حکایتی از بوستان سعدی🦋🦋🦋
جوان و مادر
جوانی، سر از رای مادر بتافت
دل دردمندش، به آذر بتافت
چو بیچاره شد، پیشش آورد مَهد
که ای سستمهرِ فراموشعهد
نه گریان و درمانده بودی و خُرد
که شبها ز دست تو خوابم نبرد؟
نه در مهد نیروی حالت نبود
مگس راندن از خود، مجالت نبود؟
تو آنی که از یک مگس رنجهای
که امروز ، سالار و سرپنجهای
به حالی شوی باز در قعر گور
که نتوانی از خویشتن، دفع مور
چو پوشیدهچشمی ببینی که راه
نداند همی وقت رفتن ز چاه
تو گر شکر کردی که با دیدهای
وگر نه، تو هم چشمپوشیدهای...
آذر: آتش.
مهد: گهواره.
کلیات سعدی، بوستان،باب هشتم در شکر بر عافیت، ص ۳۶۶.
#بوستان_سعدی
#مادر
#جوان
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
پیر و جوان 😂
پیر و جوانی، همغذا شدند. هر دو گریه میکردند. از پیر پرسیدند، گفت: برای آن که من، دندان ندارم و جوان، هر چه هست، خواهد خورد.
از جوان پرسیدند، گفت: برای آن که این پیر، دندان ندارد؛ نجویده فرو میبَرَد؛ من به او نمیرسم.
خندهسازان و خندهپردازان، صلاحی، ص ۲۰۷.
#پیر
#جوان
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
ای جوان 😂😂😂
شعر طنزی از محمد صالحی آرام
تا فزون گردیده غمخوار ای جوان
بنده هم هستم تو را یار ای جوان
هر تریبونی سخن گوید ز تو
بر سر هر کوی و بازار ای جوان
صحبت آینده وان گه اشتغال
میشود بهر تو تکرار ای جوان
میشوی داماد؛ اما در خیال
میکنی پیدا تو صد کار ای جوان
وام کمبهره، زمین، دنبال هم
میدهندت یک نه، صد بار ای جوان...
همچو شرر خندیدن، دفتری در شعر طنز، صالحی آرام، ص ۳۷.
#شعرطنز
#جوان
#محمدصالحیآرام
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303