*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_بیست_و_نهم*
قرار شد حاجی فردا شام خانه ما باشد. موقع رفتن گفت: فردا صبح بچهها را برای تفریح می برم بیرون .عصر به شما زحمت میدیم.
روز بعد حدود ساعت ۲ بعد از ظهر تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم.برادرم محمدحسن بود. بیمقدمه گفت:
حاج مهدی یک تصادف جزئی کرده خودت را برسون خونه.
تا اومدم بپرسم چی شده تلفن را قطع کرد.
قلبم از جا کنده شد و دلم هزار راه رفت. با عجله به خانه حاجی رفتم.در که باز شد انتظار همه چیز را میکشیدم جز اینکه حاجی را سرحال گوشه حیاط روی تخت ببینم. نفس راحتی کشیدم سرش را باندپیچی کرده بودند. یکدیگر را در آغوش گرفتیم.
پرسیدم چی شده؟
گفت:در جاده می رفتیم که دیدم کامیون بزرگی از فاصله ۳۰۰ متری پیدا شد. تعادل ندارد این ور و اون ور می رفت. جاده هم باریک بود و هیچ راهی برای فرار نداشتیم.یک لحظه فریاد زدم .. حق من شهید شدن در جبهه است ..خدایا کمکم کن..
کامیون به حالت عادی برگشت و من که از جاده خارج شده بودم تلاش میکردم ماشین را به جاده برگردونم که وارونه شد.
اول حالت طبیعی نداشتم بعد که حالم بهتر شد دیدم صورتم پر از خونه. اما با این وجود خوشحال بودم که بچهها سالمند خدا یک فرصت دیگه به من داد که دوباره برگردم جبهه.
وقتی به او گفتم :انشالله زنده بود باشی ۱۲۰ سال.
گفت : اینقدر خوش خیال نباش. خواب دیدی خیر باشه. بعد خندید و گفت:حالا برو قرآن را بیار استخاره بزنیم ببینیم جزء ۱۲۰ ساله ها هستیم یا نه.
نمیدانم قرآن را که باز کرد کدام آیه آمد، اما لبخند حاجی بعد از استخاره با لبخندی که بعد از شهادت روی لبهایش نقش بسته بود مثل هم بودند.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 شهید مدافع حرمی که حلالیت میخواست....
🚨هشدار درباره حق الناس ...
#زندگی_پس_از_زندگی
#حق_الناس
#شهدا
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷عبدالقادر به عنوان سرآشپز جذب سپاه شده بود، اما کم کم پایش به جبهه باز شد. مرحله دوم عملیات رمضان بود. گردان ما تا چند متري خاکریز دشمن پیشروي کرده بود. همان چند متر آخر، کار گره خورده و زمین گیر شده بودیم. یک تیربارچی دشمن بود که در پناه یک سنگر مستحکم، یک نفس روي سر ما آتش می ریخت. همه به زمین چسبیده بودیم. عبدالقادر کنار من، روی زمین دراز کشیده بود. سینه خیز رفت به سمت آرپی جی زن گردان که او هم مثل بقیه روی زمین پهن شده بود. چشمم به عبدالقدر بود. دیدم آرپی جی را از دست آن بسیجی کشید. یک لحظه تمام قامت در برابر سنگر تیربار، در میان رگبار تیرها ایستاد و آرپی جی را به سمت سنگر تیربار نشانه گرفت. صدای الله اکبرش صدای رگبار تیرها را شکافت. بلافاصله گلوله شلیک شده از آر پی جی، به سینه سنگر نشست.
سنگر تیربار در کسری از ثانیه در جهنمی از آتش فرو رفت. تیربار که خاموش شد، بسیجی ها جان گرفتند. مثل گُلی که از دل خاک سر بر می آورد، از زمین بلند شده و خود را کشیدند روي خاکریز و تا عراقی ها به خودشان بیایند خاکریز را تصرف کردیم.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
داشتن چشم بصیرت...
🔹 از همه مردم از کوچک و بزرگ میخواهم نهتنها من بلکه خواسته این شهدا است که فقط در راه اسلام جهاد کنند و کمی نیز گذشت داشته باشند و بیایند در این جبههها و با چشمهای خود ببینند که کجا امام زمان حضور دارد و با چشم بصیرت با مسائل روبهرو شوند.
📚 بخشی از وصیتنامه شهید اصغر بیگیریزی
🌷 #مهدویت_و_شهدا
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✍«دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم»✨.....
💢یکی از دوستانش می گفت:
در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است .
#فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم #هوا کاملاَ روشن است و #وقت نماز #گذشته ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت
جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی کتف او گذاشتم ، به پهلو افتاد .
دیدم گلو له ای از #پشت به او اصابت کرده و به #قلبش رسیده ، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت .
صورتش را که دیدم زا نوهایم سست شد به زمین نشستم
با خودم گفتم : «این که یوسف شریف است»😔
#شهید_یوسف_شریف🌹
#شهید_کرمانی
#دفاع_مقدس
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱مسیر بهشت
خطّ شلوغی دارد
آن هم اگر وعدهی
✨«بَلْأَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقونْ»
را در قرآن خوانده باشی ...
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷 شهید عبدالحمید حسینی، وصیت کرده بود شبانه تشییع شود و فقط 7 نفر در مراسمش باشند، یکی از 7نفری که اسم برده بود، حبیب بود. آن زمان حبیب در جبهه بود و به مراسم نرسید. یک شب باهم به سر مزار عبدالحمید رفتیم. شروع به خواندن دعا و مناجات کردیم.
ساعت حدود 11 شب بود. بچهها که خسته شده بودند، گفتند: بریم!
تا از کنار قبر عبدالحمید بلند شدیم چند سگ وحشی ما را دوره کردند. به هر طرف میچرخیدیم، یک سگ با دندانهایی که به نشانه تهدید به ما نشان میداد ایستاده بود. حبیب گفت: نگران نباشید، بشینید. این نشانه بدی نیست. این شهید از حضور شما خرسند است و دوست دارد باز کنارش باشید و مناجات کنید.باز همه روبهقبله، کنار قبر عبدالحمید نشستیم. سگها از حالت تهاجم خارج شدند و روی زانو همانطور که ما را احاطه کرده بودند نشستند. همه با صدای سوزناک حبیب اشک میریختیم. حدود یک ساعت، باحالی خوش دعا و مناجات میخواندیم. حبیب گفت: حالا بریم. (حبیب بعد شهادت و مفقودی در خواب به برادرش گفته بود برای زیارت من سر قبر عبدالحمید بروید!)
🌿🌷🌿
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_ام*
✔️ به روایت میثم زارعی فرزند شهید
نماز صبح را پشت سر پدرم خواندم سلام نماز را که داد سر را
برگردان و دست هایم را میان دستهای گرمش گرفت.
آرامش در چهره اش موج میزد.
احساس کردم می خواهد چیزی بگوید گفتم: قبول باشه.
لبخندی زد و گفت: قبول باشه.
گفتم چیزی میخوای برام بگی ؟
لبخندش پررنگ تر شد و گفت دوست داری؟!
سر تکان دادم و گفتم منتظرم
روبروی من نشست و شمرده گفت: دیشب خواب دیدم سحر بود و کنار دریا قدم میزدم, نسیمی از دریا می آمد و به صورتم می خورد خنکی شنها را زیر پایم حس میکردم. در دستهایم تسبیح خوش رنگی بود که با آن ذکر می گفتم. ناگهان تسبیح پاره شد و دانه هایش پخش گردید.یک مرتبه در افق از شب های نورانی پیدا شد و من خیره به آنها نگاه کردم.شعاع های نورانی لحظه به لحظه نزدیک تر شدند و من فرشته هایی را دیدم که بال هایشان می درخشیدند.آمدم کنارم و به زمین نشستند و آهسته آهسته دانه های تسبیح پراکنده شده را جمع کردند در حالی که لبخند دلنشینی که نشانه رضایت بود بر لب داشتند.
بعد باز زدند و در افق ناپدید شدند.موج های خود را به ساحل می زدند و من که هنوز مات و مبهوت مانده بودم به دریا نگاه میکردم.
بعد از تعریف کردن خواب پدر سر به سجده گذاشته و مدت در آن حال ماند.ترک از سجده برداشت گونه هایش خیس بود و آرام از اتاق بیرون رفت
آن روز مثل این که تمام لحظات در فکر خوابی بود که دیده بود.مغرب که با هم به مسجد رفتیم به سراغ امام جماعت رفت.روحانی مسجد وقتی خواب پدرم را شنید اول کمی سکوت کرد و بعد در چشم او چشم دوخت و گفت:
انشاالله که خیر است مبارک است و بعضی از یارانت به مهمانی خدا دعوت شده اید
در بازگشت از مسجد دلم میخواد با پدرم حرف بزنم اما تنها سرم را بالا کردم و به صورتش خیره شدم.آن روزها در سنی نبودم که کاملاً متوجه اشاره های روحانی بشوم اما ماه بعد که همراه فرشته ها پرواز کرد فهمیدم که پیشتر او به آسمان دعوت شده بود.
#ادامه دارد....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 خاطره دردناک نجمالدین شریعتی از مادر شهید گمنامی که نه کربلا رفت نه مکه...
#مادران_شهدا
#شهدای_گمنام
#چشم_انتظار
🍃🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷فرمانده قرارگاه فجر، شهید مجید بقایی، براي بازدید از تیپ امام سجاد(ع) آمده بود. یکی یکی بچه ها را معرفی می کردم. رسیدم به دو مجاهد عراقی که کارهای شنود را انجام می دادند. نوبت به معرفی عبدالقادر شد. عبدالقادر چهره اي سبزه و گوشت آلود داشت. قبل از اینکه عبدالقادر را معرفی کنم، برادر بقایی پیش قدم شد و گفت: حتماً ایشان هم از برادران مجاهد عراقی است!
شیطنتم گل کرد. گفتم: بله، بله، ایشان عبدالقادر عبدالسلمان هستن، از نیروهاي زبده عراقی که به ماپیوسته. آقای بقایی خواست خودش بگوید. عبدالقادرصدایی صاف کرد، با تن صدایی ضخیم و ته لهجه ای عربی گفت: انی عبدالقادر عبدالسلمان، من الجیش الباسداران الخسروشیرین. انی رفت از آنجا، اعزام شد به اینجا. شت گول شمااااا...احاااااان... انی رایت و گربتی... بر لب دیگ اشکنه......ثم اخذت و دمبه هو... قال و لم کو میشکنه...
ناگهان، بمب خنده منفجر شد. برادر بقایی که دوزاري اش افتاد سر کار رفته، همراه با بچه ها شروع کرد به خندیدن. می گفت مدتها بود انقدر نخندیده بودم. چند روز بعد شهید شد..
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📸 آرزوی فرزند #شهید
🔻می خواهید چکاره شوید؟!
🔹من می خواهم در آینده شهید بشوم. برای این که...
معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف علی و گفت:
«ببین علی جان! موضوع انشاء این بود که «در آینده می خواهید چه کاره بشین.»
باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی.
مثلاً، پدر خودت چه کاره است؟
آقا اجازه ...
#شهید...
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#شهیدانه🌱
فآشبگویم:
هیچکسجزآنڪه
دلبھخدا سپردهاست؛
رسم #دوست داشتـن رانمیدانـد...(:
#شهید_آوینی 🕊
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
🔹گرامیداشت سالگرد شهادت شهید عبدالحمید حسینی🔹
🎙راوی: *حاج محمد امیری*
#بامداحی برادر *حاج سید عباس انجوی* 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۱۵ اردیبهشت / از ساعت ۱۸*
⬇️⬇️⬇️⬇️
🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌹بعضی ها را هر چقدر بخوانی
خسته نمی شوی !
بعضی ها را هر چقدر گوش دهی
عادت نمیشوند !
بعضی ها هر چه تکرار شوند
باز بکرند و دست نخورده!
مثل #شـهـدا ... 🌱
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🕊️
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🎞شهید فدایی امام زمان عج
💢ماجرای شهیدی که محل قبر خودش را تعیین کرد ....
🛑به مناسبت ایام شهادت شهید
#شهید عبدالحمید حسینی
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_یکم*
✔️ به روایت حسن خلیلی همرزم شهید
از همان اول که در خط مستقر شدیم حاج مهدی جای خودش را در دل بچه ها باز کرد. آنها از عملیات گذشته سوال میکردند و با آرامش مانند پدری مهربان نگاهشان می کرد. لبخند میزد و جواب میداد.
از آن شب خیلی چیزها به یاد دارم.ناله هایی که دل را میلرزاند چشم های پر از اشک و حتی و شوخ طبعی بچههایی که معرکه گرفته بودند و صدای خنده شان چون آهنگی روحنواز در اطراف می پیچید.اما چیزی نگذشت که برای همیشه پر زدند و رفتند و بقیه در حسرت پرواز تا کربلای ۵ ماندند.
حدود نیمه شب بود که دستور حرکت دادند.برای آخرین بار لباس غواصی و تجهیزات خود را کنترل کردیم و راه افتادیم در دل تاریکی شب.
در میان آبگیر کم عمقی می گذاشتیم تا به مواضع دشمن برسیم. سکوت سنگینی بین مان حاکم بود. صدای اگر بود صدای دعاهایی بود که آب را می برید و جلو می رفت.یکی از بچه ها که وقت و بی وقت شوخی می کرد شروع کرد به سر به سر حاجی گذاشتن.هر وقت حاجی می خواست اون را کنترل کند و از کنار او رد شود میگفت: «ببین چه بر سر بچه های مردم میاری اگه مادراشون بفهمن تکه بزرگت گوشته . آخه نونت نبود آبت نبود فرمانده شدن چی بود... تو هم بیا مثل من توی این ستون.
حاج مهدی که زیاد اهل شوخی نبود فقط آرام می خندید و ما می فهمیدیم که زیاد هم بدش نیومده..
یک بار گفت:فرمانده خودتی ما اینجا ماموریم ستون را عمودی منظم کنیم. شاید آخر احترام ما را حفظ کنند و افقی ببرندمون خونه .حالا مواظب باش زمین نخوری .بسیجی بی دست و پا جاش ته صفه..
اتفاقاً در همان لحظه پایان دوستمان که با حاجی شوخی میکرد به بوته خاری گیر کرد و نزدیک بود بخورد زمین که تمام بچه ها زدند زیر خنده.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
❁﷽❁
پنجشنبه ڪه مے آید
باز دلتنگ #شهیدان مےشوم
بی قرارِ یـاد #یاران مےشوم
یاد #جانبازان میدان جنون
آشنایان غبارو خاڪ و #خون
یادآنانےڪه #مجنون کرده اند
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
اگر دلت برای شهدا تنگ شده و هوای بهشت گلزار شهدا داری ....
همینک آنلاین شو ...⬇️
💢پخش مستقیم و قرائت زیارت عاشورا از گلزار شهدای گمنام شیراز :
https://heyatonline.ir/shohada.gomnam
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷عبدالقادر با شهید ابراهیم ایل و چند ارتشی وارد سنگر شدند، ناگهان خمپاره ای روی سنگر آمد و ویران شد. موج من را هم گرفته بود، اما سریع شروع کردم خاک های سنگر را بیرون ریختن. عبدالقادر را بیرون آوردم ردی از خون از سرش تا روی صورتش کشیده شده بود. با هم ابراهیم را که ترکش خورده بود بیرون آوردیم. دو دیگر نفر به شدت مجروح شده بودند. با عبدالقادر هر کدام یک مجروح را روی دوش گذاشتیم و عقب آمدیم. تا به نیروهای خودی رسیدیم، متوجه شدیم عراقی ها به سمت سنگر ویران رفته اند و دارند به چند نفر مانده تیر خلاص می زنند. عبدالقادر بلافاصله مجروح را زمین گذاشت، اسلحه ای برداشت و به سمت سنگر ویران برگشت. چشمم به عبدالقادر بود که با عراقی ها درگیر شد و آنها را به درک واصل کرد...
تا شب درگیر بودم. شب به مقر رفتم. عبدالقادر هم آمد. سرش را روی شانه ام گذاشت و به خواب رفت. یک لحظه حس کردم رد خون روی شانه ام می آید. نگاه کردم دیدم هنوز از زخمی که صبح خورده بود خون می آید و او آنقدر درگیر کار بود که به بهداری نرفته بود...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
به قول شهید احمد مشلب
اگر نگاه به نامحرم را کنترل کنید
نگاه خدا روزیتون میشه . . . 🌱!'
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سلام_ارباب_خوبم✋❤️
#خورشیدتابناڪ بہ رویٺ سلام ڪرد
خاڪ زمین بہ #زخم_گلویٺ سلام ڪرد
#آقاجواب نوڪرخودرانمیدهے؟
وقتے ڪه ایستادوبہ سویٺ #سلام ڪرد
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله🌹
#شب_جمعه 🌙
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سلام_امام_زمانم 💚
⛅صبح یعنی ...
تپش قلب زمان،
در هوس دیدن تو
که بیایی و زمین،
گلشن اسرار شود...✨
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی🕊️
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰با اینکه خیلی احترام پدرش را داشت، اما در مورد بیت المال حتی به پدربزرگ هم سخت می گرفت. پادگان ولی عصر(عج) آباده به همت پدر سر و سامان گرفته بود. پدربزرگ برایم تعریف می کرد؛ روزی گوسفند¬ها را در بیابان چِرا می دادم که نزدیک پادگان شدم. نزدیک پادگان دو پتوی سیاه رنگ سربازی پیدا کردم. آنها را هم با خود به خانه آوردم، شاید به کاری آید. وقتی پدرت به خانه آمد و چشمش به پتو ها افتاد گفت: بابا این پتو ها را از کجا آوردی؟
جریان را گفتم. پتوها را برداشت و گفت: این ها بیت المال است باید به پادگان تحویل بدهم!
بلافاصله به سمت پادگان برگشت تا حتی ساعتی مدیون بیت المال نباشد.
🔰. بعد از شهادت پدر خیلی ها از دور و نزدیک برای تسلیت می آمدند که ما اصلاً آنها را نمی شناختیم. به ما می گفتند: ما بعد از خدا امیدمان به اسد بود که هواسش به زندگی و دخل و خرج زندگی مان بود.
فهمیدم پدر چه شب ها و روزهایی که صرف رسیدگی به این یتیمان و مسکینان سپری نکرده است.
راوی فرزند شهید
🍃🌷
هدیه به شهید اسدقلی اسدی صلوات
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_دوم*
✔️ به روایت حسن خلیلی همرزم شهید
چون مسیر قبلاً شناسایی شده بود بچهها آرام و مطمئن پیش میرفتند. بعد از نصف شب بود که بدون هیچ اتفاقی به نزدیکی های دشمن رسید یم. بعد از نصف شب بود که بدون هیچ اتفاقی به نزدیکی های دشمن رسیدیم.اما همانطور که حاجمهدی بابیسیم آمادگی بچهها را اعلام میکرد،یک مرتبه فضای اطراف با منورهای دشمن مثل روز روشن شد. دشمن از حضور ما آگاه شده بود.
برای پنهان ماندن از دید عراقیها چند بار زیر آب رفتیم و مجبور شدیم نیم ساعتی بدون حرکت بمانیم.در این گیرودار حاجی زمزمه ای بر لب داشت و با صبر و حوصله به دنبال راه چاره بود.چون میدانست که هرچه به حساب نزدیکتر شویم امکان عملیات کمتر میشود و بچه ها بیشتر در معرض خطر هستند.
سه نفر از بچه ها با مسئولیت برادر عزیزی و با هماهنگی هاجی به راهی سنگر کمین عراقیها شدند و ما منتظر ماندیم.
هر لحظه نگاه به ساعت میکردم عقربه های ساعت سر پشت سر هم گذاشته بودند و یک نفس می دویدند. فکرهای تلخی مثل آب زیر پوستم نفوذ میکند.
صدای حاج مهدی با گرمی خاص قوت قلبی برای بچه ها بود. بچههایی که نگران گذشت زمان و دیر کردن دوستانشان بودند. لحظات از اضطراب و نگرانی پر بود و داشتم ناامید می شدیم که آمدند. آنهم با دستی پر و انگار که دنیا را به ما داده بودند.
سنگر کمین دشمن جلو دار ما نبود و همگی آمادگی شروع عملیات بودیم. حاجی را در بغل گرفتیم و از حلالیت طلبیدیم. در حالی که هیچ نمی دانستم این آخرین دیدار ماست.
ارتباط بیسیم دوباره برقرار شد و حاجی باشادی برای حمله اعلام آمادگی کرد. لحظه بعد رمز یا زهرا دهان به دهان گشت تا الله اکبری شد که پر طنین در دشت پیچید.
حاجی زودتر از بقیه از خاک بالا رفت و پیشاپیش گردان حمله را شروع کرد.بسیجیان که یک لحظه فریاد الله اکبر شان قطع نمی شد به دنبال و به دشمن حمله کردند.اما حاج مهدی فرمانده گردان امام حسین ستاره بود که در آن شب تاریک از سینه آسمان جدا شد. گلوله های آتشین با بوسه های سرخ بدن مطهرش را هدف گرفتند و زمستان هجران آن خون جهاد بهار وصل انجامید .
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻چرا پای بازم...؟! چرا دست یازم...؟!
مرا خواجه اینگونه پسندد....
برای شهید شدن هنر لازم است؛
هنرِ رد شدن از سیمخاردار نفس
هنرِ تهذیب، هنرِ به خدا رسیدن
تا هنرمند نشی، شهید نمیشی!
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷با عبدالقادر رفتیم عین خوش، بچه ها هدایای مردمی را باز می کردند. یک بسته زعفران با نامه هم نصیب عبدالقادر شد، نامه را بلند خواند: سلام فرزندان گلم. من پیرزنی از یکی از روستاهاي استهبان هستم. موقعی که پسرم به جبهه رفت، با خودش تعدادی بسته زعفران که خودش کاشته بود را برای رزمندگان برد، حتماً این بسته زعفران را وقت نکرده بود که پخش کند. وقتی دیدم مردم براي کمک به جبهه صف کشیده اند، خیلی دلم گرفت. به خانه رفتم و این بسته زعفران که پسرم با دست خودش آنها را چیده و هنگام شهادت هم با خودش بوده داخل پاکت گذاشتم و با این نامه براي شما فرستادم. از اینکه کم است من را ببخشید...
تمام صورت عبدالقادر شده بود اشک. روي زمین نشست، بسته زعفران را نشان ما داد و با بغض گفت: می دونید کجاش بیشتر دردناکه، این که نه آدرسی نوشته و نه اسمی از فرزند شهیدش!
اسم این بسته زعفران را گذاشته بود زعفران شهادت، پیش هر کدام از بچه ها می ماند شهید میشد، آخرین نفری که زعفران شهادت را با خود برد، هاشم اعتمادی بود...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید