eitaa logo
گلزار ادبیات
7.8هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
175 ویدیو
5 فایل
توسط دبیر بازنشسته‌: ع. ک. (بانو خالقی) ایجاد کانال: ۹ بهمن ۱۴۰۱ استفاده از مطالب، با ذکر نام یا لینک کانال مجاز است. تبلیغ و تبادل نداریم. کانال دوم‌ما #گلستان‌ادبیات https://eitaa.com/golestaneadabiyat
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کوتاه شمع امید چهار شمع به آرامی می‌سوختند. محیط آن قدر ساکت بود که می‌شد صدای صحبت آن‌ها را شنید. اولین شمع گفت: من صلح هستم. هیچ کس نمی‌تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می‌کنم که به‌زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله‌ی آن کم و بعد خاموش شد. شمع دوم گفت: من ایمان هستم. واقعاً انگار کسی به من نیاز ندارد؛ برای همین، من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم. حرف شمع ایمان که تمام شد، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد. وقتی نوبت به سومین شمع رسید، با اندوه گفت: من عشق هستم. توانایی آن را ندارم که روشن بمانم؛ چون مردم مرا به کناری انداخته‌اند و اهمیتم را نمی‌فهمند. آن‌ها حتی فراموش کرده‌اند که به نزدیک‌ترین کسان خود، محبت کنند و عشق بورزند. پس شمع عشق هم بی‌درنگ خاموش شد. کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع، دیگر نمی‌سوزند. او گفت: شما که می‌خواستید تا آخرین لحظه، روشن بمانید؛ پس چرا دیگر نمی‌سوزید؟ چهارمین شمع گفت: نگران نباشید؛ تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می‌توانیم شمع‌های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. چشمان کودک درخشید؛ شمع امید را برداشت و بقیه‌ی شمع‌ها را روشن کرد. داستان کوتاه، مهرانگیز کیان ارثی، ص ۵۱. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه طعم هدیه روزی فردی جوان، هنگام عبور از بیابان، به چشمه‌ی آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی‌اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن را برای استادش که پیر قبیله بود، ببرد. مرد جوان، پس از مسافرت چهار‌روزه‌اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد مقدار زیادی از آب را سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال، بسیار قدردانی نمود. مرد جوان، با دلی لبریز از شادی، به روستای خود بازگشت. اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد، آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب، بسیار بدمزه است. ظاهراً آب به علت ماندن در سطل چرمی طعم بدِ چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض، از استاد پرسید: آب گندیده بود؛ چطور وانمود کردید که گواراست؟ استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب، فقط حامل مهربانیِ سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی‌تواند گواراتر از این باشد. داستان کوتاه، مهرانگیز کیان ارثی، ص ۵۳. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303