*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_چهارم*
سرانجام شب عملیات فرا رسید و درست روی دژ اول ، سمت چپ پاسگاه کوت سواری ،چشمه ترانه خوان و زلال رو حاج مهدی به دریای بیکران خداوند پیوست.
شب عملیات گردان به دو بخش تقسیم شده بود و حاج مهدی و سید محمد کدخدا از هم جدا شدند حاج مهدی به آسمان پیوست .
شهید کدخدا هنوز اطلاع نداشت وقتی تماس بی سیم قطع شد دچار تردید شد و چندین بار با اصرار و نگرانی جویای احوال حاج مهدی بود و من به او گفتم .:حالش خوب است نگران نباش.
می دانستم که بعد از شنیدن خبر شهادت حاج مهدی سعی میکند خود را به او برساند که نه به صلاح بود و نه امکانپذیر .
همچنین روحیه جانشین در شهادت فرمانده باید قوی می ماند و کارها را ادامه می داد.
اما چنانچه عشق و دلبستگی این دو به هم زبانزد همه بود ناآرامی و جستجوگری و عطش پایانی نداشت.
ساعت ۸ صبح پاتک سنگین دشمن آغاز شد و دستور عقب نشینی کلی صادر شد. امکان اینکه کسی را بتوانند بازگردانند نبود.
پیکر حاج مهدی همانجا ماند. من در سنگر بعد از میدان مین، بر عملیات نظارت داشتم. پرسش ها و اصرار شهید کدخدا از طریق بیسیم هم هر لحظه بیشتر میشد.من که فرصت بحث مجادله نداشتم با لحنی تند از او خواستم که دیگر با من صحبت نکند و به سمت عقب برگردد.
لحظه ای بعد داخل سنگر نشسته بودم که صدایی از پشت سر به گوشم خورد برگشتم.
قامت رعنای سیدمحمد کدخدا را در آستانه در دیدم. تمام بدنش را گل و لای باتلاق پوشانده بود. خسته و دلشکسته،گرسنه و نگران،تشنه و بی قرار.
#ادامه دارد....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻ما در ره دوست نقض پیمان نکنیم
جان گر طلبد دریغ از جان نکنیم
دنیا اگر از یزیدلبریز شود
ما پشت به سالار شهیدان نکنیم
ارتفاعات #قلاویزان_مهران
🎙راوی: حمید پارسا
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷یک ماه از تولد اولین فرزندمان می گذشت که عبدالقادر با تنی پر زخم به آباده برگشت. نگاهی غریبانه همراه با شرم و خجالت به فرزندش که گوشه دیگر اتاق خوابیده بود انداخت. هنوز نمیدانست فرزندش دختر است یا پسر. شرم می کرد از کسی هم سؤال کند. رو به من گفت: کمک مادر سفره را بیار!
رفتم. دیدم خودش را کنار فرزندش کشید. نگاهی به اطراف انداخت که کسی متوجه او نباشد، بند قنداق کودك را باز کرد تا ببیند فرزندش دختر است یا پسر!
با سر و صدا برگشتم توی پذیرایی، سریع خودش را جمع و جور کرد.گفت: اسمش را چی گذاشتید؟
گفتم: مهدي!
بیش از دو هفته کنار مهدي نماند. با بدنی که هنوز زخم هایش به هم نیامده بود برگشت جبهه.
فرزند دوممان را هم که باردار بودم عبدالقادر جبهه بود. چهل روز از به دینا آمدن فرزند دوم ما می گذشت که عبدالقادر برگشت آباده. باز با شرم پرسید: اسمش؟
گفتم: زینب!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
💠همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا
قدم به قدم که میرفت جلو، دلتنگ تر از قبل میشد، دلتنگ شهادت، دلتنگ رفقای شهیدش....
کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید. نجواهایی از جنس دلتنگی، جاماندگی و دلواپسی .حاجی بین قبر ها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت:《قرآن همراهتون هست؟》
اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند..
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊🕊
✍ #برگی_از_خاطرات
از اوضاع سوریه با خبر بودم اما نمی دانستم می خواهد برود. عادت نداشت وقتی می خواهد جایی برود به من زود بگوید،
معمولا می گذاشت نزدیک رفتن، خبر می داد.
خیلی ناراحت بودم از رفتنش اما با خودم می گفتم :«شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود.!!» وقتی اینها را به خودش هم گفتم، خیلی خوشحال شد.
دفعه اول تازمانیکه به تهران برگشت نمیدانستم زخمی شد.بعدازآمدنش خبردادند به بیمارستان رفته و حالش خوب شد.
علی واقعا خیلی شجاع بود و تازه بعد از شهادتش دارم او را می شناسم. دفعه دوم که می خواست برود مخالفت کردم،اما بعد دلم را گذاشتم پیش حضرت زینب(س) و گفتم برو.
گفت: «خیلی خوشحالم از اینکه تو به من روحیه می دهی و می گویی برو.»
همسر بعضی ها خبر نداشتند اما من می دانستم.
💢 روایت:همسر شهید
#شهید #علی_عابدینی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱ڪاش #اسم تو
آخرین #ڪلامم باشد
پروانہ شدن
حُسن #ختامم باشد
مانند #ڪبوترانِ🕊️
در #خون خفتہ💔🥀
عنوان #شهید
قبل نامم باشد...
#اللهم_الرزقنا....🕊️🌷
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰با بچه های کوهنوردی فارس رفته بودیم قله علم کوه. در چادر از سرما می لرزیدیم، هوا به شدت سرد بود و بیرون طوفان و کولاک. دیدم حمید از جا کنده شد و رفت سمت درب چادر. گفتم: کجا؟
سکوت و لبخند تحویلم داد. رفت بیرون. از گوشه چادر چشم به بیرون دوختم. دیدم کاپشن را در آورد، آستین ها را بالا زد و شروع کرد به گرفتن وضو. بعد هم به نماز قامت بست... و ما همچنان در خود پیچیده بودیم تا کمی گرم شویم...
#شهید حاج حمید رضا فرخی
#شهدای_فارس
فرمانده آموزش قرارگاه نوح(ع) و تیپ المهدی(عج)
🍃🌷🍃
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
✔️
لبهایش کبود شده بود و به گونی شن تکیه زده بود که نیفتد. انگار کمرش شکسته بود. دلم شکست. با صدایی حزین که هنوز طنینش در گوشم است گفت:«کو حاج مهدی؟!»
گفتم :«هست رفته عقب.
_راست میگی؟
_ها مگه شوخی هم داریم
_یعنی هیچ طوریش نشده؟
_نه سریع با نیروهایت برو عقب.
نومیدانه نگاه گرفته اش را به من دوخت. دستش را بلند کرد و محکم به روی گونی ها زد . هیچ نگفت و از در خارج شد.
ساعت بعد که به عقب برگشتن بچه ها در سنگر تاکتیکی شهید قطبی مستقر شده بودند.کدخدا دیدم که خبر شهادت حاج مهدی اورا از پای درآورده بود. چشمانش سرخ و مالامال از اشک بود. سلام کردم جواب نداد. و روی از من برگرداند. هیچ نگفتم و بازگشتم. حدود دو ساعت دیگر آمدم. صورتش را بوسیدم را از خود دور کرد.
گفتم سید چی شده؟! گفت دروغگو!
گفتم.:من به خاطر حاج مهدی دروغ گفتم اگر نگفته بودم تو حالا اینجا نبودی»
اما پریشان بود و فریاد می کشید و ما را مقصر می دانست.
_من هم می خواستم نباشم و تو این را نفهمیدی!
_چرا با خواست خدا مقابله می کنی؟ اراده او چنین بود که او برود و من و تو بمانیم!
_آخه حاجمهدی بدقول نبود ما قرارمون این بود که باهم شهید شویم به جنازه ما با هم به شیراز برود و کنار هم دفن شویم. حالا کجاست و من کجا؟!چرا به من اطلاع ندادی تا بروم..
در فاصله بین کربلای ۴ و ۵ یعنی حدود ۱۵ روز آن دل نازنین با من بر سر قهر بود و مرا نمی بخشید.
برادران ذوالانوار شهیدان مهدی و کمال و جمال هم که خویشاوندان شهید کدخدا بودند به گردان او پیوسته بودند و قصد داشتند با هم در عملیات شرکت کنند.با دوستان تلاش بسیاری کردیم تا از شرکت همزمان این چهار عزیز در یک عملیات جلوگیری کنیم اما موفق نشدیم و آن چهار ستاره هم به آسمان پیوستند.
روز پس از عملیات افتخار آن را یافتم که جنازه شهید زارع را در منطقه آزاد شده کوت سواری پیدا کنم و به عقب برگردانم. پیکر آن دو پرنده را در کنار هم نهادیم و دستشان را به هم دادیم.
چند روز بعد از عملیات، شطی پرشکوه از بهشت شهادت، شیراز را درنوردید و آن دو مسافر معراج در کنار هم و در بزم عشق به آرامش آبی راضیه مرضیه رسیدند.
پایان🌹
🌸شادی روح شهید حاج مهدی زارع صلوات
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻جوان دیروز یک جور درخشید ...
جوان امروز در دفاع از حرم، دفاع از سلامت، رفتن وسط سیل و زلزله و غم و غصه مردم یک جور دیگر دارد می درخشد...!
جوان دیروز و امروز هیچ فرقی درتکلیف و عمل خوشگل و مخلصانه اش نکرده...
🎙راوی: حاج حسین یکتا
🍃🌷🍃🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷با هم روي تختی که گوشه حیاط بود نشستیم. حین صحبت و احوال پرسی، چشمم افتاد به اورکت نو کره اي که روي ترك موتور عبدالقادر بود. گفتم: چه اورکت خوبی داري!
بلافاصله بلند شد اورکت را برداشت و سمت من گرفت و گفت: باشه براي تو!
گفتم: متشکر، نمی خواهم!
هرچه اصرار کرد، راضی نشدم و دستش را پس زدم. بعد از چند دقیقه عبدالقادر خداحفظی کرد و رفت. غروب بود که دوباره برگشت خانه پدرم، با خودش یک اورکت کره اي آبی رنگ آورده بود. گفت: آقا محمود این را براي شما آورده ام!
گفتم: عبدالقادر شرمنده می کنی، من نیاز ندارم.
خندید و گفت: شما در پدافند کار می کنی، مجبوری ساعتی در سرما بشینی، این نیازت می شود!
خجالت می کشیدم آن را از عبدالقادر بگیرم.آن را روي طناب، کنار لباس هاي شسته شده درون حیاط آویزان کرد، خنده اي زیبا هم به آن پیوست کرد و رفت..
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ابراهیم مۍگفت ؛🌱🌷
اگر انسان سرش را به سمت آسمان بالا بیاورد و کارهایش را فقط برای رضای خدا انجام دهد، مطمئن باش زندگیش عوض میشود و تازه معنی زندگی کردن را میفهمد.
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰 #کلام_شهید | #راه_عاشقی
🌟شهید صیادشیرازی:《خداوندا! این تو هستی که قلبم را مالامال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایت قرار دادی. خدایا! تو خود می دانی که همواره آماده بوده ام آن چه را که تو خود به من دادی در راه عشقی که به راهت دارم نثار کنم. اگر جز این نبودم آن هم خواست تو بود.》
#قهرمان_مرصاد
#مناجات
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
👌میگوئیم #شهدا_گاهے_نگاهے
🌱خودمانے بگویم ...
آنها نگاهمان مےڪنند ، ما #شرمنده نشدن را بلدیم ؟!
#الهے_ڪہ_شرمنده_نباشیم ...💔
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🔰 حجة الاسلام و المسلمین طوبائی از روحانیون شهر شیراز بود نقل میکند: برای بحث تلقین شهید خادم الحسینی رفتم.
وقتی وارد قبر شدم تا تلقین شهید مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهید حالت تبسمی احساس کردم و فهمیدم با صحنه ای غیر طبیعی روبرو هستم. وقتی خم شدم و تلقین شهید را آغاز کردم، به محض اینکه به اسم مبارک امام زمان(عج) رسیدم مشاهده کردم جان به بدن این شهید مراجعت کرد، چون شهید به احترام امام زمان(عج) سرش را خم کرد، به نحوی که سر او تا روی سینه خم شد و دوباره به حالت اولیه برگشت.
🔰قسمتی از وصیت شهید:
...دایماًبیدار باشد و کوششتان براین باشد که این انقلاب روز به روز گسترده تر گردد و برادران با افکار اسلامیشان و عملشان به این حرکت سرعت بخشند . در ضمن حفظ کنید بال و پرهای امام عزیز و ولایت فقیه رااز هر تغرضی ، نگذارید این ثمرة خون شهیدان و ثمره های این انقلاب را کافران و منافقین از ما بگیرند . »
#شهید احمد خادم الحسینی
#شهدای_فاﺭﺱ
#ایامﺷﻬﺎﺩﺕ
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_یکم*
روزهایی بود که اگر صبح زود پا از خانه بیرون می گذاشتی گربه گل، جوان هایی را میدیدیم که ترگل بر گل سر خیابان ایستادهاند گویی منتظر سرویس اند تا به محل کارشان بروند.
مردان خوش ترکیب و متین ای که لباس سبز چشمنوازی به تن داشتند،موهای شان شانه مرتبی خورده بود.به طور حجم تسبیح های متفاوتی در دستشان بیتابی میکرد و اگر از کنارشان می گذاشتید حتماً بوی گلاب و سلام را میشنیدی. ریش های رسته و نرسته شان آنکاد دلنشینی داشت.رهگذر های مسن تر صلوات می فرستادند و دعا می کردند و حس قشنگی شبیه غرور در پوست شان می دوید وقتی این سرو های ناز را می دیدند.
«بفرما نان داغ !التماس دعا ماشالله سربازان امام زمان»
مهجور و خجالتی بودند و با این تعارف و تکلیف ها عرق شان گل می کرد و بیشتر از قبل سر پایین میانداختند و گهگاه مجبور بودند با راننده تاکسی همراه باشند که اصرار کرده بود: «حاج آقا افتخار بدید خدمتتون باشیم خدا شما پاسدارها را نگه داره»
خلاصه اینکه چشم خیلی ها به شان بود. اما همه این نگاهها از سر محبت و ارادت نبود و که هرم غرور دلشان را گرم کند و سرشوق شان بیاورد.بعضی ها از پشت سایه ها نگاه شان می کردند نگاه هایشان دودی بود. دندان قروچه می رفتند. از روی غضب پلک می زدند و آب دهانشان را که پایین می دادند سرکه می شد.
می رفتند در پناه پسغوله ها اختلاط می کردند و نقشه می کشیدند تا هر طور شده چندتایی از این ریشو های تسبیح به دست را سر به نیست کنند.
تیر و تفنگ هم داشتند رحم و مروت اما نداشتند.این هم یک سخنان سنجیده است که انسانهای محجوب همیشه دشمنان لجوج و مرموز دارند.
راستش را بخواهید آن چشمان خون گرفته که از پشت سایه ها و درز دیوار ها نگاه میکردند خشمشان را خشاب کردند و در گلوله اسلحه گذاشتند و چندتایی از آن سبزها سبحه گردان را در خون گرم غوطه دادند.در همین شیراز فقط سراغ کردم که تعداد شان از عدد مقدس چهارده هم بیشتر است.
#ادامه دارد....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻روایت شهید محمد حمیدی که از مادرش خواست دعای شهادت برایش کند....
#آرزوی_شهادت
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
روز عرفه بود. به اتفاق عبدالقادر با ماشین از دشت عباس عبور می کردیم. عبدالقادر پشت فرمان بود، من هم کنارش آرام و شمرده فراز های دعای عرفه را می خواندم و عبدالقادر با من تکرار میکرد. ناگهان، بی مقدمه دیدم ماشین را از جاده اصلی منحرف کرد و رفت وسط دشت.
گفتم: عبدالقادر چه کار می کنی، اتفاقی افتاده؟
چیزی نگفت. حدود یک کیلومتر از جاده اصلی دور شد. همان طور که بی مقدمه از جاده منحرف شده بود، بی مقدمه هم زد روی ترمز. تا به خودم بیایم، دیدم سر روی فرمان گذاشته و شانه هایش آرام می لرزد. حال عجیبی داشت. با بغض گفت: احمد بخون!
فراز بعدی دعای عرفه را خواندم. نوایی آرام هم از لب هایش خارج می شد. گوش تیز کردم، با امام حسین(ع) حرف می زد،کم کم لحنش عوض شد ملتمسانه می گفت: الهم الرزقنا توفیق شهادۀ...
تا نیمه شب در همان بیابان ماندیم، چه ناله ها و گریه هایی که نکرد و فقط دشت عباس که مهمان اشک هایش بود می¬تواند آنها را توصیف کند...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌿#خاطره_از_شهدا
✍نمیخواهممزاحموقتحضرت امام بشوم!
🌷همسر شهید چراغی نقل میکند:
ایشان علاقه قلبی به امام داشتند...
البته دلشان نمیآمد مزاحمشان بشوند؛
به عنوان مثال، وقتی ایشون
میخواستند عقد بکنند،
بچه ها از حضرت امام برایش وقت گرفته بودند.
ولی ایشان موافقت نکرده بود.
گفته بود من نمیخواهم مزاحم وقت
حضرت امام بشوم وآقای گیلانی خطبه عقد را جاری کردند.
🌹#شهید_رضا_چراغی
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍گردانِ نماز شبخوانها...
🔹صدام، پس از آنکه فاو را از دست داد، بار دیگر شهر مهران را اشغال کرد تا اثر روانی شکست در عملیات فاو را کم کند.فرماندهان، با طراحی عملیات کربلای یک تصمیم گرفتند مناطق اشغال شده را پس بگیرند. در این عملیات، ارتفاع قلاویزان، اهمیت ویژه ای داشت.ارتش بعث از روی قلاویزان بر روی شهر مهران تسلط کامل داشت و آن را به دژی مستحکم و نفوذناپذیر تبدیل کرده بود.فرمانده قرارگاه کربلا، توی جمع فرماندهان میگوید «چه کسی برای گرفتن ارتفاع قلاویزان نیرو میگذارد؟».
🔹قاسم سلیمانی بلند میشود و میگوید:
«ما دو گردان داریم که نیروهایش خوب اشک میریزند؛ همه نماز شب میخوانند و رابطهشان با خدا قوی است؛ آنها میتوانند قلاویزان را آزاد کنند.»! آن دو گردان از لشگر ثارالله، همراه نیروهای دیگر لشگرها، در نبردی سنگین که ده روز طول کشید، با تصرف ارتفاعات قلاویزان، و در نهایت، با پیروزی کامل، شهر مهران را برای همیشه آزاد کردند.
🔹شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی - نماینده حضرت امام(ره) در قرارگاه خاتمالانبیاء - وقتی شنید حاج قاسم چنین حرفی زده، به لشگر آمد ببیند رمز روحیهی این گردان ها چیست.دید توی هر گردانی، ده طلبهی رزمنده هست! حاج قاسم سلیمانی توجه داشت که برتری، با ایمان، اخلاص، نماز شب و اشک و ارتباط با خدا اتفاق میافتد.
#فرماندهان_جبهه_غرب_کشور
📚خبرگزاری حوزه به نقل از کتاب "حاج قاسمی که من میشناسم"،
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨🚨 #اطلاعیه 🚨🚨
#مسابقه_ملی کتابخوانی سردار بی سر
بر اساس زندگینامه و خاطرات سردارشهید حاج عبدالله اسکندری
🔹🔹🔹🔹🔹
#شرایط مسابقه👇
مسابقه کتابخوانی بر اساس کتاب #این رجبیون برگزار می گردد
۱. 🔰نسخه فیزیکی کتاب 📚 در مراسم هفتگی میهمانی لاله های زهرایی / عصرهای پنجشــبه در قطعه شهدای گمنام شیراز ارائه میگردد
♦️نسخه الکترونیکی (پی دی اف ) و از طریق کانال شهداي شیراز در دسترس عموم می باشد 👇
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz/12177
۲. 🚨🚨جهت مشاهده سوالات مسابقه به لینک زیر مراجعه کنید 🔻
https://formaloo.com/j7ml1
⭕️مهلت شرکت در مسابقه تااول خرداد سالروز شهادت این شهید بزرگوار می باشد ⭕️
شرکت برای عموم نیزآزاد مي باشد ➡️
۳. به لطف الهی به 8 نفر از برندگان مسابقه به قید قرعه پلاک طلا (پارسيان )هدیه داده میشود🎁🚨
🔹🔸🔹🔸🔹
#هییت_شهداےگمنام شیراز
شهید اسکندری.pdf
38.79M
نسخه پی دی اف کتاب "این رجبیون" زندگینامه و خاطرات سردار شهید حاج عبدالله اسکندری👆
🔹🔹🔹
🚨طبق مجوز نویسنده کتاب ، این نسخه فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه میباشد وهرگونه چاپ و نشر آن غیر قانونی می باشد
💔
✨از افلاک چیزی شنیده اید؟
از ساکنانش...
از ساکنان ملکوت...
من برایتان از کسانی می گویم
که از همه افلاک، برتر بوده اند...
#شهدا را
می گویم💔🕊️
که #غبطه می خورند ملائکه به آنها و حسن عاقبتشان🥀
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊️
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
عباس، که جانشین وقت ادوات لشکر بود، خلق وخوی بسیجی داشت و بسیار انسان خاکی ومتواضعی بود.
معمولا هنگام زیرسازی قبضه ها کنار بچه های بسیجی وسرباز ونیروهای عادی بود وخودش هم بیشتر موقع بیل به دست داشت کمک می داد، بدون اینکه بیشتر بسیجی ها وسربازها او را بشناسند.
یک روز که بچه ها حسابی مشغول کار بودن وعباس هم کنار انها بود. بچه ها خیلی خسته شده بودند.
دیگه رمقی برای آنها نمانده بود. یکی از بسیجی ها که حسابی خسته شده بود با عصبانیت بیلی که دردست داشت را بلند کرد وبا صدای بلند گفت: ای خدا دیگه خسته شدیم، خودشون توسنگر لم دادن ما داریم جون میکنیم.
اگرفرمانده ادوات را می دیدم می دانستم باهاش چه کار کنم!
عباس وقتی عصبانیت بسیجی را دید، آرام به سمتش رفت و گفت: برادر اگه الان فرمانده ادوات را ببینی، چه کارش می کردی؟
بسیجی گفت: با همین دسته بیل به می زدم به گردنش!
عباس با لبخند، متواظعانه گردنش را خم کرد و گفت: بفرمایید برادر، بزنید!
چند تا از بچه هاکه عباس را می شناختند،هرچه به بسیجی اشاره کردند، بنده خدانمی فهمید.
البته ازشیوه برخورد عباس تاحدودی متوجه اوضاع شدوفهمید که کنار نیروهای ادوات،فرماندهان ادوات هم در حال کارهستند.
وقتی فهمید عباس فرمانده واحد است، لحظه به لحظه صورتش قرمز می شد و کم کم اشک ازصورتش شروع کرد به چکیدن و معذرت خواهی کردن.
دوستانش تعریف میکردند: تا بعداز ظهر گریه می کرد.
🌷🍃🌷
#شهیدعباسعلی_خادمی
#شهدای_فارس
معاون گردان ادوات لشکر ۱۹ فجر
🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_دوم*
وقت دیدار در لحظهای قطعاً آسمانی سراغ از روسیاهی من گرفت که خودم را محور در پرونده سرشاری دیدم که از نام آشنایی اتیکت داشت.
زمزمه کردم و پوشه را ورق زدم خاطرات و گفتنی های زیادی بود که باید میخواندم و سعادت کمین بود به آخر پرونده که رسیدم عکس بود و سیاهه نمرات.
پرونده سه مقطع تحصیلی کنجکاو شدن حالا سال به سال خوانده آخرین برگ کارنامه سال سوم دبیرستان بود ۱۹ و ۱۹/۵ و ۲۰ ..
عکس های زیادی هم بود عکس چاپ شده در روزنامه کنار آن علامت زده شده بود آن هم با خودکار آبی و بسیار بد خط زیر آن نوشته شده بود شهید در راهپیمایی مردم شیراز. زیرنویس روزنامه همین بود: «۲۰ هزار نفر تظاهرکننده شیراز در خیابان داریوش بست نشستند»
عکس علامت زده را نگاه کردم بسیار جوان بود اصلا بچه سال.بعد ها از شاپور شنیدم که ۱۷ سالش بوده زمان عکس چند روزی قبل از انقلاب گرفته شده عکس های دیگری هم داشت که نگاه کردم.
کلاه قهوه ای رج دار،بادگیر یشمی رنگ،با نگاهی ریز شده در آفتاب به افق های بسیار دور را می دید. گرم بود. حس قشنگی در من حلول کرده شفافی در جانم دوید خوشحال بودم.
این سعادت بی سعی حتماً مغتنم بود. من قدر میدانستم باز هم بگویم که همه از برکت همین قلم شکسته است که گاه اثر نادانی در لیقه دیگرانش فرو بردهام.
القصه خیال نورانی کسی با من همراه شد تا از این پس بیشتر از هر کس به او بیندیشم.به عبارت زیبای مجید سپاسی که برنامه نمای پوشه حک شده بود.
مجید که در سال ۱۳۴۰ متولد شده است با قبه سبز سلام و صلوات، شاهچراغ همسایه بوده است. در کجاهای تنگه سردوزک و شاهزاده قاسم فوتبال بازی کرده است. در مدرسه اقلیدس درس خوانده وو به دبیرستان شاپور رفته است و اتفاقاً شاگرد اول بوده است.
مجید با شیطنت های شیرین و شوخی های ظریف چه سخت دوست داشتنی و به اعتراف خانواده همدم و مونس پدر بوده است.اما مرگ بی وفایی می کند و در سال ۵۳ در حالی که مجید ۱۳ سال داشت او را از نعمت پدر محروم کرد صحنه دلخراش تصادف خاطره ناخوشایند ای بود که هیچگاه دوست نداشت یادش بیاید با آن که او بسیار دلیر و شجاع بود.
#ادامه دارد....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻کوچ شروعی تازه برای زندگی ست...
و مگر کوچ را می توان از پرنده ی مهاجر گرفت...
🎙راوی: حسین کاجی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75