حکایت بایزید بسطامی
از بوستان سعدی
شنیدم که وقتی، سحرگاه عید
ز گرماوِه* آمد برون، بایزید
یکی طشت خاکسترش، بیخبر
فرو ریختند از سرایی* به سر
همیگفت شولیده* دَستار* و موی
کفِ دست، شُکرانه مالان به روی،
که: ای نفس، من درخورِ* آتشم
به خاکستری، روی در هم کشم؟
لغات:
گرماوه: گرمابه، حمام.
سرا: خانه.
شولیده: ژولیده، درهم و پریشان.
دستار: شال سر.
درخور: سزاوار.
کلیات سعدی، بوستان، باب چهارم: در تواضع، ص ۲۹۸.
#حکایتبایزید
#بوستانسعدی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303