گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_شصت_و_یکم🦋
<ادامه>
پرسیدم:
«حاج آقا چه کسی را می گویند؟»
گفتند:« علی آقا ماهانی »
تو همین روزهایی که افتخار نوکری بچه های بسیج را داشتم، مدتی هم مسئولیت تدارکات مخابرات منطقه با من بود.
دلم می خواست علی آقا بیاید لباسی یا چیزی از بنده بخواهد؛
چون هر وقت او را می دیدی، لباس #بسیجی رنگ و رو رفته ای تنش بود که از بس شسته شده بود ،
کم کم داشت نخ نما می شد .
روزی دیدم زیرپوش سفیدی را به دست گرفته، می آید.
گفتم:«این چیه علی آقا؟!»
گفت:«پشت حمام صحرایی افتاده بود. اگه اجازه بدهید، می خواهم استفاده کنم. واقعا حیف است دور انداخته شود.»
هر وقت می گفتیم بیا سهمت را بگیر، می گفت :
«اینها سهم بچه های زحمت کش #بسیج است، نه من.»
برخورد این عزیز چطور است ، اگر تمام سختی های دنیا را به دوش او بیندازی ، چون اعتقاد راسخ دارد که بچه های جنگ مردان واقعی راه #خدا هستند، می گوید کم است.
همۂ بچه های منطقه با شهردار #سنگر آشنا بودند.
وقتی علی آقا شهردار می شد، بدون اینکه فرصت کمک به ما بدهد ، کارهایش را انجام می داد....
و چقدر دقیق !
اما وقتی دیگران شهردار می شدند ، می آمد آستین ها را بالا می زد، بسم اللّه
می گفت یا صلوات می فرستاد و مشغول مثلا شستن ظروف غذا می شد.
هرچه بچه ها مانع می شدند و اصرار می کردند ، علی آقا گوش نمی کرد و ضمن کار می گفت:
«من فقط به شما کمک می کنم.
کمک از من ، ثوابش مال شما.»
همیشه کمک از او بود و شرمندگی از ما...
از طهارت و پاکی او بگویم.
هر چند برای آدمی به آن درجه از #ایمان طبیعی بود؛
اما دیدن این آدمها هم خودش سعادتی بود.
یادم است به مرور دیگر تجدید وضوی علی اقا هیچ وقت باعث تعجب کسی نمی شد؛
چون همیشه سعی می کرد با وضو باشد.
یک بار که برای مرخصی به کرمان با هم همسفر بودیم، وقتی اتوبوس ایستاد ، تجدید وضویی کرد و در جای خود نشست.
تقریباً نیمه های شب بود که هنوز چانۂ من از صحبت تکان می خورد.
علی آقا گفت:« جواد تو خسته ای ، بگیر بخواب.»
متوجه نشدم؛
فکر کردم خودش خسته است و می خواهد من کمتر حرف بزنم.
در چرت بودم که حرکات سایه واری روی پلکم را سنگین کرد.
زیر چشمی که نگاه کردم ، دیدم...
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خو
#قسمت_شصت_و_یکم 🦋
«اولین سیلی اسارت»
ادامه..
🍃 ساعتی نگذشته بود که میان محوطهای وسیع، که جا به جایش سنگرهای بزرگ و کوچک دیده می شد، از ماشین پیادهمان کردند.
🔹 سربازان عراقی با زیرپوش و دمپایی جلوی سنگر هایشان به تماشای ما ایستادند. آنها هم از دیدن من تعجب کرده بودند. مرا به یکدیگر نشان می دادند و می خندیدند. 😐
یک نفرشان دوید تویِ سنگر و با یک دوربین عکاسی برگشت. ایستاد کنارم و عکس یادگاری گرفت. 📸
دستانم را، به دستور، گذاشته بودم روی سرم و با هدایتِ افسر عراقی به هر سو که او می گفت می رفتم.
حسن را همانجا کنار ماشین گذاشته بودند. حدس میزدم برای بازجویی به سنگر فرمانده عراقی ها می رویم.
🌱 از جلوی هر سنگری که عبور می کردیم سربازانِ عراقی به تماشا ایستاده بودند. سربازِ شانزده ساله ندیده بودند؛ آن هم از نوعِ اسیرش. 😉
حق داشتند تعجب کنند، ولی دیگر بدجوری داشت به من بر میخورد. کار از تعجب گذشته بود. داشتند مرا تحقیر می کردند. 😓😠
اینطور فکر کردم. باید واکنشی نشان میدادم. باید حالیشان می کردم نترسیده ام و اتفاقا خیلی هم شجاعم. ولی چگونه؟!
هیچ راهی برای ابراز شجاعت و بی باکی نبود، جز اینکه مغرورانه نگاهشان کنم و با تکبّر راه بروم،
سرم را گرفتم عقب، سینه ام را دادم جلو، گامهایم را استوار کردم و پا به پای افسر عراقی پیش رفتم. ☺️
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman