#تلنگر
#شهادت قسمـت ما میشــد اے کاش...
❌میتــرسم از خــودم زمـانی که؛
"دلِ مــادر خـودم" را میشــــکنم
و در عـین حـال بر احوالِ
"دلِ مادران #شهدا" گریـه میکنم...
❌میتــرسم از خـودم زمانی کـه؛
به نامحرم نگــاه میکنم!
و در عیـن حال هیات میروم
و بر امام حسین اشک میریزم
و از #شهدا دم میزنـم...
❌میترسـم از خـودم زمانی که؛
از اهل بیت و شهدا دم میزنـم
و نمـازم اول وقت نیست...
❌میترسـم از خودم زمانی که؛
عاشق #شهادت هستم
و اخلاق و ادب ندارم...
تکلیف مدار نیستم...
❌میترسـم از خـودم زمـانی که؛
از #عشقِ امام خامنه ای دم میزنـم
و به حرف ها و خواسته هایشان بی توجهـم...
❌میترسـم از خـودم زمانی که؛
#چادر سر می کنم
ولی گفتگو بانامـحــرم برایم عادی شده...
❌میترسم از خـودم زمانی کـه؛
حرفـ هایـم با عملــم فرسنـگ ها فاصله دارد...
باید قتلگاهی رقم زد؛
باید کشت!!
منیت را
تکبر را
دلبستگی را
غرور را
غفلت را
آرزوهای دراز را
باید از خود گذشت!
باید کشت نفس را...
#شهادت درد دارد!
دردش کشتن لذت هاست...
امان از #نفس توجیه گر
•
كنار جوى آب، پا به پای شمشادهاي قدیمی و ناب
باغچه ای داشتم پر از گل های بهاری و رنگ رنگ
از بنفشه و زنبق و داوودی گرفته
تا میخک و اطلسی و ارغوان
در زمستان، فصل تکثیر گل های حیاطی
قلمهی بعضی گلها را به خاک می سپردم
و منتظر سبز شدنشان تا بهار می ماندم.
برخی که دل نمی دادند به خاک و آب،
خشک می ماندند
و خشک ها هیمه ای می شدند در دل آتش.
همنشینی گلها با زیر صدای آب و سکوت باغ
روحم را می تکاند و كم كم شاخهی #عشق
ريشه مى دواند.
به گذشته برگشتم.
بهارهای زیادی به عمرم دیدم.
بی آنکه سبز شده باشم.
بی هیچ شکوفه و جوانه ای.
بی هیچ حاصلی.
در باغچهی دلم، به جاى علم، جهل کاشتم
و به جاى نور، ظلمت.
و حالا با حسرت «آه» می چینم
و خار غفلت و حیرت درو مى كنم.
من که باغبان بودم خوب می دانم که #آتش
ثمرهی بی ثمریست.
سُبحانکَ فَقِنا عَذابَ النّار...
شاید فرشته ها از صبر باغبانم خنده شان بگیرد
که چهل بهار مدارا کرد با این جان بى حاصل!
به قول رهى:
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی
هر #فاطمیه با خودم می گویم:
شکوفایی بهارهای کم و فرصت های محدود
مرهون #همت است و #معرفت.
درست مثل #فاطمه که می شود
«ام ابیها» و محور اصحاب کساء
می شود «کوثر»
که طنین «اعلموا أنی فاطمة» اش
از پس مرزهای زمین و زمان به جان خسته ام می رسد.
چه رازیست نهفته در خورشید وجودش که
هنوز می تابد و شاخه های خشک را می رویاند؟!
هجده بهار و اینهمه رویش؟!
هجده بهار و اینهمه جوشش؟!
و
عشق داند که در این دایره سرگردانم!
ادامه دارد...
『 -'🌱°. 』