eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.8هزار دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
11.2هزار ویدیو
36 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹آیدی ثبت نام خادمی @golzar_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((آخرین عزاداری)) روز دوم، والفجر هشت، به سمت جادّهٔ فاو _امّ القصر ادامه یافت. قرار بود لشکر شب وارد عمل شود. از طرف فرماندهی به واحد دستور رسید که هر چه زود تر گروهی برای شناسایی به اعزام شوند. محمدحسین با همان وضعیت جسمی که داشت، بلافاصله خودش را آماده کرد و سوار موتور شد. ما هم همین طور، همگی با چهار موتور سیکلت به طرف جادّهٔ امّ القصر راه افتادیم. محمّد حسین علی رغم ضعف جسمی شدیدی که داشت، با سرعت زیاد جلوی همه می رفت و ما هم به دنبالش بودیم. دو طرف جادّه را به شدت می کوبید، نزدیک خط رسیدم، هلی کوپتر بالای سرمان ظاهر شد و راکتی شلیک کرد. 🚀 فکر کردیم شلیک به طرف ما صورت گرفت؛ به همین دلیل زود از موتورها پیاده شدیم و موضع گرفتیم، راکت به یک دستگاه ایفا که پشت سر ما در حرکت بود اصابت کرد و منفجر شد و هلی کوپتر رفت. دوباره سوار شدیم و راه افتادیم. منطقه ای را که باید میکردیم، سه راهی کارخانهٔ نمک بود؛ دشمن آتش شدیدی روی این نقطه متمرکز کرده بود، محمّد حسین بی خیال و راحت میان آتش جلو رفت و به کمک بچّه‌ها منطقه را شناسایی کرد، نقاط مختلف را زیر نظر گرفت و تمام جوانب کار را بررسی کرد. بعد از پایان مأموریّت، دوباره به سمت مواضع خودی برگشتیم. در راه از چهره و حالت محمّد حسین به خوبی میشد فهمید هر لحظه متظر گلوله ای است تا بیاید و او را به آرزویش برساند. 🕊 وقتی به خطّ خودی رسیدیم، گزارش شناسایی را به فرماندهی لشکر دادیم؛ امّا در همین موقع، از طرف قرارگاه اعلام شد که امشب لشکر حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله و سلم) وارد عمل می‌شود؛ به همین سبب قرار شد که بچّه‌ها برای یک استراحت کوتاه به مقرّ اصلی واحد در عقبه بروند وفردا صبح دوباره به منطقه برگردند. همه به همراه محمّد حسین سوار قایق شدیم و به ساختمان واحد که کنار بود،آمدیم. وقتی رسیدیم، هرکس دنبال کاری رفت.. حمّام، و استراحت. آن شب همهٔ بچّه ها استراحت کردند؛ چون همان طور که گفتم قرار بود لشکر حضرت رسول وارد عمل شود. صبح روز دوم بعد از نماز، مجلس عزاداری و دعا بر پا بود.🤲 حدود بیست و پنج نفر از نیروهای اطّلاعات، داخل اتاقی در همان ساختمان واحد اطّلاعات دورهم جمع بودند. بچه ها متوسّل به خانم فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) شدند. یک هفتهٔ آخرِ همهٔ مجالس عزاداری، به نیت حضرت زهرا ( سلام اللّه علیها) بر پا می شد. همه شور و حال خاصّی داشتند. هر کس گوشه ای نشسته بود و ضجّه می زد، 😭انگار می‌دانستند این آخرین عزاداری است!! مراسم که تمام شد، مشغول خوردن صبحانه شدیم. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاط
🦋 ((بچّه ها زیر آوارند!)) آن هایی که قرار بود آن طرف اروند بروند، زودتر صبحانه خوردند و در حال آماده شدن بودند. من هم صبحانه ام تمام شده بود و داشتم چای می خوردم. گفت: « ابراهیم برو یگان دریایی و یک قایق بگیر که بچّه ها را به آن طرف ببریم!» 🛶 گفتم: «چشم! چایی میخورم، می روم.» بیشتر بچّه ها از اتاق خارج شده و در حیاط ساختمان ایستاده بودند. محمّد حسین در کنار حیاط بود، گروهی هم که قرار بود جلو بروند، همراه او به طرف بیرون ساختمان راه افتادند، امّا درست در همین لحظه سر و کلّهٔ هواپیماهای عراقی پیدا شد. اول فقط صدایش را شنیدیم، ولی بعد از چند لحظه آن ها را بالای سرمان دیدیم. محمّد حسین برگشت و رو به بچّه ها فریاد زد: «هواپیما! هواپیما سریع پخش شوید، یک جا نایستید.» 😲 اغلب بچّه ها به داخل اتاق های ساختمان رفتند.😫 عدّه ای هم که تازه صبحانه شان را خورده بودند و می خواستند بیرون بیایند، دوباره برگشتند. محمّد حسین همچنان وسط حیاط ایستاده بود، یک مرتبه با همان پای مجروح به طرف ما دوید و فریاد زد: «بچّه ها راکت، راکت!» 🚀 هنوز حرفش تمام نشده بود که چند انفجار پی در پی صورت گرفت. 💥 هواپیماها سه راکت زدند که دو تا به طرفین ساختمان و یکی درست به همان اتاقی که بچّه ها در آن جمع بودند، اصابت کرد. 😱 وقتی انفجار رخ داد، فهمیدیم که راکت ها بودند، 😓امّا با این حال اتاق روی بچّه ها خراب شد و مواد شیمیایی به شکل مایع روی بدن بچّه ها ریخت. مقداری آوار هم به سر و صورت آن هایی که داخل حیاط بودند، فرو ریخت. محمّد حسین آسیبی ندیده بود با شنیدن فریادهای « شيميايي! شیمیایی!» هرکس به طرفی می دوید. و سعی می کرد از دور شود. عدّهٔ زیادی توانستند به میان نخلستان بروند 🌴و خودشان را نجات دهند. محمّد حسین یک دفعه در میان راه ایستاد و گفت: «بچّه‌ها زیر آوارند، باید کمکشون کنیم.» و بدون اینکه منتظر کسی بماند به داخل ساختمان برگشت. او می دانست این کارش چقدر خطرناک است، امّا وجدانش اجازه نمی داد به آنها کمکی نکند. او از ناحیهٔ پا جراحت داشت از طرفی قبلاً "شیمیایی" شده بود؛ به همین سبب بدنش حسّاسيت بیشتری داشت. و از همه مهم تر ماسک هم نداشت، 😷 با این حال دلش نیامد بچّه ها را بگذارد و برود؛ در صورتی که راحت می توانست خودش را از نجات دهد. ما هم با دیدن محمّد حسین نتوانستیم فرار کنیم، برگشتیم تا به کمک او بچّه ها را نجات دهیم. ♦️به روایت آقای " ابراهیم پس دست" و آقای "حسین ایرانمش" 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاط
🦋 (( من جایگاه خودم را دیده ام ! )) حرفی را که یک شب توی خانه به طور خصوصی به من گفت ،فراموش نمیکنم . من بودم و به مرخصی آمده بودم . نیمه های شب رسیدم . در خانه پدرمان اتاقی بود که هر وقت من با نیمه شب از می آمدیم ،برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند ،بی سر و صدا به آنجا میرفتیم . آن شب من خیلی خسته بودم و زود آماده خواب😴 شدم . هنوز یک ساعتی نگذشته بود در اتاق باز شد و آقا محمّد حسین آمد تو . هر دو از دیدن یکدیگر خوشحال شدیم 😊. من بلند شدم ، با ایشان روبوسی کردم و بعد هر دو نشستیم و مشغول صحبت شدیم . هم محمّدحسین خسته بود ، هم من . زیاد نمیتوانستیم بیدار بنشینیم . محمّد حسین پتویی برداشت و به گوشه ای از اتاق رفت ،خوابید و طبق عادت همیشگی اش پتو را روی سرش کشید . من هم سر جای خودم رفتم . ده دقیقه ای نگذشته بود که سرش را از زیر پتو بیرون آورد و بی مقدمه گفت :« هادی ! هیچ وقت تا به حال شده جایگاه خودت را ببینی ؟ » من حقیقتا یکّه خوردم 😳. گفتم :« یعنی چه جای خود را ببینم ؟!» گفت :« یعنی جای خودت را ببینی که چطور هستی ، کجا هستی ؟» من که اصلا سر از حرف هایش در نمی آوردم🤔 ، با تردید گفتم :« نه !» گفت :« من جای خود را دیدم . می دانم کجا هستم .» نمی فهمیدم چه می گوید.😐 از طرفی خسته بودم و خوابم می آمد ‌. گویا محمّدحسین نیز متوّجه شد،چون دیگر‌حرفش را ادامه نداد. بعدها وقتی بیشتر به صحبت های آن شب فکر کردم،خیلی از رفتار خودم پشیمان شدم. ناراحت بودم که چرا پافشاری نکردم و از محمّدحسین معنی حرف هایش را نپرسیدم،😔 احساس بی لیاقتی میکردم،واقعا فرصت نابی را از دست داده بودم،چون حتما اسرار زیادی در آن حرف ها نهفته بود.✨ 💠اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف معما نه تو خوانی و نه من 💠هست از پس پرده گفت و گوی من و تو چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من ♦️به روایت از "محمد هادی یوسف الهی" 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سر
🔸فصل پنجم 🦋 به همین خاطر وقتی ما را دید ،بیش از اینکه خوشحال شود ، ناراحت شد . در پایان ملاقات هم آهسته به من گفت :« به حسین بگو اینجا نیاید . بگو خودش را پیش اینها خرد نکند .» دیدم صورتش سیاه شده گفتم: «چی شده ؟» گفت :« بخاطر اینکه درِ اتاقِ یکی از ساواک ها را با پا باز کردم ، هفت ساعت تمام مرا شکنجه کردند ؛ به جرم اینکه چرا به ما احترام نگذاشتی . من هم گفتم شما قابل احترام نیستید .» عرض کردم ، تا جایی که میتوانست سختی ها و مشکلات خودش را پنهان میکرد چون به یقین رسیده بود ، و میدانست رسیدن به دور از سختی های دنیا ، ممکن نیست . پس از آزادی ، بیرون روی شدیدی داشت .روزی از او معذرت خواهی کردم و پرسیدم :« چرا دائم به دستشویی میروی؟! » خجل شد و گفت :« دست خودم نیست خواهر .خدالعنت کند آنها را ، یک بار از میله داغ برای شکنجه ام استفاده کردند .» وقتی حضرت امام ( ره ) از جنگ به عنوان نعمت یاد میکند ، بعضی ها نفهمیدند ایشان چه فرموده اند ؟! اما امروز همه ما شاهد هستیم که همین عالمان بزرگ معرفت از روزهای امتحان خدا _که یکی از آن، جنگ ما بود _ به منصه ظهور رسیدند . از این نعمت بزرگتر چه چیز میتواند باشد ؟! بخاطر همین ما هر مومنی را دیدیم ، یا به رفت ، یا اگر شرایط نداشت ، به این عشق ورزید و از آنها دفاع کرد . فراموش نمیکنم ایشان برای گذراندن دوره نقاهت ، عصاکشان آمد به منزل من . دلش نمیخواست کسی _ مخصوصا پدر و مادرم _ از درد و رنج با خبر شود . البته نسبت به من هم مدام اظهار شرمندگی میکرد . دائم میگفت :« خدا خیرت بدهد ، شدم اسباب زحمت . خدا کند زود تر خوب بشوم و برگردم .» هنوز یک هفته نگذشته بود که گفت:« می خواهم بروم تهران .» گفتم فکر را از سرت بیرون کن ،دیگر جای سالمی نداری . گفت :« اتفاقا به تهران میروم تا زودتر خوب شوم و به منطقه برگردم . خدا میداند هنوز به وظیفه ام عمل نکرده ام .» به خودم گفتم لابد دلش برای کرمان تنگ شده ، تهران را بهانه میکند ؛ بگذار یک هفته ای برود ، دوباره بر میگردد ....... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🔸فصل پنجم 🦋 ده روز بعد فهمیدم کرمان که هیچ ، تهران هم بهانه بوده و به رفته است . حقیر هم ، در سالهایی که مدام در جنگ زخمی ، و در بیمارستان بستری می شد به سراغش میرفتم و چیز هایی را میدیدم که قلبم به لرزه می افتاد... در اتاق بیمارستان ، به جز علی اقا ، چند نفر دیگر بستری بودند ؛ اما هر وقت به ملاقاتش میرفتیم ، میدیدیم که روی زمین نشسته است . میگفتم :« علی اقا تو که هنوز حالت خوب نشده ، چرا روی زمین نشسته ای ؟!» میگفت :« من که چیزی در راه خدا نداده ام .نگاه کن همه کسانی که اینجا بستری هستند ، یک عضوی از بدن مبارکشان را در راه خدا داده اند . اینها لایق استراحت هستند نه من ! » تا زمانی هم که انجا بود ، هر وقت مجروحی از اتاق بیرون میرفت و بر میگشت ،به زحمت از جا بر میخاست ، دستش را می بوسید و کمک میکرد تا در جای خودش قرار بگیرد . خوب ، این عاشق است!.. نه عاشق ، که "عاشقِ عاشقان" است . در شکست حصر آبادان ، عصب دست چپ علی اقا قطع و پایش هم به شدت مجروح شده بود ؛ اما جرأت نمیکردم به او بگویم که فعلا مدتی به جبهه نرود . به همین خاطر ، دست فلج او را بهانه ای کردم و گفتم :« علی اقا ، تو که دیگر نمی توانی سلاح به دست بگیری ، در جبهه میخواهی چکار کنی ؟!» آن روزها ، مهدی سخی هم از ناحیه دست راست ، قطع عصب شده بود . علی اقا که انگار متوجه شد منظورم چیست ، گفت :« اینکه مشکلی نیست ؛من و مهدی با هم یک تفنگ میگیریم.☺️ مهدی ، سلاح را محکم می چسبد؛ من هم به قلب دشمن شلیک میکنم !» اهل صحبت کردن در مورد کارهایش نبود . نمیدانم چطور شد سوال کردم چطوری مجروح شدی ، که جواب داد و واقعا تعجب کردم و یک کلام هم حرف نزدم . میترسیدیم حرفش را قطع کند . چنین تعریف کرد : داشتیم میرفتیم به جلو که خمپاره ای به زمین خورد و دیگر چیزی نفهمیدم . بچه های بعدا برایم تعریف کردند که وقتی رسیدیم ، فکر کردیم شده ای . مهر شهید رویت زدیم بعد به سردخانه منتقلت کردیم . وضعیت من به شکلی بوده که بچه ها حق داشتند . می گفتند تمام بدنت پر از ترکش بود . نه فشار داشتی نه نبض ! مسئول سردخانه میخواسته جابه جایم کند که احساس میکند نفس میزنم . فورا دکترها را مطلع میکند و سریعا مرا به اتاق عمل می فرستند ..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 مثل همه رزمندگان، کلنگ به دست می گرفت و با بچه ها همراه می شد . بعد از اینکه ماموریت آنها در تمام شد، ارتباط آقای کردی با علی آقا همچنان ادامه پیدا کرد. دقیقاً با همین رفتار و کردار که از اعتقادش بود، جذب می کرد . خوب یادم هست از زمانی که وارد تیپ شد هیچ وقت به کسی نگفت بیایید کلاس قرآن بگذارم ، یا چرا صبح را به جماعت نمی خوانید . اهل حرف نبود . اما قبل از نماز صبح وارد مسجد می شد و تا وقت صبحانه سرگرم تلاوت قرآن بود . همین حال، بچه ها را دگرگون کرد . مخصوصاً وقتی که دیدند مسجدی که اکثر اوقات به دلیل وضعیت منطقه همیشه پر از گرد و غبار بوده ،حالا از تمیزی برق می زند و بوی خوش آنجا ، دل آدم را جلا می دهد. کم کم نماز جماعت هم با شور و شوق عجیبی برقرار شد . بعد، جلسات قرائت و تفسیر قرآن شروع شد و شکلی به خودش گرفت . این تاثیر را در نماز جماعت رزمندگان هم به شکلی دیدیم . آنچنانکه هر روز نزدیک ظهر، علی آقا قبل از اذان وضو می گرفت و به مسجد می رفت . بچه ها وضو گرفتن او را که می دیدند، می فهمیدند وقت نماز است . شکوه این لحظات ، زمانی بود که می دیدیم قبل از اینکه اذان از بلندگو پخش شود، همه در حاضر بودند. وضعیت ظاهری این مؤمن را هم اگر بخواهم تشریح کنم اینطوری بود که علی آقا به نظافت خیلی اهمیت می داد . وقتی از منطقه به کرمان می آمد، می دیدی لباس ساده سفیدی به تن کرده ، بوی خوش و ملایم عطری از او به مشام می رسید. هیچ وقت ندیدم موی سر و صورتش از یک اندازه مخصوص کوتاه تر یا بلندتر باشد . برای این کار، شانه سه تیغی خریده بود و همیشه خود را مرتب می کرد. حرفهایش هم همیشه ساده و پرمعنا بود. ما می دانستیم علی آقا در عملیات های گذشته یک دستش فلج شده. بنابراین فکر می کردیم روحیه اش برای انجام بعضی کارها مناسب نیست؛ یا حداقل ، دیگر آن تحرک سابق را ندارد . اما روزی دیدم همراه مهدی سخی سوار بر موتور می آید . تعجب کردم ، چون علی آقا از دست چپ ، و مهدی سخی از ناحیه دست راست فلج بود . پرسیدم : «شما با این وضعیت چطور موتور سواری می کنید؟» خندیدند و گفتند: « کلاچ و گاز و ترمز را با همدیگر تقسیم کرده ایم.» گاهی اوقات ما گم می شویم و نمی توانیم جلوی خودمان را ببینیم. بنابراین کارهایی را انجام می دهیم که ازنظرخودمان هم باعث تعجب است . این پیش زمینه را می گویم که ذکر کنم علی آقا اهل اسراف نبود . البته هیچ وقت کسی را با زبان منع نکرد، چون می دانست این بچه ها اگر کم و زیادی هم بکنند ، چون برای خدا می جنگند، نباید با زبان به آنها بگوید . اما خودش موقع غذا، خرده نان ها را با کف دست جمع می کرد و می خورد . عملا نشان می داد که چگونه باید مصرف کرد. روزی چندنفر مهمان به سنگر ما آمدند. ظهر گذشته بود و در قابلمه کوچک ما قدری غذا مانده بود، اما فکر کردم غذا کم است فوری رفتم مخابرات تا شاید بتوانم از تدارکات چند قوطی کنسرو بگیرم . وقتی برگشتم ،دیدم همه از همان قابلمه ای که به چشم ما کوچک بود ، غذایشان را خورده و سیر شده اند . 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 برادری به نام «زندی» از کرمان آمد اهواز و ظرف بیست و چهار ساعتی که در بودیم ، به شهادت رسید . علی آقا همیشه می پرسید :« چرا یکی اینطوری است و دیگری باید این همه شب و روز در انتظار باشد ؟» خدا می داند ما او را زنده ای می دانستیم که باید بماند تا معلم و مربی و دستگیر دیگرانی چون خود شود . هم اینک هستند کسانی که از شهد شیرین اندیشه او چشیده اند و بوی او را می دهند . اما شاهد است بوی خودش تا دنیا باقیست در مشام همه بچه بسیجی ها باقی خواهد ماند .👌 یادم نمیرود روزی که قرار بود در عملیات شرکت کند ، گفتم :« علی آقا ، حالا که داری میروی ،اگر به توفیق شهادت رسیدی آن دنیا ما را هم فراموش نکن خلاصه هوایمان را داشته باش . بعد، از او شفاعت خواستیم؛ چون چهره ای که من میدیدم، برگشتنش محال بود . در برابر، او هم توصیه‌هایی کرد؛ اگر ما رفتیم و شهید شدیم، سعی کنید احکام اسلام در جامعه پیاده شود . جوان‌ها به عبادت ، و خانم‌ها به حجاب روی بیاورند . کاری کنید که جایگاه واقعی خودش را در قلب همه مردم باز کند.» عاقبت عملیات والفجر سه که شروع شد ، فهمیدم قرار است علی آقا با سِمَت بیسیمچی با یکی از گردان ها در عملیات شرکت کند . رفتم دنبالش و ساعت پنج بعد از ظهر ، زمانی که بچّه ها برای عملیات آماده می‌شدند ، در شیار گاوی پیدایش کردم . دیدم تجهیزاتش را پوشیده و آماده است . گفتم:«علی آقا، اگر من فرمانده تو هستم ، باید سریع به عقب برگردی.» مظلومانه خندید و گفت :«آقا رضا، بحث فرماندهی نیست ، من الان عاشقم . اگر تا صبح هم بگویی، من رفتنی هستم .☺️» خیلی با او کلنجار رفتم ؛ امّا دیدم نمی شود! راست هم می گفت. صحبت عشق و فرماندهی با هم جور در نمی آید . در آخر گفت :« حالا اگر مرا دوست دارید ، اجازه بدهید . چون خدا شاهد است، دست خودم نیست . من باید بروم ، و یکی دیگر مرا میکشاند.» و وقتی خندیدم ، خوشحال شد و راه افتاد. و رفت ، تا ما عمری بدویم و نتوانیم با کاروانش همپا شویم!.....😔 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 "محمدرضا سخی" همرزم علی آقا بوده ؛ می گوید:« با او در کرمان آشنا شدم ،بعد از اینکه فهمیدم چه گوهر گرانبهایی را پیدا کردم، دیگر او را رها نکردم .» وقتی او را در دیدم،روزها و شبهای پربار زندگی من شروع شد. خداوکیلی باید بگویم که شبهای ،به یاد ماندنی ترین شبهای عمر من است؛ به خصوص شبهایی که بحث مفید و داغی پیش می آمد و چانۂ همه گرم می شد. در چنین لحظاتی آرزو می کردم که این شب ها پایانی نداشته باشد. خوشبختانه بعضی شب ها ،چادر ما ،مجلس تعریف های شبانهٔ دوستان رزمنده بود. علی آقا هم به حساب دوستی می آمد و بعضی اوقات، به اصرار من، شب را در چادر ما می خوابید. شبهایی که علی آقا صحبت می کرد، بهترین ساعتی بود که احساس می کردیم بر توانایی و دانایی ما افزوده شده است. 👌 عملش هم که جای خودش را داشت؛ مثل پتک محکمی بود که وقتی فرود می آمد، خواب گران غافل ترینِ آدمها را هم می شکست. 😞 همان شبهایی که به اصرار پیش ما می خوابید، نیمه شب، پتوی خود را روی یکی از بچه‌های سنگر می انداخت و بیرون می رفت. شبی دنبال او رفتم و دیدم که در آن هوای سردِ زمستانی مشغول وضو گرفتن شد. فهمیدم به سنگرِ می رود و می خواند. هر چند هيچ وقت دلم نخواست خلوت روحانی اش را به هم بزنم، امّا خیلی دوست داشتم بگویم :«علی آقا، درست است که ما لیاقت نداریم؛ امّا حداقل پتوی خودت را روی ما نینداز تا خواب غفلتمان سنگین تر نشود.» 😥 همیشه اینطور بود با قلبش حرف می زد. باید صدایش را می شنیدی تا بدانی مفهوم تأثیرپذیری چیست؟! اکثر اوقات هم...... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 سرانجام با فریاد التماس علی آقا ،برادر خلیلی را به سرعت به عقب منتقل کردند. یکی از امداد گرها هم نزد علی آقا ماند. صحنه بود و روز تیغ . خون گریه می کردیم. 😭 امداد گرها بعد از چند ساعت بازگشتند و سراغ علی آقا آمدند. می گفتند آمبولانسها هنوز نمی توانند داخل این قسمت از بشوند . دوباره علی آقا را روی برانکارد گذاشتند و به راه افتادند . هنوز چند صد متر از راه را طی نکرده بودند که می بینند یک نفر در حالی که به شدّت زخمی است، به زمین افتاده. و با التماس می گوید :«برادران ،مرا هم با خود ببرید .نگذارید اینجا در تنهایی بمیرم .حالا شب است و آدم نمی داند چه خواهد شد؟» علی اقا که این صحنه را می بیند ،به امدادگرها می گوید:« مرا به زمین بگذارید.» امدادگرها اعتراض می کنند این درست نیست؛ ما فعلاً برای شما مأموریت داریم، دوباره بر می گردیم ! اما علی آقا اصرار می کند که مجبور می شوند آن بسیجی را به جای او به عقب انتقال بدهند. آن منطقه ،ساعتی بعد دوباره به اشغال نیروهای درآمد و قبل از آن ،ساعتها زیر آتش و آتش بارهای دیگر بود . کسی نمی داند او چگونه به دیدار یار رفت ؛اما همه می دانند که او دنیا را برای چنین روزی می خواست تا یکّه و تنها ،در معصوم ترین لحظات ،معشوق را چنین سرخ و خونین دربر گیرد . حرفهام تمام نشده است. اما هق هق گریه ،می دانم مجال بیشتر گفتن را نخواهد داد. 😭 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kermanز
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🌷 ♦️به روایت سپهبد قاسم سلیمانی حاج قاسم در #عملیات
🦋 خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🌷 ♦️به روایت دبیر حزب الله لبنان،سید حسن نصرالله اهداف ترور چه بود⁉️ چرا این جنایت به شکل کاملا آشکار انجام شد؟ به شکل رسمی و عیان تا همه دنیا ببیند؟ دو مسأله است: همه تلاش‌های قبلی، شکست خورده بود.برخی عملیات‌ها لو رفته بود و برخی هم هنوز در ابهام است. آخرین بار هم در بود که کشف شد؛ نزدیک به حسینیه، خانه‌ای خریداری شده بود و قرار بود مقدار زیادی مواد منفجر کار گذاشته شود و زمانی که طبق رسم هر ساله آنجا می‌رفت، منفجر شود..💥 که ممکن بود چهار تا پنج هزار انسان کشته شود. برای چه؟ برای اینکه حاج قاسم را بکشند. خدا او را حفظ کرد و این نوع شهادت [آشکار] را برای او برگزید و او شایسته این نوع بود. مسأله دوم؛ اقدام در این مقطع زمانی، مجموعه شرایط و شکست‌ها و پیروزی‌ها و نتیجه نبرد کنونی بود که به تحولات اخیر رسید و ما همچنین در آستانه انتخابات هم هستیم. وقتی به این صحنه نگاه می‌کنیم، اهداف ترور و مسئولیت ما در قبال آن را روشن می‌کند. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🌷 🌆حساسیت وسط جنگ شهری وقتی #جنگ به قسمت شهری کشیده
🦋 خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🌷 ♦️به روایت شهید بی سر، "ذوالفقار حسن عزالدین" در بیان مصداق و مثال عینی درباره قدرت ایدئولوژی مبتنی بر وحی، خاطره شهید عزالدین را گفت که بغض گلوی خود و حاضرین در مراسم را گرفت.😔 ایشان گفتند: «شهید ۱۸ ساله ای که در آبان سال ۹۲ به اسارت تروریست‌های تکفیری در می‌آید و تروریست ها پس از اسارت، دقیقاً مانند ، سر از تنش جدا می کنند و او را به شهادت می رسانند و پس از ۵ سال پیکرش را حزب الله برمیگرداند. "ذوالفقار عزالدین" از اهالی منطقه صور و متولد یازدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۴ بود که در اولین روزهای درگیری های "غوطه" ،توسط اصابت مین مجروح شد و به اسارت تکفیری ها در آمد و تروریست ها او را به رساندند.🥀 تروریست‌های تکفیری، قبل از به شهادت رساندن ذوالفقار چندین سوال از او می پرسند و پس از آن، ذوالفقار را مانند سرور و سالار شهیدان، (علیه السلام) سر از تنش جدا کرده و او را به شهادت می رسانند. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🌷 🎥 شعرخوانی زیبای یکی از نیروهای مدافعِ حرم«تیپ فاط
🦋 خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🌷 ♦️به روایت «ابراهیم شهریاری» امنیت که سپرده شد به فرمانده ، حساب کار دست اشرار آمد! خیلی هایشان آمدند زیر پرچم جمهوری اسلامی. مانده بود باندی که سرکرده شان خیلی قلدر بود ، حدود چهل پنجاه نفر برایش کار می کردند . می خواستند با خرابکاری هایشان، جاده ها را ناامن کنند به اسم جمهوری اسلامی ..! نه ژاندارمری حریفشان شده بود ، نه بچه های کمیته . فکر می کردند این بار هم مثل دفعه های قبل چند نفر را سر می برند ، بقیه هم عقب نشینی می کنند.. اما حاجی آدمی نبود که کم بیاورد.👊 هفت شبانه روز نقطه به نقطه روستا را گشتیم تا گیرشان آوردیم . وقتی دیدند از آسمان و زمین محاصره شده اند ، چادر زن هایشان را پوشیدند و فرار کردند . ما خیال عقب نشینی نداشتیم ، دو روز درگیر بودیم . آخر سر ... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman