💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷یک ماه از تولد اولین فرزندمان می گذشت که عبدالقادر با تنی پر زخم به آباده برگشت. نگاهی غریبانه همراه با شرم و خجالت به فرزندش که گوشه دیگر اتاق خوابیده بود انداخت. هنوز نمیدانست فرزندش دختر است یا پسر. شرم می کرد از کسی هم سؤال کند. رو به من گفت: کمک مادر سفره را بیار!
رفتم. دیدم خودش را کنار فرزندش کشید. نگاهی به اطراف انداخت که کسی متوجه او نباشد، بند قنداق کودك را باز کرد تا ببیند فرزندش دختر است یا پسر!
با سر و صدا برگشتم توی پذیرایی، سریع خودش را جمع و جور کرد.گفت: اسمش را چی گذاشتید؟
گفتم: مهدي!
بیش از دو هفته کنار مهدي نماند. با بدنی که هنوز زخم هایش به هم نیامده بود برگشت جبهه.
فرزند دوممان را هم که باردار بودم عبدالقادر جبهه بود. چهل روز از به دینا آمدن فرزند دوم ما می گذشت که عبدالقادر برگشت آباده. باز با شرم پرسید: اسمش؟
گفتم: زینب!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
💠همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا
قدم به قدم که میرفت جلو، دلتنگ تر از قبل میشد، دلتنگ شهادت، دلتنگ رفقای شهیدش....
کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید. نجواهایی از جنس دلتنگی، جاماندگی و دلواپسی .حاجی بین قبر ها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت:《قرآن همراهتون هست؟》
اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند..
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊🕊
✍ #برگی_از_خاطرات
از اوضاع سوریه با خبر بودم اما نمی دانستم می خواهد برود. عادت نداشت وقتی می خواهد جایی برود به من زود بگوید،
معمولا می گذاشت نزدیک رفتن، خبر می داد.
خیلی ناراحت بودم از رفتنش اما با خودم می گفتم :«شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود.!!» وقتی اینها را به خودش هم گفتم، خیلی خوشحال شد.
دفعه اول تازمانیکه به تهران برگشت نمیدانستم زخمی شد.بعدازآمدنش خبردادند به بیمارستان رفته و حالش خوب شد.
علی واقعا خیلی شجاع بود و تازه بعد از شهادتش دارم او را می شناسم. دفعه دوم که می خواست برود مخالفت کردم،اما بعد دلم را گذاشتم پیش حضرت زینب(س) و گفتم برو.
گفت: «خیلی خوشحالم از اینکه تو به من روحیه می دهی و می گویی برو.»
همسر بعضی ها خبر نداشتند اما من می دانستم.
💢 روایت:همسر شهید
#شهید #علی_عابدینی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱ڪاش #اسم تو
آخرین #ڪلامم باشد
پروانہ شدن
حُسن #ختامم باشد
مانند #ڪبوترانِ🕊️
در #خون خفتہ💔🥀
عنوان #شهید
قبل نامم باشد...
#اللهم_الرزقنا....🕊️🌷
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰با بچه های کوهنوردی فارس رفته بودیم قله علم کوه. در چادر از سرما می لرزیدیم، هوا به شدت سرد بود و بیرون طوفان و کولاک. دیدم حمید از جا کنده شد و رفت سمت درب چادر. گفتم: کجا؟
سکوت و لبخند تحویلم داد. رفت بیرون. از گوشه چادر چشم به بیرون دوختم. دیدم کاپشن را در آورد، آستین ها را بالا زد و شروع کرد به گرفتن وضو. بعد هم به نماز قامت بست... و ما همچنان در خود پیچیده بودیم تا کمی گرم شویم...
#شهید حاج حمید رضا فرخی
#شهدای_فارس
فرمانده آموزش قرارگاه نوح(ع) و تیپ المهدی(عج)
🍃🌷🍃
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
✔️
لبهایش کبود شده بود و به گونی شن تکیه زده بود که نیفتد. انگار کمرش شکسته بود. دلم شکست. با صدایی حزین که هنوز طنینش در گوشم است گفت:«کو حاج مهدی؟!»
گفتم :«هست رفته عقب.
_راست میگی؟
_ها مگه شوخی هم داریم
_یعنی هیچ طوریش نشده؟
_نه سریع با نیروهایت برو عقب.
نومیدانه نگاه گرفته اش را به من دوخت. دستش را بلند کرد و محکم به روی گونی ها زد . هیچ نگفت و از در خارج شد.
ساعت بعد که به عقب برگشتن بچه ها در سنگر تاکتیکی شهید قطبی مستقر شده بودند.کدخدا دیدم که خبر شهادت حاج مهدی اورا از پای درآورده بود. چشمانش سرخ و مالامال از اشک بود. سلام کردم جواب نداد. و روی از من برگرداند. هیچ نگفتم و بازگشتم. حدود دو ساعت دیگر آمدم. صورتش را بوسیدم را از خود دور کرد.
گفتم سید چی شده؟! گفت دروغگو!
گفتم.:من به خاطر حاج مهدی دروغ گفتم اگر نگفته بودم تو حالا اینجا نبودی»
اما پریشان بود و فریاد می کشید و ما را مقصر می دانست.
_من هم می خواستم نباشم و تو این را نفهمیدی!
_چرا با خواست خدا مقابله می کنی؟ اراده او چنین بود که او برود و من و تو بمانیم!
_آخه حاجمهدی بدقول نبود ما قرارمون این بود که باهم شهید شویم به جنازه ما با هم به شیراز برود و کنار هم دفن شویم. حالا کجاست و من کجا؟!چرا به من اطلاع ندادی تا بروم..
در فاصله بین کربلای ۴ و ۵ یعنی حدود ۱۵ روز آن دل نازنین با من بر سر قهر بود و مرا نمی بخشید.
برادران ذوالانوار شهیدان مهدی و کمال و جمال هم که خویشاوندان شهید کدخدا بودند به گردان او پیوسته بودند و قصد داشتند با هم در عملیات شرکت کنند.با دوستان تلاش بسیاری کردیم تا از شرکت همزمان این چهار عزیز در یک عملیات جلوگیری کنیم اما موفق نشدیم و آن چهار ستاره هم به آسمان پیوستند.
روز پس از عملیات افتخار آن را یافتم که جنازه شهید زارع را در منطقه آزاد شده کوت سواری پیدا کنم و به عقب برگردانم. پیکر آن دو پرنده را در کنار هم نهادیم و دستشان را به هم دادیم.
چند روز بعد از عملیات، شطی پرشکوه از بهشت شهادت، شیراز را درنوردید و آن دو مسافر معراج در کنار هم و در بزم عشق به آرامش آبی راضیه مرضیه رسیدند.
پایان🌹
🌸شادی روح شهید حاج مهدی زارع صلوات
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻جوان دیروز یک جور درخشید ...
جوان امروز در دفاع از حرم، دفاع از سلامت، رفتن وسط سیل و زلزله و غم و غصه مردم یک جور دیگر دارد می درخشد...!
جوان دیروز و امروز هیچ فرقی درتکلیف و عمل خوشگل و مخلصانه اش نکرده...
🎙راوی: حاج حسین یکتا
🍃🌷🍃🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷با هم روي تختی که گوشه حیاط بود نشستیم. حین صحبت و احوال پرسی، چشمم افتاد به اورکت نو کره اي که روي ترك موتور عبدالقادر بود. گفتم: چه اورکت خوبی داري!
بلافاصله بلند شد اورکت را برداشت و سمت من گرفت و گفت: باشه براي تو!
گفتم: متشکر، نمی خواهم!
هرچه اصرار کرد، راضی نشدم و دستش را پس زدم. بعد از چند دقیقه عبدالقادر خداحفظی کرد و رفت. غروب بود که دوباره برگشت خانه پدرم، با خودش یک اورکت کره اي آبی رنگ آورده بود. گفت: آقا محمود این را براي شما آورده ام!
گفتم: عبدالقادر شرمنده می کنی، من نیاز ندارم.
خندید و گفت: شما در پدافند کار می کنی، مجبوری ساعتی در سرما بشینی، این نیازت می شود!
خجالت می کشیدم آن را از عبدالقادر بگیرم.آن را روي طناب، کنار لباس هاي شسته شده درون حیاط آویزان کرد، خنده اي زیبا هم به آن پیوست کرد و رفت..
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ابراهیم مۍگفت ؛🌱🌷
اگر انسان سرش را به سمت آسمان بالا بیاورد و کارهایش را فقط برای رضای خدا انجام دهد، مطمئن باش زندگیش عوض میشود و تازه معنی زندگی کردن را میفهمد.
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰 #کلام_شهید | #راه_عاشقی
🌟شهید صیادشیرازی:《خداوندا! این تو هستی که قلبم را مالامال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایت قرار دادی. خدایا! تو خود می دانی که همواره آماده بوده ام آن چه را که تو خود به من دادی در راه عشقی که به راهت دارم نثار کنم. اگر جز این نبودم آن هم خواست تو بود.》
#قهرمان_مرصاد
#مناجات
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
👌میگوئیم #شهدا_گاهے_نگاهے
🌱خودمانے بگویم ...
آنها نگاهمان مےڪنند ، ما #شرمنده نشدن را بلدیم ؟!
#الهے_ڪہ_شرمنده_نباشیم ...💔
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🔰 حجة الاسلام و المسلمین طوبائی از روحانیون شهر شیراز بود نقل میکند: برای بحث تلقین شهید خادم الحسینی رفتم.
وقتی وارد قبر شدم تا تلقین شهید مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهید حالت تبسمی احساس کردم و فهمیدم با صحنه ای غیر طبیعی روبرو هستم. وقتی خم شدم و تلقین شهید را آغاز کردم، به محض اینکه به اسم مبارک امام زمان(عج) رسیدم مشاهده کردم جان به بدن این شهید مراجعت کرد، چون شهید به احترام امام زمان(عج) سرش را خم کرد، به نحوی که سر او تا روی سینه خم شد و دوباره به حالت اولیه برگشت.
🔰قسمتی از وصیت شهید:
...دایماًبیدار باشد و کوششتان براین باشد که این انقلاب روز به روز گسترده تر گردد و برادران با افکار اسلامیشان و عملشان به این حرکت سرعت بخشند . در ضمن حفظ کنید بال و پرهای امام عزیز و ولایت فقیه رااز هر تغرضی ، نگذارید این ثمرة خون شهیدان و ثمره های این انقلاب را کافران و منافقین از ما بگیرند . »
#شهید احمد خادم الحسینی
#شهدای_فاﺭﺱ
#ایامﺷﻬﺎﺩﺕ
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید