حماد چهره مصمم و گیرا داشت. جای حلقه زنجیر، روی مچ دستهایش دیده میشد. قنواء ازش پرسید: 《راستی این کار را میکنی؟》
_ من هنوز میتوانم سیاهچال را تحمل کنم، ولی آن پیرمرد نمیتواند. خدا می داند چقدر دلم میخواهد کُند و زنجیر را از دست و پا و گردن لاغرش برمیداشتند و پس از بردنش به حمام، لباسی تمیز میپوشاندند و نزد بستگانش میبردند.
🕳🧼🔗
#رویای_نیمه_شب اثری از #مظفر_سالاری
#یه_تکه_بوک🔖
🍀🌿🍀
📌مجله ادبی گلستان برنا📌
📌@golestan_borna📌