eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
15.5هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
9.2هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ 📖 زندگینامه و خاطراتِ س
🦋 🔸فصل اول (ادامه) علی آقا گفته بود مردم به خیابانهای شهر ریختند. در واقع تازه هوای پاک شهر و روستا را از بوی خود به شور و جنبش در آورده بود که رفتم تا علی آقا را که برای ادامهٔ سربازی به شهر کازرون فرستاده بودنش، ببینم. وقتی وارد کازرون شدم، جا به جا در خیابان‌ها توپ و تانک دیدم. در شهر، از دم غروب دیگر حکومت نظامی بود. فکر می کردم اگر شب کسی را بگیرند، حتماً "اعدام" کمترین مجازاتش خواهد بود! به همین خاطر سریع به نشانی که از علی آقا داشتم رفتم. خانه اش کوچک بود، امّا با صفا. هر چند شنیدم علی خانه اجاره کرده ، خیلی تعجّب کردم. 😳 چون در پادگان، جای خواب و استراحت برای سرباز و درجه دار ،وظیفه بود. وقتی وارد خانه شدم، به جز خودش، هفت نفر دیگر هم بودند و همه، نورانی. شب که شد، دیدم هر کدام مشغول کاری شدند. یکی کتاب بسته بندی می کرد و چند نفر دیگر اعلامیّه ها را مرتب می کردند. از کسی که کتابها را بسته بندی می کرد پرسیدم : پسرم، اسم شما چیه؟ گفت : «علی» از نفر دوم پرسیدم؛ گفت: « علی» اسم همهٔ آنها "علی" بود! تا به حال چنین جمع رفیقی ندیده بودم که همگی یک اسم داشته باشند. خدا رو شکر کردم که هم اسمشان علی بود؛ هم علی وار زندگی می کردند. مدّتی بعد که از کازرون برگشتم، این بچّه های پاک و صادق لو رفتند؛ امّا علی آقا با شهامت و شجاعتِ تمام، هفت علی از هشت علی را رهاند و تمام تقصیر ها را خود به گردن گرفت..... بله داشتم می گفتم. همان استوار رفت تو اتاقِ دژبانی و با فرماندهٔ پادگان تماس گرفت. حالا من از باران خیس شده بودم و تنم بوی مشروب می داد. 😥 استوار پرسید چقدر ملاقات می خواهی؟ گفتم‌، هر چی شما بدهید. بالاخره بعد یکساعت انتظار...... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 " آن دست خط قشنگ " یک روزِ بارانی در سنگر نگهبانی نشسته بودم و چهار چشمی نیزار را کنترل میکردم. دور دست ها، سمت راست جاده، زیارتگاهی دیده میشد که لابد هیچ زائری نداشت. برادرم یوسف را دیدم که تفنگش را به دوش انداخته بود و به سنگر نگهبانی نزدیک میشد‌. افتاده بود میان دو ی ما و عراقی ها؛ تک وتنها‌‌. از شیب تند خاکریز بالا آمد و داخل سنگر شد. نشست روی گونی شن، پشت قبضه ی تیربار. توی دستش کاغذی بود که گرفتش طرف من و گفت :" نامه یهته؛ ای موسی!" با خوشحالی نامه ی برادرمان، موسی، را گرفتم. موسی آن روز ها مسئول آموزش و پروش قلعه گنج بود. بعداز شرکت در عملیات کرخه نور، رفته بود آنجا برای خدمت. با همان خط قشنگش نوشته بود :" برادران عزیزم، ما به شما افتخار میکنیم. شما ثابت کردید هرگاه دین خدا در خط بیفتد قلم های مدرسه را با تفنگ های جبهه عوض میکنید و از کشور اسلامی‌مان دفاع میکنید... " دست خط قشنگش مرا به یاد انگشت های کشیده و ظریفش انداخت. همیشه از شهر که می آمد ساکش را باز میکرد و کتاب هایش را میگذاشت جایی که توی دید نباشد. به مادرمان میسپرد کتاب ها را کسی نباید ببیند!📚 بعد، از لای مجله ای رنگی، که معمولا عکس یکی از هنر پیشه ها روی جلدش بود، کاغذ هایی دست نویس و کپی شده بیرون می آورد وبرای ما میخواند. اعلامیه های امام خمینی بود که پاریس نوشته میشد.📄 یک بار که آمد عکسی هم با خودش آورده بود؛ عکس سیاه و سفید سیدی با عینک گرد که در حال خواندن نوشته ای بود. پشت عکس با همان خط قشنگش نوشته بود:" مرجع عالی قدر عالم تشیع، حضرت آیت الله العظمی سید روح الله ". 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman