یک خاطرهی شیرین
برای رسیدن به پادگان
یک روز که در خیابانهای شهر، مشغول موتورسواری بودم، یکی از دوستانم را دیدم که میخواست به پادگان برود و گویا دیرش شده بود و خیلی عجله داشت.
دوستم، از من خواست که او را تا مسیر اتوبوسهای تهران برسانم. من هم قبول کردم و گفتم: سوار شو. سپس به سرعت، راهی شدم؛ اما هنگامی که به مقصد رسیدم، متوجه شدم که دوستم نیست.
بعدها که او را دیدم و علت را جویا شدم، گفت: آن قدر با سرعت رفتی که حتی نگذاشتی من سوار بشوم.
شادیهای ماندگار، مجموعهای از خاطرات بامزه، اصغر جدایی، ص ۳۶ و ۳۷.
#خاطرهیشیرین
#اصغرجدایی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
یک خاطرهی شیرین
آقا داماد خوشاقبال
خواهرم سر سفرهی عقد نشسته بود. قبل از این که عاقد، خطبه را بخواند، مادرم پیش او رفت و گفت: پگاه جان، وقتی که سه بار خطبه را خواندند، بعد بگو بله.
خواهرم به خیال این که سه بار باید بگوید بله، پس از این که عاقد خطبهی اول را تمام کرد، با صدای نسبتاً بلندی، پشت سر هم گفت: بله، بله، بله.
در این لحظه بود که صدای خندهی مهمانها، به هوا برخاست و از شدت خنده، اشک از چشمان داماد جاری شد.
شادیهای ماندگار، مجموعهای از خاطرات بامزه، اصغر جدایی، ص ۲۱.
#خاطرهیشیرین
#دامادخوشاقبال
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
یک خاطرهی شیرین
بوق...بوق...!
تازه موتورسیکلت خریده بودم. سوار شدم تا یک دور بزنم. ناگهان پسربچهای، وسط خیابان پرید. هول شدم. خواستم بوق بزنم؛ اما ناخودآگاه، با صدای بلند گفتم: بوق...بوق...!
📚📚📚📚📚
شادیهای ماندگار، اصغر جدایی، ص ۳۸.
#خاطرهیشیرین
#بوقزدن
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
یک خاطرهی شیرین
تبسنج بیمار
چند روز پیش، در بخش داخلی یکی از بیمارستانهای تهران بودم. صبح بود و انترنهای بخش، برای معاینهی مریضها در تکاپو بودند؛ اما یکی از آنها فراموش کرده بود تبسنج را از زیر زبان یکی از مریضها بردارد.
همراه یکی از بیماران، پیرمرد سادهای بود که تا متوجه من شد، در حالی که تبسنج در دستش بود، به طرف من آمد و گفت: آقای دکتر، آقای دکتر، همکار شما ۳۵ دقیقه است این را زیر زبان مریض گذاشته و برنگشته است. من هم از زیر زبانش برداشتم و برای این که سرد نشود، ۴۰ دقیقه است که در دهان خودم گذاشتهام.
شادیهای ماندگار، اصغر جدایی، ص ۴۴.
#خاطرهیشیرین
#تبسنجبیمار
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
یک خاطرهی شیرین
آگهی ترک اعتیاد
چند ماهی میشد که برای ترک اعتیاد، پیوسته در یکی از روزنامهها آگهی میدادیم و اتفاقاً در یکی از شمارهها، دو آگهی دادیم: یکی مربوط به استخدام منشی و دیگری مربوط به ترک اعتیاد بود؛ اما چون اغلب تلفنها، در ارتباط با آگهی ترک اعتیاد بود، بی مقدمه در این مورد توضیح میدادم.
تا این که یک روز، خانمی زنگ زد و گفت: ببخشید خانم، شرایط پذیرش شما به چه نحوی است؟ من نیز با آرامش خاطر و حاضرجوابی خاصی که دارم، به خیال این که برای ترک اعتیاد است، گفتم: اولاً باید میزان مصرفتان کم باشد و در ضمن اعتیادتان، کمتر از سه سال باشد و ... .
او وقتی دید میخواهم ادامه دهم، دیگر اجازهی صحبت کردن را به من نداد و با تعجب پرسید: ببخشید خانم، شما میخواهید یک منشی معتاد استخدام کنید؟!
شادیهای ماندگار، اصغر جدایی، ص ۲۶.
#خاطرهیشیرین
#آگهیترکاعتیاد
#اصغرجدایی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
یک خاطرهی شیرین
سؤال و جواب معلم
چند روزی میشد که به مدرسهی جدید رفته بودم. سر زنگ علوم، معلم به ترتیب شمارههای دفتر کلاس، از دانشآموزان سؤال میکرد. از آن جا که اسم من در آخرین ردیف دفتر نوشته شده بود، حدس میزدم چه سؤالی را از من بپرسد. به همین دلیل، شروع به حفظ کردن همان سؤال کردم. سؤال این بود: از طبقهی نخستینها، جانوری را نام ببرید و بگویید در کجا زندگی میکند؟
مشغول حفظ کردن جواب بودم که آقا معلم، مرا صدا کرد و من بدون این که به سؤالش توجه کرده باشم، در پاسخ گفتم: آقا اجازه، میمون. این جانور در بیشههای بزرگ زندگی میکند.
در همین لحظه، با صدای شلیک خنده همکلاسیهایم، به خودم آمدم و متوجه شدم معلم از من پرسیده است: اسم کوچک شما چیست؟
شادیهای ماندگار، اصغر جدایی، ص ۷۹.
#خاطرهیشیرین
#معلم
#اصغرجدایی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
یک خاطرهی شیرین
خیاط بیتجربه
برای اولین بار طبق الگویی که معلم خیاطیام داده بود، خواستم برای پدرم شلوار بدوزم. از این رو، طبق دستورهایی که استادمان گفته بود، الگوی شلوار را بریدم.
آن قدر ذوقزده شده بودم که حتی دور تا دور شلوار را هم دوختم و با خوشحالی به پدرم دادم. وقتی پدر آن را دید، با تعجب پرسید: دخترم، من باید این را از کدام قسمت بپوشم؟!
شادیهای ماندگار، اصغر جدایی، ص ۶۰.
#خاطرهیشیرین
#خیاطبیتجربه
#اصغرجدایی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
یک خاطرهی شیرین
دستها بالا
چندی قبل، به علت بیماری در بیمارستان بستری شدم. یک روز صبح که تازه از خواب بیدار شده بودم، خانم پرستار به داخل اتاق ما آمد و گفت: لطفاً همه دستها بالا. من که به خاطر بیخوابی شب گذشته، بسیار خوابآلود بودم، خیلی سریع هر دو دستم را بالا بردم.
در همین لحظه، با خندهی اطرافیان مواجه شدم. برای این که خانم پرستار برای گرفتن خون آمده بود و منظورش این بود که آستینها را بالا بزنید.
شادیهای ماندگار، اصغر جدایی، ص ۶۷.
#خاطرهیشیرین
#دستهابالا
#اصغرجدایی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
یک خاطرهی شیرین
نخ شیرینی
یک روز خالهام برای خرید شیرینی به قنادی میرود. پس از آن که مرد فروشنده، نخ جعبهی شیرینی را گره میزند، خالهام، جعبه را برداشته، با عجله از مغازه خارج میشود. چند قدم که از قنادی دور میگردد، متوجه خندههای مردم میشود. وقتی برمیگردد، میبیند به دلیل عجلهی زیاد، اجازه نداده فروشنده نخ را قیچی کند و همان طور نخ را دنبال خود کشیده است.
شادیهای ماندگار، اصغر جدایی، ص ۱۳۱.
#خاطرهیشیرین
#نخشیرینی
#اصغرجدایی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303