرواز پا باشد برای رفتن چشم باشد برای دیدن.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐