زندگینامه شهید شیک پوش به روایت خانواده اش
🔷شهید مرتضی خاکزاد را در۶۲/۷/۲۴ به دنیا آمد وی سومین فرزند خانواده بود تا تا کلاس ششم ابتدایی درس خوان پس از آن در مغازه نجاری یکی از اقوام مشغول به کار شد حتی جمعه ها هم کار میکرد.
🔷پولش را برای خودش خرج میکند و پدرم می گفت: کمتر خرج کن ،پس انداز کن برای خودت داشته باشی! می گفت: هرچه آدم خرج کند ،خدا بیشتر برایش می رساند. خوشگذران و اهل تفریح بود تا میوه نوبر میرسید اول برای خانه می گرفت،خیلی منظم بود، بیشتر مواقع خودش لباس هایش را اتو می کشید خیلی شیک پوش بود و همیشه بهترین لباس ها را برای خودش می گرفت، شلوار لی را که آن زمان همه بد می دانستند میخرید و می پوشید. متکی به کسی نبود،به بچه های کوچک خیلی علاقه داشت .
♦️به ورزش خیلی علاقه داشت ورزش های رزمی و باستانی کار میکرد و حرفهاش ورزش باستانی بود، چند کتاب ورزشی گرفته بود و از روی کتاب ورزش رزمی را کار می کرد.در جبهه یک باشگاه ورزشی نام باشگاه ورزشی ورزش های باستانی درست کرده بود.
🔹به صله رحم خیلی اهمیت می داد.خیلی سر به زیر بود حتی در خانه هم همینطور به سرش را بالا نمی آورد که زن برادر هایش نگاه کند میگفت : حواستان باشد مال حرام وارد زندگیتان نشود.
🔸 نماز اول وقت می خواند وقتی از سر کار میآمد اول وضو می گرفت و نمازش را می خواند. نماز شب هم می خواند از بچگیش به نماز خواندن علاقه داشت .در نماز جمعه ها شرکت می کرد و غسل جمعه را هم واجب می دانست.در همه تظاهرات ها شرکت میکرد، وقت هایی که قرار بود الله اکبر بگوییم زودتر از همه روی پشت بام می رفت و تکبیر می گفت.
🔷 روزی که امام به ایران آمد از تلویزیون امام را دید واشک شوق میریخت.خیلی امام و شهید مطهری را دوست می داشت؛ موقع سخنرانی های امام که میشد در خانه سکوت مطلق بود. اگر کسی به امام چیزی میگفت درگیری لفظی پیدا میکرد.
🔶نمی خواستیم به سربازی برود میگفت شما هر کاری بکنید من خدمت می روم و به خدمت سربازی رفت بعد رفت سربازی آموزشی و به آب دانان کردستان رفت آنجا خدمت می کرد خدمت که تمام شد سه ماه سرکار نجاری رفت و بعد به جبهه رفت میگفت: میخواهم به سپاه بروم و به فرمان امام رفت عضو بسیج شد و از بسیج به جبهه رفت.
♦️برای بار آخر که میخواست به جبهه برود پدرم گفت: «حالا بس است» گفت: حالا گیرم که ماندم و دو کیلو گوشت خوردم چطور می شود؟ و پدرم را اینطوری راضی کرد.
🔷 روز سوم محرم بود که میخواست به جبهه برود گفت بابا خوشبحال کسی که روز عاشورا شهید میشود و در روز عاشورا به شهادت رسید
🥀در آب هنگ کردستان که رفته بود و این منطقه را گرفته بودند شب در یک پاسگاه اه استراحت میکردند که صبح برای پاکسازی آماده باشند شب به آنها کمین می زنند که اول کارد به پهلوهایش میزنند و بعد تیر خلاصی به او زده بودند و به شهادت رسیده بود.
میگفت: من اگر شهید شدم می خواهم به گلستان شهدای اصفهان بروم چرا که یکی از درهای بهشت آنجا باز میشود.
🔰#زندگینامه
#شهیدمرتضیخاکزادرنانی
🕊#گلستانشهدا
🌷کانال تخصصی شهدای اصفهان
@golestaneshohada_com