گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_دهم🦋
🔸فصل اول
(ادامه)
یک روز با عجله وارد خانه شد و گفت : کارتن خالی نداریم؟
گفتم : پسر جان تو که هنوز رمقی نگرفته ای و آثار شکنجه در بدنت هست! باز کجا می خواهی بروی؟ کارتن خالی را برای چی می خواهی؟! 🤔
گفت : این مسجد هاشمی (مسجد محل) را قفل کرده اند. مگر درِ مسجد باید قفل باشد؟
حالا هم میخواهم این کتابهایی را که در خانه دارم، با کارتن جلوی مسجد بگذارم و جوانها را به آمدن مسجد تشویق کنم.
همین کار را هم کرد. بعد کتابخانه را در مسجد افتتاح کرد. دیگر شب و روز نداشت. هر چه پول به دست می آورد، بابت خرید کتاب خرج می کرد.
بعد هم #نماز جماعت را تقویت کرد. قبل از آن، شاید ده نفر هم با هم نماز جماعت نخوانده بودند؛ وقتی کتابخانه و نماز جماعت قوّت گرفت، می دانستیم با این عشقی که به جان علی آقا افتاده، از خواب و خوراک خواهد افتاد.
عجب روحیّه ای داشت این انسان شریف، که به حرف نمی آید!!👌
#انقلاب که پلّه پلّه بالا رفت و حرکتهای سازنده بیشتر شد؛ روزی دیدم علی آقا خرت و پرتهای انبار را به هم می ریزد.
گفتم : علی آقا دنبال چی می گردی؟! 🤔
گفت : کلنگ داریم؟
پرسیدم : کلنگ برای چی؟!
گفت : میخواهم بروم جهاد سازندگی «نرماشیر». روستاهای آنجا نه حمام دارند نه غسالخانه، می روم شاید کمکی بتوانم بکنم.
دو ماه، شب و روز آنجا کار کرد. بعضی از شبهای جمعه که می آمد، سعی می کرد دستهایش را پنهان کند.
وقتی مادرش به زور دست او را به دست می گرفت، می دیدم که از دست منِ کارگر که پنجاه سال کار کرده بودم، بدتر بود! 😔
کف دستش جای صافی نداشت. همه جایش ترک خورده بود و زمخت شده بود.
مادرش گریه می کرد و می گفت : بگذار دست هایت را چرب کنم. 😭
علی آقا بی خیال دستهایی را که در حال از بین رفتن بود پس می کشید و می گفت : همهٔ تنم، دستم و پایم باید پر از ترک بشود تا پیش #خدا شرمنده نباشم.
من کاری نکرده ام، کاری نمی کنم.
اشکِ مادرش که شدّت می گرفت، صورت او را می بوسید و می گفت......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
#قسمت_دهم🦋
"دیدار با حسن اسکندری"
یک روز برزو را قانع کردم برای دیدن حسن اسکندری، در #جبهه ی کناری، همراهم بیاید.
برزو پسری مهربان بود. قبل از اینکه جبهه ای بشود،کنار دست پدرش، مشهدی قلندر قانع، مینشست توی مینی بوس و روی خط فاریاب_جیرفت کار میکرد.
در #عملیات بستان و فتح المبین هم شرکت کرده بود. راه افتادیم، در راه کمی اضطراب داشتم.
نه با فرمانده درباره ی رفتنمان حرفی زده بودم و نه با یوسف، که در جبهه بزرگتر من بود.
قمقمه هایمان را پر از آب و تفنگ هایمان را حمایل کردیم و زدیم به دشت وسیعی که از کنار باتلاق سمت چپ تا دور دست ها ادامه می یافت.
توی راه گاهی صدای خمپاره های دشمن به گوش میرسید، که از روی سرمان به سمت مواضع توپخانه ی ارتش خودمان میرفت.
ترس برم داشته بود.😥
پشت خاکریز و توی سنگر امن بود.اما آنجا،وسط دشت، هر لحظه احتمال دیده شدن ما وجود داشت.
با این حال، زیر آفتاب گرم زمستانی، که ته مانده ی آب داخل چاله های زمین را بخار میکرد، پیش میرفتیم.
ساعتی بعد، به خاکریزی نزدیک شدیم.
به نگهبان های خط فهماندیم خودی هستیم و وارد محوطه ی سنگرهاشدیم.
خیلی راحت حسن را پیدا کردیم.
از دیدن ما تعجب کرد. یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بلند خندیدیم.
پس از احوالپرسی، حسن ما را به سنگرش دعوت کرد.سنگرش بهتر از سنگر ما بود.
گوشه ای از سنگر نان و پنیر و دو قوطی فلزی بزرگ مربای هویج گذاشته بودند.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman