eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.3هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
9.9هزار ویدیو
33 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹ادمین مسابقه👇 @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 🔸فصل اول (ادامه) می گفتم : «علی جان یواش می خوری؟ بخور، جان بگیری.» می گفت : «بگذار این بچّه ها گرسنه از کنار سفره نروند. اگر زیاد آمد، می خورم.» وقتی می دید همه کنار کشیده اند، دستش را بالا می برد، رو شکر می کرد، دعا می خواند و از خداوند طلب رحمت و رزق حلال می کرد. 🤲 با خود فکر می کردم بارالها، این آدم که با شکم گرسنه تو را شکرگزاری می کند، اگر شکمش پر باشد چه می کند؟! می گفتم : « سیر شدی علی آقا؟» می گفت : «در قلب آدمهایِ شکم سیر، خدا پیدا نمی شود.» 👌 چون با خدا بود، نگاه هم می کرد دلمان آرام میشد. امّا میان حرفهایی که او می زد یک چیزی بود که دلِ دردمند ما را نوازش می کرد. آن هم "آرامش" در گفتنِ حرفهایش بود. چنان با آرامش مطلب را می گفت که دلمان می خواست بیشتر بگوید. حرفِ اضافه نداشت و حاشیه گویی نمی کرد. اگر نیاز بود، حرف می زد؛ در غیر این صورت، با مونس خودش که بود خلوت می کرد. روزی گفتم : «علی آقا، چرا اینقدر کم حرف می زنی؟!» گفت : « بابا، حرف به تنهایی که ارزش ندارد.» گفتم : «حرفِ با ارزش بزن بابا!» خندید؛ گفتم : «چرا می خندی؟!» 🤔 گفت : «چون الان هم دارم زیاد حرف می زنم؛ امّا خدا می داند هر چه کمتر حرف بزنیم، هم مسئولیّت و هم گناهانمان کمتر می شود.» می گفتم : نگو پسرم! حرفهای تو بوی "بهشت" می دهد. یادِ چیزی افتادم؛ حرف توی حرف می آید. می خواهم از تحمّلش بگویم. از آقائیش، که تا عمر دارم قلب مرا می سوزاند. چون مظلوم بود و تمام سختی ها را با عزّت نفس تحمّل می کرد. و حاضر نبود کسی به خاطر او ، به زحمت و مشقّت بیفتد. قناعت و مناعتِ طبعِ بلندش، از او انسانی ساخته بود که اگر تمام دنیا را هم به او می دادی، حالش تغییر نمی کرد. معلّم من بود. 👌 افتخار می کنم که شاگرد فرزند خودم هستم. قبل از رفتیم نزدش که در پادگان آموزشی کرمانشاه سرباز بود. چند ساعتی با هم بودیم. موقع برگشتن...... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 "شغل_جدید" محل جدید خدمت ما انبار‌های کارخانه لوله نورد اهواز بود. آن روز‌ها در انبار‌های کارخانه، به جای لوله، گلوله و صندوق‌های مهمات روی هم چیده شده بود و هر روز چند آیفا از جبهه‌های اطراف برای دریافت مهمات به آنجا می‌آمدند. ما وظیفه داشتیم صندوق‌های سنگین فشنگ و نارنجک و گلوله‌های آر‌پی‌جی را از داخل انبار بیرون بیاوریم و با احتیاط یکی یکی روی هم توی کامیون بچینیم و بفرستیم برای رزمندگان. اتاق کوچکی هم نزدیک انبار به ما دادند، با یک والور نو و چند پتو. مسئول انبار مهمات جوانی ساده‌دل بود از اهالی اصفهان. چند روز که گذشت کم کم با شوخ طبعیِ جمع پنج نفره ما کنار آمد. گاهی خودش هم بذله گویی می‌کرد. از مسئولیتی که داشت راضی نبود. آن را در شأن خودش نمی‌دید. وقتی فهمید تازه از خط مقدم آمده‌ایم بیشتر کسر شأنش شد و احساس کوچکی کرد. برای جبران این کمبود، وقتی ماشینی برای بار زدن وجود نداشت، برای ما خاطرات ای را تعریف می‌کرد که قبلا آنجا خدمت کرده بود. او، با پرداختن به اتفاقات و موقعیت‌های خطرناکی که در جنگ برایش پیش آمده‌بود، سعی می‌کرد به ما بفهماند یک انباردار معمولی نیست، بلکه رزمنده‌ای است که عجالتا در آن پست کار می‌کند. هرچه بود پسر با معرفت و مخلصی بود. فکر می‌کردیم شاید او هم ریشه فرمانده اش را سوزانده و به این مکان تبعید شده! اما نه؛ آرام تر از این حرف‌ها بود. در آن محل روزهای سخت و شب‌های راحتی داشتیم. به جای سنگر‌هایی که با هر باران تا نیمه پر از آب می‌شدند، اتاقی و والوری داشتیم و شب نشینی‌های فراموش نشدنی که به شوخی و خنده می‌گذشت؛ به خصوص آن شب که جوانک انباردار داشت از حضورش در بستان تعریف می‌کرد. داستانش به آنجا رسید که در میدان مین دشمن روی نیروهایشان رگبار بسته بود. او، برای اینکه حجم آتش دشمن را به درستی برای ما روایت کند، گفت: "توی بد موقعیتی بودیم. از چپ و راستمون تیر می‌اومد؛ مثل گلوله!" وقتی این را گفت، شلیک خنده ما به هوا رفت. 😂 بعد از آن، همیشه سر به سر جوانک انباردار می‌گذاشتیم و می‌گفتیم: "حالا واقعاً مثل گلوله تیر می‌اومد؟" این دوستی و صمیمیت میان ما و انباردار تا روز آخری که آنجا بودیم ادامه پیدا کرد. او به محسن بیشتر از همه ما علاقه‌مند شده بود. چون نقاشی‌اش خوب بود و روی جعبه‌های مهمات با زغال شکل‌های جالبی می‌کشید؛ از جمله تصویر رزمنده‌ای در حال شلیک، که زیر آن می‌نوشت: برادر رزمنده، به خاطر پیرزن روستایی هم که شده لطفاً در مصرف مهمات صرفه جویی کن! علی جان هم به او می گفت حالا خوبه تا دیروز خودت با همین گلوله‌ها گنجشک می‌زدی! روزی یکی از راننده‌ها، که برای بردن مهمات آمده بود، نامه‌ای از فرمانده جوان برای من آورد. او خواسته بود به محل خدمتمان برگردیم. با خوشحالی کوله‌پشتی‌هایمان را بستیم. ☺️ روی صندوق‌های مهمات، که خودمان آن‌ها را بار زده بودیم، نشستیم و به سنگرهایمان برگشتیم. بعد از آن هرگز فرمانده جوان را اذیت نکردیم. دو ماه از حضورمان در جبهه نورد گذشت. روزی فرمانده، که لباس پاسداری‌اش را پوشیده و پوتین‌های واکس زده‌اش را به پا کرده بود، خبر داد که روز بعد نیروهای جدید برای تحویل گرفتن خط می آیند و ما می‌توانیم به خانه‌هایمان برگردیم. روز بعد، در پادگان گلف اهواز تسویه حساب کردیم. تفنگ و خشاب‌هایمان را به اسلحه‌خانه دادیم و با همان لباس‌های خاکی عازم گاراژ اتوبوس‌ها شدیم. بلیط گرفتیم و به کرمان برگشتیم. روستای ما، هور پا‌سفید، بوی نوروز می‌داد. سال ۱۳۶۰ داشت تمام می‌شد. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman