✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
بستگان و دوستان هر وقت او را میدیدند با تعجب ميگفتند: « حسين آقا، تو سه تا فرزند ديگه هم داري، چرا برای اين پسر اينقدر خوشحالي ميكني؟!»🤔
پدر با آرامش خاصي جواب ميداد: «اين پسر حالت عجيبي دارد! من مطمئن هستم که ابراهیم من، بندهی خوب خدا ميشود، این پسر نام من را هم زنده ميكند!»😍🙂
راست ميگفت. محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبي بود.😌 هر چند بعد از او، خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانوادهی ما عطا كرد اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزي كم نشد.🤗☺️
💥 ابراهیم دوران دبستان را به مدرسهی طالقانی در خیابان زیبا رفت.✍ اخلاق خاصی داشت. توی همان دوران دبستان نمازش ترک نمیشد.
🌹🍃 #ادامه_دارد.... 😊🌹🍃
j๑ïท ➺
•♡| @Eitaa_007|♡•
✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
یکبار هم در همان سالهای دبستان به دوستش گفته بود: «بابای من آدم خیلی خوبیه.😍 تا حالا چند بار امام زمان(عج) ✨را توی خواب دیده. وقتی هم که خیلی آرزوی زیارت کربلا داشته، حضرت عباس(ع) را در خواب دیده که به دیدنش آمده و با او حرف زده.»✨
زمانی هم که سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود: «پدرم میگه آقای خمینی که شاه، چند ساله تبعیدش کرده آدم خیلی خوبیه.😊 حتی بابام میگه: همه باید به دستورات اون آقا عمل کنند. چون مثل دستورات امام زمان(عج) میمونه.»🌺
دوستانش هم گفته بودند: «ابراهیم! دیگه این حرفها رو نزن. آقای ناظم بفهمه اخراجت میکنه.»😐
شاید برای دوستان ابراهیم، شنیدن این حرفها عجیب بود ولی او به حرفهای پدر خیلی اعتقاد داشت.
🌹🍃پایان قسمت سوم🌹🍃
j๑ïท ➺
•♡| @Eitaa_007|♡•
[✨💔]
گفتم :
دگر قلبم شوق شهادت ندارد !
گفت :
مراقب ِنگاهت باش ...
اَلعَین بَریدُ القَلب ؛
چشم پیغام رسان دل است .
.
.
j๑ïท ➺
•♡| @Eitaa_007|♡•
[⛅🍒]
همین که تــو هر صبـ🌤ـح
در خیالِ منی؛
حالِ هر روزِ من خــوبــــ است
سلام آقـ ❥ ــا جــ ❥ ــان✋💛
j๑ïท ➺
•♡| @Eitaa_007|♡•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مقام_معظم_رهبری♥️•~°
🎞 ای کاش مرگ ماهم مثل بچه های شما (شهدا) باشه...
✨ معنی #پرواز را کبوتر می داند ،
و معنی زمین را به خاک نشسته !😔💔
#شهادتمآرزوست🥀
j๑ïท ➺
•♡| @Eitaa_007|♡•
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_نهم
از اتاق رقیه به سمت اتاق خودم رفتم
گوشی و برداشتم📞
-سلام سید
سیدمجتبی: سلام علیکم برادر
-خخخ
خوشمزه 😁
زنگ زدم بپرسم برنامه هئیت چه مدلیه⁉️
سید: عرض به حضورتون برادر جمالی
این مداح هئیت ما مدافع حرم هست
صبح تشریف آوردن از سوریه 🍃
-از خونه ما رفتی روی کله قند خوابیدی که شیرین شدی
یا رفتی قم تو نمک خوابیدی که بانمک شدی😁
سید؛ هیچ کدام بالام جان
انصافا تو نمیدونی چرا، برادر جمالی مداح ماهم هست😊
داعش بهش کارساز نیست
-خخخخ گلو له نمکی
موندم یه طوری شهید بشم جیگر رفقا بسوزه😔🌹
برو دیگه بچه پرو
فعلا یاعلی
سید: یاعلی
رقیه: داداش من حاضرم😊
-بفرما فدات بشم
بزن بریم
سوار ماشین🚙 شدیم
خب رقیه خانم تعریف کن
چه خبر
رقیه: عرض به حضورتون که قراره کلاسام شروع بشه
پنج شنبه حاجی گفت برم معراج🌹🍃
-إه موفق باشی
ساعت ۱۰ تو معراج الشهدا جلسه داشتیم
الانم با داداش تو راه معراجیم🌹🍃
وارد معراج الشهدا تو اتاق اصلی معراج که مخصوص همین جلسات است شدیم
داداشم عادتش بود جایی که خواهران باشن چندبار یاالله میگه☺️
ساعت ۱۰ بود حاج آقا کریمی وارد شد
همه به احترامش بلند شدیم
با برادران دست داد
حاج آقا : 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
بچهها ببنید
قراره همتون جزو بچههای جمعآوری آثار شهدا بشید
دوتا خانم و یه آقا
اما تیم اصلیمون فقط یه خانم یه آقا هستن😐
اسامی تک تک خونده میشود
حاج آقا کریمی: اما تیم اصلی
سیدمجتبی حسینی و رقیه جمالی جزو تیم اصلی هستن😍
به سمت ماشین حرکت کردیم
-داداش، حسنا خانم هم داره میاد مزارشهدا🌷
داداش سرش و انداخت پایین و قرمز شد☺️
وا اینجا چه خبره
این چرا قرمز شد خدایا 😂😂
بجان خودم یه خبریه اینجا
تو راه حسناهم به ما اضافه شد،
حسنا و آقای حسینی خواهر _ برادر شیری بودن😊
حسنا با آقای حسینی سلام و علیک کرد
رو به حسین با صدایی که خجالت و حیا توش موج میزد گفت سلام آقای جمالی✋
دیگه به یقیین رسیدم اینجا یه خبریه
باید به مامان و زینب بگم😍
بالاخره به مزار شهدا رسیدیم
استاد رو به ما گفت بچهها اجازه میدید من با رفقام تنها باشم😔
بعدا شما اضافه بشید
این سه تا چرا سرخن😳🤔
خدایا اینجا چه خبره
-بچهها شما روزه سکوتید عایا
حسناخانم و داداش جان😳
یاخدا این دوتا چرا سیب قرمزن😳🍎
شما دوتا که روزه سکوتید
استاد که پیش پدرن، من میرم پیش دوست شهیدم🌷
حسین: باشه مراقب خودت باش
-باشه داداش جان
به سمت مزار دوست شهیدم🌷 راه افتادم
شهید ابوالفضل ململی
شهیدی که عاشقش بودم😍
دقیقا مثل آقا قمربنی هاشم شهید شده
تو عملیات کربلای ۴، منطقهای که
آدم توش پرواز میکرد تا صحن بین الحرمین میرفت😔
بعد از یه ربع ما به حاج آقا اضافه شدیم
ساعت ۱ ظهره، داریم میریم خونه
قراره شب بریم دعای کمیل🍃
اما تا شب باید رفتارای حسین و حسنا رو به مامان بگم😉
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_دهم
همه بچهها رفتن
منو آقای حسینی موندیم
حاج آقا: بچهها، شما دوتا خیلی وظیفتون سنگینه
همه این لیست، فرمانده هستن
ازتون توقع کار عالی دارم👌
نه مصاحبه معمولی
منو آقای حسینی اصلا سربلند نکردیم
حاج آقا: خوب بچهها من دارم میرم مزارشهدا🌷
اگه میخاید بیاید یاعلی
البته حسین آقا میاد
سرراهم میریم دنبال دخترم😊
-آخ جون حسنا مییاد
با حسین وارد خونه شدیم
مامان: بچهها خوش اومدین😊
-مامان باید باهاتون حرف بزنم
مامان: باشه عزیزم بیا
-مامان
فکرکنم باید برای پسرت آستین بالا بزنی
مامان: یعنی چی؟😳😳😳
-مامان امروز منو داداشم و حسنا و آقای حسینی رفتیم مزارشهدا
مامان این دوتا سکوت و سرخ😐😊
مامان: تو مطمئنی
-۹۹درصد💯
مامان : باشه عزیزم
حسین جان پسرم بیا ناهار
سر میز ناهار مامان شروع کرد به حرف زدن
_حسین جان
حسین : بله مادر ما برات یه دختر خوب سراغ داریم 😳
غذا پرید تو گلوی داداش، با دست زدم پشتش
برادر من آروم😁
حسین: مادر
من فعلا بهش فکر نمیکنم 🤔
آب ریختم دادم دستش داشت آب میخورد گفتم کلا فکر نمیکنی یا به حسنا فکر میکنی😳
باز آب پرید گلوش
-مبارک باشه داداش جان😍
مامان : زنگ بزنم خونشون؟
حسین سرش انداخت پایین
-مبارکه 👏👏👏👏😍😍😍
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
سلااااااام☺️🌺
میدونم منتظرین بریم یه بخش دیگه اززندگی منو باهم ورق بزنیم🌹🍃
این بار بشنوید از خواهرم🍃😍
j๑ïท ➺
•♡| @Eitaa_007|♡•