*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_شصت_و_یکم*
🎤 به روایت محمدعلی شیخی
از رفت و آمدها و جلساتی که در قرارگاه و ستاد لشکر ۱۹ فجر برگزار می شد می فهمیدیم که انشاءالله در نیمه دوم سال ۶۵ یک عملیات سرنوشتساز که بعدها به عملیات کربلای ۴ و ۵ نام گرفت انجام خواهد شد.
با مشخص شدن منطقهای که لشکر ۱۹ فجر می بایست در آنجا عملیات را آغاز نماید دشمن از مدتها قبل با ایجاد دریاچه مصنوعی تردد افراد پیاده و قایقهای موتوری را با مشکل مواجه کرده بود.
محوری که ما میبایست در آنجا عملیات را آغاز میکردیم معروف به پنج ضلعی بود با توجه به ابلاغ ماموریت محوله به واحدها و گردان ، ماموریت یگان دریایی را شکر ۱۹ فجر هم مشخص شد ولی عبور قایق ها از این محدوده با عمق کم آب و گیر نمودن موتور قایق ها به زمین فکر همه را مشغول کرده بود.
حتی قایق بردیم در آن منطقه و به صورت امتحانی تست زدیم ولی جواب نداد. پروانه موتور به زمین گیر میکرد حسابی عصبی بودیم.
این موضوع را در جلسه فرماندهی و یگان دریایی مطرح شده بود و همه به فکر راه چاره بودیم که موتور قایق از وضعیت استانداردی که روی قایق نصب میشد بایستی مقداری بالاتر قرار گیرد.
مجتبی در آن زمان مسئول تعمیرگاه یگان دریایی بود. از همان روز رفت در تعمیرگاه و با موتور جوش و آهن آلات و امکاناتی که در دسترس داشت شروع کرد چند روز طول کشید و با خوشحالی آمد و گفت که من راهش را پیدا کردم.
با ابتکار خود یک وسیله ای ساخت که مجدداً شب هنگام رفتیم و در منطقه آن را امتحان کردیم.
با عنایت خداوند ۹۰ درصد جواب داد و این اختراع به دیگر سپاه های عمل کننده هم انتقال داده شد. بعد این در عملیات کربلای ۴ و ۵ استفاده نمودند و به مواضع دشمن بعثی هجوم بردیم.
🎤 به روایت سید محمدعلی سجادی
قبل از عملیات کربلای ۴ و ۵ تعداد زیادی قایق موتوری را به منطقه شلمچه انتقال داده بودیم و آنها را استتار کرده تا با آن رزمنده ها را انتقال و عملیات را شروع کنیم.
انتقال قایقها از اهواز به منطقه شلمچه و سپس از منطقه شلمچه تا محور عملیاتی با توجه به محدود بودن زمان و نبودن جرثقیل کار بسیار مشکلی بود.
تراکتور داشتیم که یک طرف آن یک جرثقیل کوچک نصب شده بود. مجتبی مثل همیشه با آن روحیه شاد و پر کار از این ماموریت را با خوشحالی از دل و جان قبول و تمامی قایق ها را به محل مورد نظر بدون اینکه مشکلی پیش بیاید و یا اینکه دشمن متوجه بشود با رعایت تمامی مسائل امنیتی و استتار کامل حمل موجود به این یکی از افتخارات این شهید عزیز بود.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷آقای اسلامی نسب فرمانده گردان در فاو بود و من بیسیم چی اش، آن شب قرار بود از خط با موتور به عقب برگردیم، ایشان راننده بود من پشت سرش. عراق روی این جاده ثبت تیر داشت و هر جنبده ای را می زد. باید چراغ خاموش عبور می کردیم. به سه راه شهادت رسیدیم. آن شب آتش سنگینی روی جاده بود. آقای اسلامی نسب گفت نمی شود، به کنار جاده رفت و گفت شب را اینجا بمانیم صبح برویم.
یک سنگر کوچک بود. سقف آن پلیت بود و مرتب با برخورد ترکش ها می لرزید و صدا می داد. دل توی دلم نبود، از ترس توی خودم جمع شده بودم در فکر فرار از این جهنم بودم. یک لحظه چشمم به محمد افتاد. با آرامش خاصی دراز کشیده بود، با همان آرامش گفت: اگه این پشه ها گذاشتن راحت بخوابیم!
دیدم آنقدر دلش آرام است و نترس که این ترکش های گداخته را از مگس
هم کمتر حساب می کند و زیر آن آتش راحت خوابید!
راوی خلیل کشاورز
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_آخر*
🎤 به روایت اردشیر کیانی
در یک شب بارانی در جزیره مجنون بودیم مجتبی آمد و مرا صدا زد و گفت؛ تعدادی قایق را از جزیره میبایست به منطقه شلمچه ببریم من در آن زمان قایقران بودم.
گفت:اردشیر پاشو امشب که بارانی است وقت خوبی هست که قایق ها را ببریم
گفتم: توی این سرما کجا ببریم یخ می زنیم!
گفت:«باید آنها را به منطقه شلمچه ببریم.
گفتم: چند تا کمک حداقل می اوردی! دوتایی دست تنها!؟
گفت: پاشو خودمو خودت به اندازه ده نفر هستیم خدا هم کمک میکنه.
خلاصه قایق های مورد نظر را با طناب به هم وصل و یکی از قایق ها هم که موتور قوی تری داشت به عنوان یدک کش استفاده کردیم و مثل یک کاروان آماده شدیم راه بیفتیم.
گفتم:این نصف شبی اگر راه بیفتیم سر و صدای موتور قایق را چکار کنیم؟! عراقیها میفهمند.
گفت: فکر اون را هم کردم.از قبل چند تا پتو آماده کردم و یه طراحی بسیجی وار هم انجام دادم. دور و بر موتور قایق بپیچیم تا سر و صدای موتور بیرون میاد.
پتو ها را به شیوهای که مجتبی گفت با کمک هم با طناب بستیم و بدون سر و صدا و آرام راه افتادیم. در آن نصف شب و هوای بارانی عراقی ها متوجه نشدند و سالم همه قایق ها را به منطقه شلمچه و محل مورد نظر رساندیم و استتار کردیم ولی حسابی یخ زدیم .
من گاهی شکایت میکردم ولی مجتبی اصلا خم به ابرو نمی آورد.
🎤به روایت ا دشیر کیانی
در طول مدتی که من در خدمت مجتبی بودم از انرژی بدنی بالایی برخوردار بود و خودش هم فرمانده بود و هم رزمنده در انجام امورات و کارها تا آنجا که می توانست خودش انجام میداد و خیلی پر جنب و جوش بود.
حتی باک بنزین قایق ها را خودش به تنهایی فر میکرد یا قایق هایی که ترکش می خورد و سوراخ می شد و یا موتور آن احتیاج به تعمیر پیدا میکرد و سریعا وارد عمل می شد و مانند یک تعمیرکار با تجربه مشکل را حل می کرد تا دوباره بشود از آن استفاده کرد.
بعد از عملیات کربلای ۴ یک شب دیدم تنها در قایق پارویی میزند و به طرف عراقی ها میرود. او مرا ندید ولی من که کنجکاو شده بودم همان جا در کنار اسکله منتظرش ماندم. یکی دو ساعت طول کشید و بعد که آمد با توجه به اینکه به منطقه عمومی و محور عملیاتی لشکر ۱۹ فجر شناخت کافی داشت و توجیه شده بود ،تعدادی از اجساد مطهر شهدا را که در عملیات کربلای ۴ جا مانده بود سوار قایق کرده بود و به اسکله آورد.
*شادی روح برادران شهید هاشم و مجتبی شیخی صلوات*
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷گفت: من دوست دارم اسم گردانم امام رضا باشه، اما نگرانم.
- امام رضا که خوبه، دیگه چرا نگرانی؟
- آخه گردانی که وارد عملیات می شه، اگر خوب عمل نکرد، بعد عملیات مثلاً می گویند امام رضا خراب کرد!
از دقت نظرش جا خوردم، معمولاً کسی به این ظرافت ها توجه نمی کرد. محمد ادامه داد: کسی به قداست این اسم ها توجه ندارد، دلم نمی خواهد اگر گردان من ضعفی در عملیات داشت، بگویند امام رضا بد عمل کرد.
گفتم: بهترین راه حل این است که خودمان وقتی می خواهیم اسم گردان را بیاوریم، "علیه السلام" را هم بگوئیم. این جور همراه با آوردن نام امام رضا قداست آن را هم یادآوری می کنیم تا در ذهن بچه ها جا بیفتد. محمد سری از رضایت تکان داد و گفت: پیشنهاد خوبیه، همین کار را می کنیم.
نام گردان که به نام "امام رضا" تثبیت شد، بین خودمان قرار گذاشتیم تا این نکته را بین همه جا بیاندازیم و در مکالمات علیه السلام را هم تکرار کنیم.
با تکرار ما، همه بچه های گردان همین نکته را رعایت می کردند
راوی مسعود طارمی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#نماز_آزادگان
🕯 شهید نماز 🕯
❇️ بعد از عملیات والفجر 8 ما را اسیر کردند. دوازده نفر بودیم که در یک زیرزمین کوچک زندانی شدیم. همراهان من که بسیجی و پاسدار بودند، زخم های عمیقی بر بدنشان وجود داشت.
❇️ بعثی ها به جراحات آن ها هیچ توجهی نمی کردند و از شکنجه ی آن ها ابایی نداشتند. دست هایمان را با سیم تلفن طوری محکم بسته بودند که سیم در گوشت مچ دست ها فرو رفته بود.
❇️ چهار روز گرسنه و تشنه به سر بردیم. #نماز را در حالت اضطرار می خواندیم.
روز چهارم نزدیک ساعت ده شب چند افسر عراقی درون زیرزمین آمدند.
❇️ از این که تعادل نداشتند، فهمیدیم که مست هستند.
همان لحظه یک برادری در #سجده بود. آن ها با دیدن او به سویش حمله بردند.
❇️ یکی از آن ها با شقاوت و دیوانگی با هر دو پا بر سر آن برادر نمازگزار پرید و دیگران هم با مشت و لگد به جانش افتادند. آن مؤمن ساجد، بی هوش شد.
❇️ افسران بعثی او را بالای پله ها بردند و به طرف پایین رهایش کردند. آن مؤمن خداپرست آرام آرام به #شهادت رسید.
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 58، خاطرهی محمدحسن شیخ محمدی.
#نشردهیـد
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سیره_شهدا
یک شب از خواب بیدار شدم 😴. صدای آرامی از حیاط می آمد به سمت حیاط رفتم دیدم محمد در حال استغفار گفتن است🤲
به سمتش رفتم و گفتم مادر تو که سنی نداری و نیازی به استغفار گفتن نیست تو که مرتکب گناهی نشدی😔
. ولی محمد گفت: من می خواهم #شهید شوم و می خواهم اگر گناهی کردم خداوند مرا ببخشد و شما هم دعا کنید که هیچ چیز از بدن من باقی نماند ...😭
✍ﻭﺻﻴﺖ ﻧﺎﻣﻪ :
بارالها به سويت مي شتابم ، مي خوانم و مي خواهمت به اميد آنکه استجابتم کني . و چه نيکو معبودش حاجت او را استجابت کرد
#شهیدمحمدباقرپیراسته
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_اول*
🔶 زندگینامه
در صبحگاه سومین روز دی ماه سال ۱۳۳۷ و در حالی که بلورهای روشن باران رقص دلفریبی را آغاز کرده بودند روستای خشت از توابع شهرستان کازرون پذیرای مهمانی آسمانی بود که در خزان سوز حکومت ستمشاهی با قدوم مبارک خود، عطر سبز بهار را در روستا پراکند.
دوران پرنشاط کودکی را در آغوش پدر و مادری مهربان و پاکدامن سپری کرد و تحت تعلیم صادقانه این دو، شکوفه های ایمان و اخلاص در بوستان وجودش شکفته شد و روح آسمانی اش در چشمه سار نماز و نیایش تطهیر یافت.
باغ در اواخر دوران تحصیل و در جریان شکل گیری انقلاب و مبارزات امت اسلامی با مشت های آهنین و فریادهای کوبنده به مصاف بت های اهریمنی طاغوت رفت و در براندازی بساط دژخیمان همراه و هم صدا شد.
در حالی که خدمت سربازی را در شهرستان کرج به عنوان سپاهی ترویج آغاز کرده بود دست از فعالیتهای حقطلبانه خود بر نداشت و همواره علم مبارزه بر علیه طاغوت را بر دوش داشت.
با شنیدن طنین فریاد جانبخش بنیانگذار جمهوری اسلامی مبنی بر ترک پادگانها ، خدمت را رها کرد و به صفوف مردم انقلابی پیوست .تا در شکل گیری انقلاب اسلامی و پخش اعلامیه حضرت امام ، سهمی بسزا داشته باشد.
با شروع جنگ تحمیلی همراه با اولین گروه اعزامی از کازرون ،رهسپار میادین نبرد شد.
آبادان هویزه سوسنگرد خرمشهر و جزایر مجنون خاطره جان بازی های او را در خود جا داده اند.
پس از مدتی با تشکیل گردان رزمی در سپاه شیراز به عضویت آن درآمد و با گذراندن دوره آموزشی ویژه مجدداً راهی ارزهای نبرد شد و در عملیات شکست حصر آبادان دلیران علیه خصب جنگید و از ناحیه چشم و دست مجروح شد.
سپس به عنوان جانشین فرمانده گردان در عملیات طریق القدس حماسه آفرید و به عنوان فرمانده سپاه قائمیه علاوه بر یاری رساندن به مردم محروم منطقه با زالو صفتان خان منش به مبارزه پرداخت.
پس از عروج آسمانی برادر شهیدش در عملیاتهای مختلفی از جمله محرم والفجر مقدماتی و والفجر یک شرکت کرد.
در پاسگاه زید فرماندهی خط و مسئولیت محور را به عهده داشت. در لشکر ۱۹ فجر فرمانده گردان حضرت زینب را عهدهدار کردید و تا لحظه شهادت بار مسئولیت را به دوش کشید.
در ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ در حالی که دو شبانه روز با شهامت و شجاعت تمام جنگیده بود ، در محور فاو عملیات والفجر ۸ ، آسمانی شد .
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷به اتفاق آقای اسلام نسب به خط جزیره رفتیم. دیدم به ساعتش نگاه می کند. فهمیدم وقت نماز است. وضو گرفت و وارد سنگر شد. بی آنکه حرفی بزند رفت جلو سنگر و آماده نماز شد. سریع دو سه نفر از بچه ها را صدا زدم و گفتم: بچه ها اسلام نسب جلو ایستاده! [ معمولا برای نماز جلو نمی ایستاد!]
پشت سر ایشان اقتدا کردیم. چند دقیقه از نماز گذشت. اما این نماز انگار فرق داشت. با هر عبارت نماز بغض می کرد و ساکت می شد. کم کم صدای هق هق گریه اش بلند شد. بدنش به لرزه افتاده و شانه هایش می لرزید. چنان حالی داشت که گویی به آسمان پر کشیده و در عرش الهی در محضر خداوند قیام و رکوع و سجود می کند...
ما هم از آن لذت سیراب شده و حال خوشی به ما دست داده بود و همراه با او اشک می ریختیم و دوست نداشتیم آن نماز به پایان برسد. اما بالاخره آن نماز به سلام رسید. به ساعتم نگاه کردم دو ساعت از شروع آن نماز
می گذشت چنان غرق در نماز شده بودیم که گذشت زمان را حس نکرده بودیم.
راوی اسماعیل سالارنیا
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨یک حرف حساب 🚨
اعضای محترم کانال گلزار شهدا
⬇️⬇️⬇️⬇️
کانال گلزار شهدا در راستای منویات رهبر انقلاب در خصوص زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا ، حدود دو سال است که در حال فعالیت است و در این راستا سعی شده روزانه از شهدای مختلف بخصوص شهدایی که غریب و گمنام هستند و کمتر از آنها یاد میشود ، مطلب ارسال نماید
⛔️در این راستا و درجهت احترام به مخاطبین از پذیرش و انتشار تبلیغات مختلف پرهیز کردیم که این امر برخلاف رسم و چارچوب بسیاری از کانالهای مجازی می باشد ⛔️
❌ولی متاسفانه علیرغم تلاشهای مستمر خادمین شهدا در درج روزانه مطالب بروز و ذکر شهدای غریبمان ، شاهد خروج و کاهش اعضای کانال هستیم که این امر سبب نگرانی خادمین شهدا شده است 😔
لذا خواهش ما این است در جهت ترغیب خادمین شهدا و در راستای تاکیدات فراوان رهبر و مقتدایمان در ترویج فرهنگ شهدا ، ضمن حضور همیشگی در کانال ، دیگران هم به این محفل شهدایی دعوت کنید..✅✅
مطمئنا این امر مصداقی از دعوت به امر خیر می باشد ....
با تشکر
💢💢💢💢💢
لینک کانال جهت معرفی به دیگران 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_دوم*
🎤به روایت پدر شهید
کلافه بود اما نه از پوتین های سنگین و زمخت و نه از غریبی و غربت از لباسهای زبر و خشن هم نبود با آن اسلحه چماقی بدقواره که مثل نامه اعمال به گردنش آویزان بود.
چیزی که زجرش می داد فضای ناخوش پادگان بود.
از فحشهای رکیک فرمانده گروهان گرفته تا رفتار زشت و زننده و شوخیهای خلافی عفت همکاران فرمانده که مدتی می شد حسابی حالشان گرفته بود وسط گیری و پرخاش می کردند.
اصلاً حواسشان سر جاش نبود. از همه مهمتر اینکه آنجا«نه آب بود و نه آبادی ، نه گلبانگ مسلمانی»
انگار کسی اهل خدا پیغمبر نبود. ساعت سین و لوحه نگهبانی و وقتی برای نماز نداشت. یکی دو تا هم که توی پناه پسغوله ها نماز میخواندند از تیر و طعنه کج کلاه خان های فرمانده در امان نبودند و معمولاً نظافت دستشویی ها مجازات این خلافکاران بود.
یک متر در یک متر فضای فلزی بود با شیشههای چهار جهت و کثیف و سقف شیروانی کلاه مانند که باقر مرتب در آن قدم زد.
گاهی هم نگاهش را تا چند متری اطراف می توان و دستی به کل های از ته تراشیده اش می کشید و زبری خاصی زیر دستش احساس می کرد.
فکر میکرد به این پایگاه جهنمی که در آن زندانی شده است. با پا محکم به کف فلزی برجک زد و برای لحظاتی روی پتو نشست که در گوشه برجک لم داده بود و نوار باریکی حاشیه آن ، گِل خشک شده بود.
بلورهای درشت باران سر هم به اطراف برجک میخوردم و آسمان بغض کرده بود خیلی هم سنگین. هوای سرد کمی دورتر از پادگان بود که رفته بود مثل دل باقر.
کم کم درس های واقع در زیر قرار گرفت و تفنگ چخماقی بر شانه او به امان خدا رها شد. هوا سرد و تن شهر خیس.
«کیست؟! آشناست.. آشنا کیست؟!»
طنین صدای بود که یکی دو ساعت بعد در فضای شب گرفته اطراف باجک پیچید و بعد از آن صدای کشیدن گلنگدن و چکاندن ماشه.
باقر از پله های فلزی پایین آمد و فاصله تا آسایشگاه را زیر باران دوید. وقتی به خلاص شدن از پادگان اندیشید باران شدید تر می شد. به سراغ شیر آب رفت. بند پوتین ها را شل کرد و آستین هایش را بالا زد. سیاهی شب انبوه بود. لحظاتی بعد در کنار تختش پتویی را پهن کرد و آرام آرام چیزهایی را زمزمه کرد.
انگار که بیرون آسایشگاه ایستاده و آسمان را تماشا میکند. دستهایش را مقابل صورت گرفت.پلکهایش که به هم میخورد باران شدید تر می شد.
دو زانو نشسته بود و ذکر می گفت. کمی بعد هم متوجه پچ پچ دیگر سربازان بود. چیزهایی میگفتند
صداهای خفه و از ته گلو. همین صدای خس دار کنجکاوی اش را برانگیخت. او را از جایش بلند کرد و تا کنار بچه های آسایشگاه کشاند. یکی دوتا از هم ولایتی ها بودند،بچه های کازرون. محفل حسابی داغ بود و تصمیم هایی گرفتند.خبر از آشوب و اعتصاب و راهپیمایی مردم و اینکه آقا گفته است: «سربازان از پادگان ها فرار کنند» نشستند و فکر کردند و نقشه مهم طرح ریزی شد.
نیمه های شب طبق نقشه ،از سیم خاردار نزدیک برجک ۲ ، نگهبان از قبل توجیح شده بود تعداد زیادی سرباز پا به فرار گذاشتند.
باقر باید میرفت آموزش نظامی دیده بود و کار با اسلحه را میدانست به مبارزان پیوست تاآموزش نظامی دیده بود و کار با اسلحه را میدانست به مبارزان پیوست تا آخرین لحظه پیروزی در صف مقدم حضور داشت. یک شب از همان شب ها خواب دید گل سرخی برنوک تفنگش روییده است.
چند ماه بعد باقر به کرج برگشت به همان پادگان. کوله پشتی اش پر از خاطره بود.
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷گفت: بریم سنگر کمین.
دنبالش راه افتادم. مقداری از مسیر را با قایق رفتیم. باید مقداری از مسیر را روی پد پیاده می رفتیم تا به سنگر کمین برسیم. فاصله این پد تا خط عراقی ها بسیار نزدیک بود و معمولاً در سکوت و تاریکی شب نگهبان ها عوض می شدند. حالا ما در روز و در دید دشمن به سنگر کمین می رفتیم. محمد محکم قدم بر می داشت. اما من از ترس اینکه هر لحظه تیر یا ترکشی به تنم بنشیند پایم می لرزید. فاصله ما با عراقی ها آنقدر کم بود که صدای تقه بر خورد خمپاره 60 با انتهای قبضه را می شنیدم و بی اختیار می نشستم و چند لحظه بعد خمپاره روی پد، به زمین می نشست. من می نشستم، اما محمد محکم قدم بر می داشت. چند دقیقه بعد رگبار عراقی ها روی پد شروع شد. برق گلوله های رسامی که از جلو و بالای سرمان رد می شدند را می دیدم و باز پایم سست می شد و می نشستم و می خوابیدم. اما محمد تمام قامت، با قدم هایی محکم به سمت سنگر کمین می رفت.
بالاخره به سنگر رسیدیم. کمی کنار نگهبان کمین نشستیم. گفت برگردیم. باز محمد و قدم های استوار و منُ قدم های لرزانم.
راوی اسماعیل سالارنیا
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید