🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
♻️ #قربة_الى_الله
▪️هنوز آخرين كلماتش پشت بيسيم توي گوشمه
توي دل شب ، بعد از گذشتن از چند تا رودخانه و كلي مسير سخت ، گروهان تراب چنان به عمق دشمن نفوذ كرده بود كه خوابش رو هم نميديدن اينجوري شيرهاي سيدالشهداء بالاسرشون سبز بشن
انقدر به دشمن نزديك شدن كه دم درِ سنگرشون ميخورن به هم و بعد آتيش باز شد
دو ساله از رفتنت گذشته
خبري چيزي آخه !
▪️عكس :
آخرين هماهنگي هاي عمليات
١٣ ساعت قبل از شهادت
وقتي اين سلفي رو گرفتم يكي از بچه ها گفت ٢٤ ساعت ديگه معلوم ميشه كيا دارن ميخندن و كيا هنوز آويزونن و دارن زار ميزنن
خوش به حالت كه دو ساله داري ميخندي
🌷شهید بی ادعا جاوید الاثر
آقاابراهیم عشریه
♻️ http://eitaa.com/golestanekhaterat
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🍃🌸🍃🌸🍃
هر جا کم آوردی ... حوصله نداشتی ... پول نداشتی ... کار نداشتی ... باطریت تموم شد ... تسبیح رو بردار صد بار بگو
🔆استغفرالله ربی واتوب الیه🔆
🔷 آروم میشی
🍃🌸🍃🌸🍃
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_400
همانطور ڪہ از روے صندلے بلند میشود مے گوید:مے رسنمتون!
نگاهے بہ لیوان دست نخوردہ ے دمنوشم مے اندازم و بلند میشوم.
حس سبڪے میڪنم،برایم مهم نیست سمانہ و فرزاد چهارسال قبل چہ چیزهایے در سر داشتند و چہ ڪار ڪردند!
از اثرات نبودنِ روزبہ است ڪہ انقدر سخت جان و بیخیال شدہ ام!
فرزاد بہ سمت صندوق میرود و حساب میڪند،با قدم هاے ڪوتاہ بہ سمتش مے روم.
همراہ هم از رستوران خارج میشویم،همانطور ڪہ بہ سمت ماشینش قدم برمیداریم مے پرسم:اون روز ڪہ اومدید خونہ مون!
بدون اینڪہ نگاهم ڪند مے گوید:خب!
چادرم را ڪیپ میگیرم:پس چرا اون حرفا رو راجع بہ علاقہ تون و چهارسال قبل زدید؟!
سوییچ را بہ سمت ماشینش مے گیرد:بہ وقتش بهتون میگم! چند روز بهم مهلت بدید!
بے اختیار مے پرسم:خبراے خوبے برام دارید؟!
سرش را تڪان میدهد:شاید!
در ماشین را برایم باز میڪند و تعارف میڪند ڪہ بنشینم،بدون حرف روے صندلے مے نشینم و بہ بارش برف خیرہ میشوم.
حساب میڪنم،یڪ ماہ و نیم بہ آغاز بهار ماندہ،یڪ ماہ و چند روزے بہ تولد پسرم ماندہ.
نزدیڪ دوماہ بہ آغاز بیست و پنج سالگے ام ماندہ،بیشتر از شش ماہ از نبودنش گذشتہ... بیشتر از یڪ عمر نخواهد بود...بیشتر از این ها هر ثانیہ در نبودش خواهم مُرد...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
با ذوق خودم را در آینہ نگاہ میڪنم،دستے بہ موهاے اتو ڪشیدہ ام میڪشم و مے چرخم.
روزبہ چند روز پیش گفت اگر رنگ موهایم را بلوطے ڪنم با چشم هایم هم خوانے قشنگے خواهند داشت!
امروز بہ آرایشگاہ رفتم و رنگ موها و ابروهایم را بلوطے ڪردم.
چهرہ ام باز شدہ و تا حد زیادے تغییر ڪردہ،میخواهم بہ سمت ڪمد لباس ها بروم و لباس هایم را عوض ڪنم ڪہ صداے باز و بستہ شدن در خانہ مے آید.
_آیہ جان!
متعجب در اتاق خواب را باز میڪنم و وارد پذیرایے میشوم،روزبہ همانطور ڪہ ڪفش هایش را در مے آورد بلند مے گوید:خونہ اے؟!
نزدیڪش میشوم و لبخند دلبرانہ اے میزنم:سلام! خستہ نباشے!
همین ڪہ سر بلند میڪند چشم هایش برق میزنند،پیشانے و ابروهایش را بالا میدهد:شما؟!
میخندم:همسر شما!
معذب دستے بہ موهایم میڪشم و مے پرسم:خوب شدم؟! احساس میڪنم یہ جورے شدم!
ڪیف و ڪتش را روے زمین میگذارد و بہ سمتم مے آید،با دقت نگاهم میڪند.
با هر دو دست صورتم را قاب میڪند و بہ چشم هایم زل میزند:بخاطرہ حرف من رفتے موهاتو رنگ ڪردے؟! فقط پیشنهاد دادم!
سریع مے گویم:دلم یہ تغییر ڪوچولو میخواست! حالا تغییرہ باب میل آقامون هست؟!
پیشانے ام را مے بوسد:خیلے زیاد!
آرام مے پرسم:مگہ قرار نبود امروز ساعت شیش بہ بعد بیاے؟! الان ڪہ چهار و نیمہ!
ابروهایش را بالا میدهد:میخواے برم ساعت شیش بہ بعد بیام؟!
مے خندم:یعنے منظورم اینہ چرا زود برگشتے؟! برنامہ هامو ریختے بهم! نہ لباسامو عوض ڪردم نہ شام پختم!
ڪفش هایش را داخل جا ڪفشے میگذارد و مے گوید:فداے سرت! مهمون بے خبر داریم گفتم زود بیام خونہ هم خبرت ڪنم هم ڪمڪت ڪنم!
ڪیف و ڪتش را از روے زمین برمیدارم:ڪیہ ڪہ بہ من خبر ندادہ؟!
یڪ دستش را دور ڪمرم مے پیچد و همراهم بہ سمت اتاق خواب قدم برمیدارد.
_مجید اومدہ بود شرڪت،هے گفت خانمم سراغ شما رو میگیرہ. منم تعارف ڪردم ڪہ امشب بیاید خونہ ے ما.
اونم نہ گذاشت نہ برداشت زنگ زد بہ مهسا گفت امشب خونہ ے روزبہ و آیہ دعوتیم!
بلند میخندم و در اتاق را باز میڪنم.
_چہ دوستاے خارجڪے اے دارے! تعارفے نیستن!
وارد اتاق میشویم،مشغول باز ڪردن دڪمہ هاے پیرهنش میشود.
انگار براے گفتن چیزے مردد است!
ڪیف و ڪتش را روے تخت میگذارم و مقابلش مے ایستم. آرام مے پرسم:چیزے شدہ عزیزم؟!
سرش را بلند میڪند و نگاهش را بہ چشم هایم مے دوزد:چے باید بشہ؟!
فڪرم بہ سمت آوا میرود! بہ اینڪہ زمانے ڪہ در شرڪت بودم با مجید نامے بر سر آوا جر و بحث میڪرد!
شانہ ام را بالا مے اندازم:مربوط بہ آواست؟!
لبخند پر رنگے میزند:نہ بابا!
سرم را تڪان میدهم:پس یہ چیزے شدہ!
پیرهنش را ڪامل درمیاورد:شهاب بہ اصرار بابا برگشتہ شرڪت!
_خب!
در ڪمد را باز میڪند:همین دیگہ!
پشت سرش مے ایستم:مردد بودے اینو بگے؟!
نچے ڪشیدہ اے مے گوید و بلوز راحتے سورمہ اے رنگش را از داخل ڪمد بیرون میڪشد.
_شهابم امشب میخواد بیاد اینجا! یعنے گفت خواهرش با تو دوستہ و میخواد ببیندت!
ذهنم بہ سمت آرزو میرود،بے اختیار لبخند میزنم:آرزوام میخواد بیاد؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد و بلوزش را مے پوشد،ڪنجڪاو نگاهم میڪند:من ڪہ آخر سَر و سِرِ بین خانوادہ ے شما و شهابو ڪامل نفهمیدم!
دست هایم را همراہ با زبان درازے دور گردنش حلقہ میڪنم و با شیطنت مے گویم:
_پس زندگے شخصے چے میشہ مهندس؟!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_401
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم.
همانطور ڪہ ڪاپشن مشڪے رنگش را بہ تن میڪند مے ڪند مے پرسد:مطمئنے؟!
لبخند میزنم:مهمون حبیب خداست! بہ قولے دشمنمونم بیاد جلو در خونہ مون برش نمے گردونیم!
لبخندے میزند و از خانہ خارج میشود،براے استقبال ڪنار در مے ایستم.
مجید و مهسا از آسانسور پیادہ میشوند و با روزبہ احوال پرسے میڪنند،روزبہ گرم خوش آمدگویے میڪند و سوار آسانسور میشود.
مجید همانطور ڪہ جعبہ ے شیرینے را در دستش جا بہ جا میڪند بہ مهسا مے گوید جلوتر برود.
لبخند گرمے میزنم و سریع مے گویم:سلام خوش اومدید!
مهسا بہ سمتم مے آید و دستش را دراز میڪند:سلام! خیلے ممنون آیہ جان! خوبے؟!
گرم دستش را میفشارم:ممنون عزیزم! احوال شما؟!
در را تا آخر باز میڪنم و تعارف میڪنم وارد بشوند،مجید جعبہ ے شیرینے را بہ دستم میدهد و همراہ مهسا بہ سمت مبل ها مے روند.
سریع جعبہ ے شیرینے را داخل یخچال میگذارم و مشغول ریختن چاے میشوم.
صداے مهسا از پذیرایے مے آید:چہ خونہ ے دنج و قشنگے دارید!
جواب میدهم:لطف دارے! چشماے خوشگلت قشنگ مے بینن!
چادرم را مرتب میڪنم تا سینے چاے را بردارم ڪہ صداے باز و بستہ شدن در مے آید.
ڪنجڪاو از داخل آشپزخانہ سرڪ میڪشم،روزبہ همراہ آرزو ڪنار در ایستادہ.
دلم براے آرزو میرود،روزبہ همانطور ڪہ ڪاپشنش را در مے آورد بہ مهسا و مجید دوبارہ خوش آمد مے گوید.
سپس بلند مے گوید:آیہ خانم! بیا مهمون ویژہ ت اومد!
آب دهانم را با شدت فرو میدهم،با قدم هاے سست از آشپزخانہ خارج میشوم.
آرزو معذب ڪنار روزبہ ایستادہ و سرش را بہ سمت من برگرداندہ.
بہ چند قدمے اش میرسم،نفس عمیقے میڪشم و سعے میڪنم صدایم نلرزد.
_سلام آرزو جان!
ڪامل بہ سمتم بر میگردد،پالتوے زرشڪے رنگے همراہ با شلوار جین و شال مشڪے رنگ بہ تن ڪردہ.
مردمڪ قهوہ اے چشم هایش بے حرڪتند،مقابلش مے ایستم.
همین ڪہ دست هایم را باز میڪنم در آغوشم جاے میگرد.
محڪم بہ خودم مے فشارمش و مے گویم:خوش اومدے عزیزدلم!
روزبہ با لبخند نگاهمان میڪند،آرزو محڪم مے فشاردم و با بغض مے گوید:سَ...سلام! ببخشید مزاحمت شدم!
محڪم گونہ اش را مے بوسم:این چہ حرفیہ؟! مراحمے! پس آقا شهاب ڪو؟!
لبخند میزند:ڪار داشت منو رسوند رفت.
لبخند مهربانے نثارش میڪنم:خوب ڪارے ڪردے اومدے!
محڪم دستم را مے فشارد،آرام مے گوید:ممنون خواهرے!
دلم غنج میرود براے خواهر گفتنش،دستش را گرم میفشارم.
با سرفہ ڪردن روزبہ بہ خودم مے آیم،همانطور ڪہ دست آرزو را گرفتہ ام ڪمڪ میڪنم پالتویش را دربیاورد.
رو بہ روزبہ مے گویم:عزیزم میشہ سینے چایے رو بیارے؟!
روزبہ دستش را روے چشمش میگذارد:چشم! اطاعت امر!
پالتوے آرزو را آویزان میڪنم،همراهش بہ سمت مبل ها مے روم و ڪمڪ میڪنم روے مبل بنشیند.
روزبہ سینے چایے بہ دست بہ ستمان مے آید،میخواهم سینے را از دستش بگیرم ڪہ اجازہ نمیدهد و بہ سمت مجید و مهسا مے رود.
سریع بہ سمت آشپزخانہ میروم و جعبہ ے شیرینے را از داخل یخچال بیرون میڪشم.
با وسواس و مرتب شیرینے ها را داخل ظرف شیرینے خورے مے چینم و بہ سمت پذیرایے راہ مے افتم.
مجید بہ شوخے رو بہ من مے گوید:آیہ خانم! از دوران نامزدے رو روزبہ ڪار ڪردید یا بعد از عروسے؟!
ظرف شیرینے را مقابلش میگیرم و مے پرسم:چطور؟!
شیرینے اے برمیدارد و مے خندد:حسابے ڪدبانو شدہ!
آرام مے خندم،مهسا با چشم و ابرو اشارہ میڪند:یڪم یاد بگیر!
ظرف شیرینے را مقابل مهسا میگیرم،تشڪر میڪند و شیرینے اے برمیدارد.
مجید چهرہ ے معمولے و پختہ اے دارد،مشخص است بہ تیپش اهمیت زیادے میدهد و مارڪ پوشے برایش مهم است! پوست گندمے اے دارد و چشم هاے ریز عسلے رنگ.
موهاے مشڪے رنگش را مدل خامہ اے زدہ،بوے عطرش ڪمے بیش از حد تند است.
برعڪس مجید،مهسا سادہ و شیڪ پوش است.
قدش متوسط و استخوان درشت است،رنگ پوست سفیدش با چشم هاے درشت مشڪے رنگش تضاد زیبایے دارد.
✍نویسنده:لیلے سلطانی
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌹🕊🍃🕊🌹
🌹بانگ اناالغریب حرم را شنید و رفت
ازداغ هتک حرمت زینب، خمید ورفت
جان را به قیمت حرمش، داشت می فروخت
ارباب آمد و همه اش را خرید و رفت...🕊
🌹 #شهید_مهدی_عزیزی
ولادت: 1361/7/1
شهادت: 1392/5/11
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌹🕊🍃🕊🌹 🌹بانگ اناالغریب حرم را شنید و رفت ازداغ هتک حرمت زینب، خمید ورفت جان را به قیمت حرمش، داشت
🌹🕊🍃🕊🌹
💠شهیدم کن💠
زماني كه مهدي تازه زبان باز كرده بود از اولين كلمه هايي كه گفت اين بود: شهيدم كن....
خيلي برايم عجيب بود.
بزرگ تر كه شد، مي گفت مامان، اين دنيا با همه قشنگي هايش تمام مي شود.
بستگي به ما دارد كه چطور انتخاب كنيم. مامان شهدا زنده اند.
سر نمازهايش به مدت طولاني دستش بالا بود و گردنش كج! من هم به خدا مي گفتم: خدايا! من كه نمي دانم چه مي خواهد هر چي مي خواهد به او بده. مي دانستم دنبال شهادت بود. هيچ گاه هم زير بار ازدواج نرفت. مهدي همه زندگي ام بود.
شب هاي جمعه مي رفت بهشت زهرا. صبح هاي جمعه دعاي ندبه اش در بهشت زهرا ترك نمي شد. مي گفتم خسته مي شي بخواب. مي گفت مامان آدم با شهدا صفا مي كند. به ما هم مي گفت هر چه مي خواهيد از شهدا بگيريد.
من مريض بودم، دستانش را بالا مي گرفت و مي گفت: خدايا شفاي مامان را بده! من جبران مي كنم. آخر هم جبران كرد...
شهید مهدی عزیزی بسیار به ابراهیم هادی علاقه داشت و حتی لحظه شهادتش، تصویر ابراهیم همراهش بود.
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_عزیزی
📚برگرفته از کتاب مدافعان حرم
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا رهبر مسیولین و افراد نالایق رو عزل نمیکنه؟
واقعا چرا..؟؟
کلیپو ببین تا..👆
#پیشنهاد_ویژه
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود