گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#پارت_هشتاد_و_دوم🦋
((حضور مستمر))
طولی نکشید در حالی که هنوز #محمد_حسین خوب نشده بود، راهی
#جبهه شد.
دیگر گوش دادن به اخبار رادیو📻 و پیگیری خبر های جبهه کار هر روز خانواده بود، چون محمّدشریف هم راهی جبهه ها شده بود.
وقتی مارش نظامی🎺از رادیو پخش
می شد، دلم از جا کنده می شد، مطمئن بودم که عملیّاتی انجام شده و محمّدحسین و محمّدشریف در آن شرکت دارند.
رفتار و کردار محمّدحسین نه تنها برای دوستان و هم رزمان، بلکه برای خواهر ها و برادر هایش درس بود.
" #عبادت و راز و نیازش🤲 با #خدا، خلوص در کارها، #صبر و تحمّلش در مصائب و سختی ها، بی تفاوتی اش نسبت به دنیا و مافیها "؛
همه، برای خانواده و دوستان درس بود.
محمّدحسین هر زمان که به کرمان
می آمد به برادرش محمّدعلی سر می زد، گاهی می نشستند تا دیر وقت باهم صحبت می کردند؛
حرف هایی که رنگ الهی داشت و انسان را به یاد خدا می انداخت.✨
یادم هست در یکی از روز ها محمّدعلی به خانۂ ما آمد و گفت:«مادرجان!...دیشب تا دیر وقت با محمّدحسین حرف می زدیم، صحبت هایمان که تمام شد، من رفتم تا جای خوابش را آماده کنم؛
هوا خیلی گرم بود.
روی آن تختی که کنار حیاط داشتیم، رختخواب راحت و تمیزی پهن کردم،
حیاط را آب پاشیدم و یک پارچ آب یخ را کنار تخت گذاشتم و محمّدحسین را صدا کردم که بیاید استراحت کند.
وقتی آمد و چشمش به آنچه آماده کرده بودم افتاد، قیافه اش در هم شد.»
گفت:«تو می خواهی مرا از راهی که دارم باز داری!...این چیه؟ چه وضعیّتی
است که درست کرده ای؟!»
من یک دفعه جا خوردم😳.
با خودم گفتم حتماً کوتاهی کرده ام یا آن طور که در خور و شایسته او بوده است، انجام وظیفه نکرده ام.
خیلی آشفته بود😔، امّا به خاطر حجب و حیایی که داشت، چیزی نمی گفت.
من اصلاً نمی دانستم قضیه از چه قرار است. سر در گم پرسیدم:
«مگر چکار کرده ام؟!😧»
گفت:«بیا اینجا!» و دست مرا گرفت و به حیاط برد.
رختخواب را نشان داد :«آخر این چیه که برای من درست کرده ای؟»
گفتم:«مگر چه کرده ام؟ خب!...رختخواب ساده ای انداختم تا یک امشب را راحت استراحت کنی.»
گفت:«مگر من می توانم در چنین جایی بخوابم؟ اصلاً هیچ وقت دیده ای روی چنین رختخوابی استراحت کنم؟
چرا می خواهی مرا بد عادت کنی؟
چرا می خواهی مرا از راهی که دارم باز داری؟😔 »
گفتم:«آخر یک رختخواب چطور مانع راه تو می شود؟!🤔»
گفت:«اگر من در این جای نرم و راحت بخوابم، وابستگی پیدا می کنم و
باز گشتم به جبهه و آن شرایط، سخت و دشوار می شود.»
دیدم واقعا مضطرب و ناراحت است در حالی که من آرامش و راحتی او را
می خواستم؛
گفتم:«خب!...حالا باید چه کنم؟»
گفت:«اگر جسارت نمی شود این رختخواب را جمع کن. یک بالشت و
رو انداز به من بده، همینجا راحت بگیرم بخوابم.»
گفتم:«آخر اینطوری که نمی شود، تو مهمان من هستی، من شرمنده می شوم.»
گفت:«باور کن من اینطور راحت ترم.»
با اینکه برایم خیلی سخت بود، هر چه گفت عمل کردم.
بالشت و رو انداز ساده آوردم و او خوابید. تا دیر وقت به این رفتارش فکر کردم.
گفتم:«او عادتش همین است مادرجان!☺️
این جا هم که می خوابد معمولاً یک بالشت زیر سر و یک پتو روی خودش
می کشد و می خوابد.
بچّه عجیبی است، خدا حفظش کند.»
محمّدعلی ساعتی کنارم نشست و سپس رفت.
بعضی از روزها خانه برایم به قدری دلگیر می شد که اگر به #قرآن و #نماز و
یاد خدا برای آرامش قلبم رو نمی آوردم،
حتما دچار مشکل روحی می شدم؛
چون نه تنها محمّدحسین و محمّدشریف،
بلکه غلامحسین و محمّدهادی هم راهی جبهه شدند و آن ها نیز مرا تنها گذاشتند.
واقعاً از این همه دوری به تنگ آمده بودم.
با خودم گفتم این بار که غلامحسین بیاید با او صحبت می کنم و به او می گویم دیگر تحمّل این همه فراق را ندارم.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman