🌹 #من_زنده_ام 🌹
#قسمت_نود_و_یک
راهی آبادان شوم سلمان در مسیر اهواز آبادان مرا آماده ی برخورد با صحنه های دلخراش بسیاری میکرد برایم از کوچه های پرخاطره ای می گفت که حالا بمباران شده بودند از شهر که پر از زخمی و غبار آلود بود. گوشهایم انگار سنگین شده بودند هر چی می گفت، می گفتم راست می گی؟ نمی توانستم حرفهای سلمان را باور کنم. سلمان می گفت: مادر و مریم آبادان نیستند به ماهشهر رفته اند تا شدت بمبارانها کمتر شود. کسی خانه نیست بعضی وقتها آقا سری به خانه می زند، اما من محمد، رحمان احمد علی و حمید همه اینجا هستیم فقط هر جا می روی ما را بی خبر نگذار. سلمان از اخبار جبهه ی خرمشهر و پشت جبهه و ستادهای مردمی و پشتیبانی و دوستانم گفت ولی از بچه های پرورشگاه بی خبر بود.
پرسیدم این اسرا چی میگفتن؟ چه خوابی برای آبادان و خرمشهر دیدن؟ فکر میکنی تا کی این وضعیت ادامه داشته باشه؟
- هدفشون فقط خرمشهر و آبادان نبوده دنبال تهران بودن اونم سه روزه .
چه خوش خیال چه خوابایی واسه ما دیدن ولی چقدر مجهز اومدن که در عرض این چند روز این طوری شهر رو شخم زدن - مجهز آمدند اما خوب فکر نکردند آخه فکر نمی کردن با مقاومت و دفاع مردم روبه رو بشن. رژیم بعث با یه لشکر تا دندون مسلح اومده تا با بمب های دست ساز مردم بجنگه ممکنه جنگ یک ماه طول بکشه و تا آخر مهر این وضعیت ادامه داشته باشه اینا خودشون که جرأت و جسارت ندارن، به تجهیزاتشون مغرورن ما گرفتار به همسایه ی شرور و بی حیا شدیم. همین که دیده توی خونه و خونواده کمی آشوب و چند دستگی به پا شده از بالای دیوار سرک کشیده و داره سنگ میندازه مگه یادت نیست اون وقتا ما کوچیک بودیم هر چند وقت یک بار عراق عده ای رو پابرهنه و دست خالی و گرسنه لب مرز شلمچه میفرستاد و می گفت: اینا اجدادشون ایرانیه و ما به اونا میگفتیم رانده شده های عراقی.
#خادمة_الشهداء
🧕@golchinemarefat💐🌺💐