گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_پنجاه_و_پنجم 🦋
ادامه.....
حالا من هر چه میخواهم کمتر حرف بزنم، نمی شود! واقعاً #جبهه بود و دری به #بهشت.
تمام صفحات تاریخ را ورق بزنید؛ اگر به جز تاریخ جنگهای #اسلام ، چنین صحنه هایی را که ما داشتیم، پیدا کردید.👌
بچهها، در دست داشتن انگشتری عقیق در وقت #نماز را موجب ثواب می دانستند.
برادر آقا صادقی تعریف می کرد:
روزی دیدم علی آقا کنار منبعِ آب مشغول وضو گرفتن است. یادم افتاد یک انگشتری عقیق، از مشهد مقدس برایش آورده ام.
همین طور که مشغول وضو بود، انگشتری را تقدیم کردم.
رنگ از رویش پرید، تعجب کردم!
گفتم : « علی آقا، ناراحت شدید؟ سوغات مدفن آقا امام رضا را قبول نمی کنید؟!»🤔
وقتی حالش جا آمد، گفت : «درست همان وقت که شما انگشتری را پیش آوردید، چشم من به انگشتری بچّه ها افتاده و با خود گفته بودم، کاش من هم یک انگشتری عقیق داشتم تا از ثواب آن بی بهره نمی ماندم.»
انگشتری را در دست گرفته بود و می گفت : «#خدا مرا ببخشد....» 😔
حالا بگرد و این بچه ها را پیدا کن...هستند؛ امّا باز هم مثل ماه که بعضی اوقات پشت ابرها گم می شود، از نظر پنهان شدند. اینها زمان خاصی برای ظهورشان هست، که امیدواریم خدا دعای آنها را شامل حال ما بکند.
حالا می فهمم اگر نمی گذاشتند علی آقا به جلو برود، حق داشتند.
درست در شب #عملیات، #علیرضا_رزم_حسینی که معاون لشکر هم بود، با عجله آمد و گفت : « #حاج_قاسم
پیغام داده که نگذاریم علی آقا در عملیات باشد؛ چون حتما در این عملیات #شهید می شود.»
گفتم : «این کار از دست من بر نمی آید.»
علیرضا پیش از اینکه نزد من بیاید مسأله را با مسئول مخابرات در میان گذاشته و او حرف را انتقال داده بود.
کمی بعد......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خو
#قسمت_پنجاه_و_پنجم 🦋
«خداحافظی با آزادی»
ادامه...
💤 با صدایی ضعیف، که به سختی شنیده می شد، گفت: «بذارید بزنه، راحتم کنه!» التماسهای بیوقفه من و حسن و جنگ و مرافعهٔ سرباز مهربان ، بالاخره سربازِ بی رحم را از کشتن اکبر منصرف کرد. راهش را گرفت و رفت.
🍃 به فاصله پنجاه متر دورتر از جایی که ایستاده بودیم جمعی از نیروهایمان به اسارت دشمن در آمده بودند. پشت سرشان ده ها سرباز عراقی مسلح راه می رفتند.
نجفی، پیرمردِ بندرعباسی، از قافله عقب افتاده بود. او به هیچ وجه زیر بارِ اسارت نمی رفت. حدودا شصت ساله بود. مثل ما، او هم گلوله ای برایش نمانده بود. اما برای تو انگار هر قلوه سنگ دشت فرسیه گلوله ای بود.
با سنگ به نبرد با دشمن ادامه داد. عراقی ها دستور داشتند تا جای ممکن اسرا را نکشند. نه این که دلشان بسوزد یا انسانیت سرشان بشود؛ نه، آنها در ایران هزاران اسیر داشتند و لازم بود اسیر بیشتری از ما بگیرند تا روزی اگر مبادلهای انجام شد کم نیاورند. 😐
🌱 پیرمرد بندرعباسی اما نمی گذاشت. به سوی سربازان عراقی، که به او نهیب می زدند اسیر شود، سنگ پرتاب می کرد. عراقی ها به زبان عربی فریاد می زدند و پیرمرد هم، بی هراس از آن همه سرباز و آن همه تفنگ آماده شلیک، به زبان عربی چیزهایی به آن ها می گفت و همچنان مقاومت می کرد.
رگباری گرفتند جلوی پایش تا او را به وحشت بیندازند و مجبورش کنند دستهایش را به علامت تسلیم بالا ببرد. 🙆♂
اما انگار آن روز #عاشورا و آن زمین #کربلا و پیرمرد بندرعباسی هم «حبیب ابن مظاهر» بود. تهدید و استقامت. استقامت و تهدید.
همه منتظر بودند ببینند عاقبت کار چه می شود. سرانجام صبر سربازان عراقی به سر رسید. قید این یک اسیر را زدند و پیرمرد را به رگبار بستند. 😣
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman