گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_هشتاد_و_پنجم 🦋
برادر "علیرضا رزم حسینی" هم از دوستان علی آقا بودند، و در سالهای دفاع مقدس جانشین فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله بوده.
درودی می فرستد به همه #شهدا و می گوید سال ۶۰_ ۵۹ با علی آقا آشنا شدم .
بعد از آن، دیگر در سوسنگرد بودم.
روزی برای #نماز مغرب و عشا به مسجد رفتم .
دیدم ساکت و صبور در صف نماز نشسته است . بعد از نماز، نیم ساعت در کناری نشستم تا تعقیبات نمازش را تمام کند .
خلاصه وقتی هم صحبت شدیم ، متوجه شدم که نزدیک بیست روز است که به این منطقه آمده است .
خیلی تعجب کردم .
بیشتر بچه ها ، در چنین مناطقی ، اولین کاری که می کنند ، این است که دنبال دوست و آشنایی می گردند تا غم غربت خود را با دیدن روی همشهری یا آشنایی به خوشحالی مبدل کنند، اما علی آقا انگار در خانه خودش بود .
احساس غریبی نمی کرد تا به دنبال آشنایی بگردد .
احتیاجی هم به این نداشت که کسی بداند او به #جبهه آمده است .
فکر نمی کنم کسی از نزدیکانش هم خبر داشت که او در کدام جبهه ، چکاره است .
دقیقاً همان روزهای اول ، که علی آقا را در سوسنگرد دیدم، پرسیدم : الان کجا هستید و چه کار می کنید؟
خیلی صادقانه گفت : « دژبانی » .
با تعجب گفتم: «دژبانی؟ »
گفت : « بله ، در دژبانی هستم.»
با سوابق مبارزاتی و تقوا و تلاش او مطمئن بودم که لیاقتش بسیار بالاتر از این مقدار بود؛ اما از صحبتهایش دریافتم که اگر در بدترین شرایط هم قرار بگیرد، به شرط اینکه در خدمت جبهه و جنگ باشد،برای او بهترین جاست.👌
همچنین دریافتم که این رفتار او برای تعلیم و تربیت من است تا اندازه خود را نگه دارم.
مدتی که در خدمت ایشان بودیم ، این سردار بزرگ آن چنان تاثیر روحانی ای بر بچه ها گذاشته بود که وقتی موقع نماز می شد، می دیدم به دور او حلقه می زدند و درخواست می کنند که امامت نماز را قبول کنند .
اما از ما اصرار و از ایشان اکراه .
می گفتیم : «علی آقا، چرا نمی گذارید به شما اقتدا کنیم؟!
از نظر ما ، شما واجد شرایط پیش نماز شدن هستید.
چرا اینقدر سر می دوانید و اذیت می کنید؟»
می گفتند: «پیش نماز شرایط می خواهد. من بدبخت حقیر، خودم مشکل دارم ! حالا فرض کنید قرائت نمازم درست باشد ، اما چطوری مسئولیت نماز شما را به عهده بگیرم؟
فردای قیامت چطور بگویم من لایق بودم؟
الان مدتی است دنبال کسانی هستم که به من اقتدا کردند.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
#قسمت_هشتاد_و_پنجم 🦋
« بغداد »
ادامه...
🌱 آنجا حیاط یک زندان بود که بالای در ورودی اش نوشته شده بود:
«لا یدخل الانسان، الا ان یخرج انساناً آخر.»
کل مساحتش از پنجاه متر مربع بیشتر نبود.
دو درِ آهنی با قفل های بزرگ از آن حیاط کوچک به دو زندان کوچک تر باز می شد.
زندان ها با یک تیغهٔ نازک از هم جدا می شدند؛ که اگر نبود، دو زندان روی هم شکل نیم دایره ای پیدا می کرد به قطر حدود هفت متر.
روی درهای خاکستری زندان ها دو دریچهٔ کوچک دیده می شد که در آن لحظه هر دو بسته بودند. وارد شدیم. توی زندان بوی نم می آمد؛ بویی شبیه اتاق تزریقات یا بوی لباسی که آفتاب ندیده خشک بشود. 😶
آن زندان سه گوشِ ده دوازده متری گنجایش همهٔ ما را نداشت. چفتِ هم نشستیم، در آن فضای گرم و بسته؛ چه زجری می کشیدند زخمی ها. 😔
جاگیر که شدیم، چشمم افتاد به دو افسر ایرانی که از قبل آنجا بودند. با لبخندی کم رمق به ما خوش آمد گفتند. غیر از آن ها مرد دیگری هم بود که به نظر می رسید درجهٔ بالاتری دارد.
این را می شد از رفتار احترام آمیز افسرها با او فهمید. آن ها او را «جناب سرهنگ تقوی» صدا می زدند.
جناب سرهنگ تقوی، با پایی که تا کمر در گچ بود، روی تشک پنبه ای و کهنه ای نشسته و به دیوار زندان تکیه کرده بود. اسیر بود؛ ولی ابُهت نظامی اش را همچنان با خود داشت. 🙂
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman