eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
15.4هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
9.1هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر) صفحات ۳۵_۳۴ 🦋 چند روزی بود که حالم اصلا خوش نبود و احوال پریشانی داشتم.😞 وقتی غلام حسین علت دلواپسی ام را جویا شد، چیزی غیر از آنچه خودش هم به آن فکر می کرد نبود؛ یعنی "دغدغه حضور محمدحسین درجمع و بروز خطرات احتمالی برای او." غلام حسین گفت:《دیشب که برای اقامه نماز به مسجد رفته بودم،با چشمان خودم دیدم که او و نوارهای امام را در پیراهنش پنهان می کند. همسرم! همه چیز را به بسپار🙌 فالله خیرحافظا وهو ارحم الراحمین.》 کم کم فعالیت انقلابیون از گوشه وکنار کشور به گوش می رسید! همه مردم درجریان فعالیت ها و تظاهرات قرار می گرفتند...؛ بعضی از خانواده ها، نوارهای سخنرانی و اعلامیه های امام را در خانه خود تحلیل و بررسی میکردند و آن ها را در بین مردم پخش می نمودند و گاهی ازسوی نیروهای رژیم، مورد آزار و اذیت قرار می گرفتند. درخانهِ ما هم غلام حسین به همراه بچه ها، به تجزیه و اعلامیه ها و سخرانی های امام می پرداخت.📄 یادم می آید آن روز، داخل باغچه مشغول چیدن سبزی بودم، رادیو را روشن کردم و خودم را در باغچه سرگرم کردم؛ ناگهان خبری توجه ام را به خود جلب کرد. 👈رادیو از سرکوبی جمعی از مردم بی گناه درمیدان ژاله خبر داد و همه کسانی را که از ظلم به تنگ آمده بودند، "خلافکار و ضدرژیم" تلقی می کرد. ❗️مرتب هشدار میداد از تجمع بپرهیزید! به پدران و مادران اخطار می کرد که مراقب رفتار فرزندان خود باشند، چون دولت هیچ گونه مسئولیتی دربرابر عواقب ناشی ازخرابکاری آن ها را نمی پذیرد. آن روز تنها چیزی که در ذهنم مجسم شد، رفت و آمدهای مشکوک محمدحسین و محمدهادی بود!! مطمئن بودم آن ها در جمع انقلابیون🇮🇷 فعالیت هایی دارند؛ زیرا آن ها تحت تعلیم پدر و برادران بزرگ تر، با آشنا شده بودند. توان از دست و پاهایم گرفته شد. دل شوره عجیبی در دلم افتاد..😓 دلم به حال مردمی که عزیزانشان را در این واقعه از دست دادند، بسیار می سوخت. از جوّ حاکم و ظلم ظالمان متنفر شده بودم، فقط برای سلامتی همهِ انقلابیون دعا میکردم.🙏 با نزدیک شدن مهرماه... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر) صفحات ۴۲_۴۰ 🦋 《 مسجد جامع 》 از این ماجرا دو، سه هفته ای گذشت! فعالیت های ادامه داشت؛ یک بعد از ظهر شنیدم قرار است فردای آن روز، یعنی بیست و چهارم مهر ۱۳۵۷، به مناسبت اربعین شهدای میدان ژاله و هم چنین سالگرد آیت اللّه حاج سیّد مصطفی خمینی(ره) ، جمع کثیری از مردم به دعوت روحانیون در مسجد کرمان تجمّع کنند. هم چنین در جریان بودم که قرار است محمّدحسین همراه با برادرانش و تعدادی از دوستانش👬 در این تجمّع شرکت نمایند. شب که بچّه ها آمدند، آنچه از رادیو در مورد سرکوبی ✊ و تجمّعات شنیده بودم، گفتم. بعد سفارش های لازم را کردم؛ آن ها قول دادند که مراقب باشند. صبح که از خانه بیرون رفتند، با و قرآن حصارشان کردم و به خدا سپردمشان. 🕐تقریباً ساعت یک بعداز ظهر بود که محمّدهادی به خانه برگشت. از او سوال کردم:"برادرت کجاست؟" گفت:"مسجد" گفتم:"چه خبر؟؟ اتفاقی نیفتاد؟!" او همینطور که به سمت زیر زمین می رفت، گفت:"سلامتی! خبر خاصی نیست.😊" معلوم بود که دمغ است، از سوال و جواب فرار می کند..؛ چون وقتی دنبالش رفتم تا بیشتر کنجکاوی کنم،خودش را به خواب زد. توی دلم آشوب شده بود. احساس می کردم باید اتفّاقی افتاده باشد.😓 واقعاً ترسیده بودم،زمان برایم به سختی می گذشت،دلم هزار راه می رفت! نگرانی و چشم به راهی، امانم را بریده بود. دیگر مثل قدیم به محمّدحسین نگاه نمی کردم، چون مطمئن بودم او آدم بی تفاوتی نیست و برای خطر کردن آماده است.✌️ کنار غلامحسین نشستم؛ به خاطر دیر آمدن محمّدحسین بی تابی می کردم: _"مرد!...نمی خواهی سراغی از این بچّه بگیری؟" +"محمّدحسین بچّه نیست، هرجا رفته باشد،حالا دیگر پیدایش می شود، بیخود و بی جهت به دلت بد راه نده." ساعت سه یا چهار بعد از ظهر بود که... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت مادر 🔹صفحات۴۳ _۴۲ 🦋 《مسجد جامع 》 ساعت سه یا چهار بعد از ظهر بود که محمّدحسین با سر و وضعی به هم ریخته وارد خانه شد... من و پدرش شروع کردیم به سوال پرسیدن، او از جواب دادن طفره می رفت. برادرش به محض اینکه صدای محمّدحسین را شنید از زیر زمین بیرون پرید.مطمئن شدیم که باید اتفّاقی افتاده باشد. شدیداً پاپی اش شدیم و علت تأخیرش، آن هم با این سر و وضع بهم ریخته را جویا شدیم. از سویی صبح وقتی از خانه بیرون رفت، کاپشن تنش بود؛الان که برگشته بود، بدون کاپشن بود. او که تا به حال هیچ دروغی به زبان نیاورده بود؛ نشست،ماجرای تجمّع و مسجد جامع را چنین تعریف کرد: «از همان ساعات اولیه صبح اکیپ های شهربانی👮‍♂در جای جای شهر و اطراف مسجد مستقر بودند. من و دوستانم احساس کردیم اتفّاقی در حال وقوع است. دنبال راهی بودیم که اگر اتفّاقی بیفتد، غافلگیر نشویم🤔 این بود که پیشنهاد کردم راه های خروجی و مسیر های فرار را شناسایی کنیم. بچّه ها پذیرفتند و موقعیت مسجد به دست ما آمد. تمام مغازه ها تعطیل شده بود. ساعت ده و سی دقیقه🕥 سخنران در حال سخنرانی بود که یک عدّه از اراذل و اوباش با در دست داشتن چوب و میله آهنی وارد خیابان های اطراف مسجد شدند و فریاد میزدند: جاوید شاه،جاوید شاه! نزدیک مسجد که رسیدند موتور ها🛵 و دوچرخه ها🚲 را به آتش کشیدند. با دیدن شعله های آتش، راه های ورود و خروج مسجد توسط بسته شد. مردم به داخل شبستان هجوم آوردند. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت مادر 🔹صفحات ۴۴_۴۳ 🦋 《مسجد جامع 》 عده ای که موتور و دوچرخه هایشان بیرون بود، به طرف مهاجمان رفتند که با پلیس مواجه شدند.👮‍♂ وقتی مهاجمان با درهای بسته روبه رو شدند، از در و دیوار مسجد بالا رفتند و خود را به صحن مسجد رساندند.🕌 لولهِ اسلحه شان را به طرف مردم گرفتند و شلیک میکردند تا در دلشان، رعب و وحشت ایجاد کنند! با پرتاب مواد دودزا و گازهای اشک آور، مردم را مورد آزار و اذیت قرار دادند ! غوغایی بر پا شده بود بابا!!😥 🔥آتش و دود همه جا را فراگرفته بود؛ صدای شلیک تفنگ ها، فریاد کودکان، زنان و مجروحان در هم پیچیده بود. بچه ها همه متفرق شدند؛ به طوری که دیگر از احوال برادرم هم خبری نداشتم؛ راه های خروجی شبستان را باز کردیم و مردم را بیرون فرستادیم. درهای شبستان که باز شد، مردم سراسیمه هجوم آوردند ؛ هرکس از در بیرون می رفت، کتک مفصلی از نیروهای و افراد چماق به دست می خورد! در گوشه ای از شبستان و صحن، نیروهای مهاجم آتش روشن کرده بودند و و قرآن ها را درون آتش می ریختند!😔 فریاد مردم و بلند شد، اما به گوش جانیان نمی رسید و هیچکس چاره ای نداشت 👈جز تماشا و تاثر ! با دستِ خالی، مقاومت فایده ای نداشت، بیشترِ بچه ها صحنه را ترک کردند و به خانه هایشان برگشتند! من همان جا ماندم تا به مجروحان کمکی کرده باشم.از طرفی دنبال راهی بودم تا از مردم بی گناه دفاع کنم؛ وقتی آن ها به من‌حمله کردند، خودم را به پشت بام مسجد رساندم و تا آن‌جا که می توانستم، به طرف مهاجمان سنگ پرتاب کردم.. این انگیزه ای شد برای دیگران تا از این طریق از خود دفاع کنند.✌️ کم کم غائله خوابید، مردم برای کمک به مجروحان به مسجد آمدند. من و مجید آنتیک‌چی آنجا ماندیم تا اگر کاری از دستمان بر آید، انجام دهیم. تعدادی از مجروحان را به بیمارستان رساندیم، بعد به خانه برگشتیم.😊» 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت مادر 🔹صفحه ۴۶_۴۵ 🦋 《مسجد جامع》 یک روز دخترم ،انیس خوشحال و شادمان وارد خانه شد😁 و گفت:«این هفته کلاس های دانشگاه تعطیل شده و به زودی همسرم از تهران بر می گردد.» آقای ،دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه علم و صنعت تهران بود و گاهی اخبار انقلابیون را از تهران برای ما می آورد. برای انیس، دوری از همسر آن هم با دو بچه خردسال سخت می گذشت. طبیعی بود که او از این پیشامد خوشحال باشد؛ چون یک هفته همسرش در کنارش بود و او راحت تر به کار و زندگی اش می رسید. 《مسجد امام》 روز ها می گذشت؛ ✊ مردمی درتهران و سایر شهر ها ادامه داشت و هر روز عزیزانی به خیل می پیوستند. در کرمان نیز تصمیم به تجمّع گسترده در روز جمعه، ۲۴ آذر ۱۳۵۷ ش؛ در محلّ مسجد امام (ملک) گرفتند تا با شرکت در مراسم چهلمین روز شهادت طلبه، مخالفت خود را با رژیم شاه اعلام کنند. ناصر آن روز ها کرمان بود. یک روز قبل از تجمّع گفت:«قرار است همه به صورت انفرادی وارد مسجد شوند و خانم ها نیز در این تجمّع حضور داشته باشند.» دوباره نگرانی و دلشوره سراغم آمد.😥 به اندازه ای دلم گرفته بود که نهایت نداشت.😔 بعد از ظهر روز موعود فرا رسید و طبق معمول همسرم به همراه پسرانم در این تجمّع شرکت کردند. آن روز فقط ذکر گفتم و دعا🤲 خواندم. حواسم فقط به گذر زمان بود و اصلاً وقایع اطرافم را حس نمی کردم. چندین بار در خانه آمدم؛ به کوچه نگاهی انداختم و برگشتم! برای دیدن بچه ها لحظه شماری می کردم و هزاران فکر و خیال در ذهنم مرور می شد و به خدا پناه می بردم. شب بود که.... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
💔دلنوشته مادر محمدرضا نوری (ابوعباس): اللهم عجل لولیک الفرج عزیز دل مادر! قربونت برم، میدونم که چه لحظات سخت و دشواری رو در کنج اسارت مظلومانه سپری می‌کنی و این روزها چقدر بیقرار اتفاقات غزه و لبنان و جبـهه های مقـاومت هستی و تمام وجودت در تب و تابه برای یاری رسوندن بهشون فدای اون قلب شکسته ات پسر دربند قهرمانم بخاطر این دغدغه که همیشه برای خدمت به اسلام و مسلمین داشتی، نیت کردم که هدیه ی زیبایی که چند سال پیش زحمت کشیدی و از به مناسبت روز مادر برایم آوردی را از طرفت هدیه کنم به جبـهه های مقاومـت (هرچند یادگاری عزیزی چون تو …) تا شاید بتونم ذره ای تسلای خاطر ناآرامت باشم. اللهم فک کل اسیر فدایت، مادر چشم انتظارت 🔹ابوعباس یکسال و نیم قبل در عراق توسط نظامیان آمریکایی اسیر شد. ✅تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔@golzarkerman