﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_دهم
همه بچهها رفتن
منو آقای حسینی موندیم
حاج آقا: بچهها، شما دوتا خیلی وظیفتون سنگینه
همه این لیست، فرمانده هستن
ازتون توقع کار عالی دارم👌
نه مصاحبه معمولی
منو آقای حسینی اصلا سربلند نکردیم
حاج آقا: خوب بچهها من دارم میرم مزارشهدا🌷
اگه میخاید بیاید یاعلی
البته حسین آقا میاد
سرراهم میریم دنبال دخترم😊
-آخ جون حسنا مییاد
با حسین وارد خونه شدیم
مامان: بچهها خوش اومدین😊
-مامان باید باهاتون حرف بزنم
مامان: باشه عزیزم بیا
-مامان
فکرکنم باید برای پسرت آستین بالا بزنی
مامان: یعنی چی؟😳😳😳
-مامان امروز منو داداشم و حسنا و آقای حسینی رفتیم مزارشهدا
مامان این دوتا سکوت و سرخ😐😊
مامان: تو مطمئنی
-۹۹درصد💯
مامان : باشه عزیزم
حسین جان پسرم بیا ناهار
سر میز ناهار مامان شروع کرد به حرف زدن
_حسین جان
حسین : بله مادر ما برات یه دختر خوب سراغ داریم 😳
غذا پرید تو گلوی داداش، با دست زدم پشتش
برادر من آروم😁
حسین: مادر
من فعلا بهش فکر نمیکنم 🤔
آب ریختم دادم دستش داشت آب میخورد گفتم کلا فکر نمیکنی یا به حسنا فکر میکنی😳
باز آب پرید گلوش
-مبارک باشه داداش جان😍
مامان : زنگ بزنم خونشون؟
حسین سرش انداخت پایین
-مبارکه 👏👏👏👏😍😍😍
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_دهم
دلم میخواهد به خانهای در آن زندگی میکردیم سری بزنم. خانه نزدیک است توی طاق بعدی .
نگاهم را می دوزم به ته کوچه .قدم هایم را تندتر برمیدارم .پایم را به اولین پله که مرا به سمت دالان می برد ،می گذارم. بوی نم توی دالان پیچیده است .مام غروب که میشد چراغ گردسوز را نفت میکرد و می گذاشت جلوی در، تا وقتی پدر یا من به خانه می آمدیم جلوی پایمان را ببینیم .از این که خانهمان زیرطاق بود گلهمند بود اما هیچ وقت از پدر نخواست تا خانه را عوض کند.
سقف طاق برای قد ۱۷۰ سانتی من کوتاه است و باید گردنم را خم کنم تا بتوانم وارد دالان شوم .درست روبروی ورودی دالان در قهوهای رنگ کوچکی است که خانه ما بود. وینگه زنگ در گوشم می پیچد .
_بله بفرمویین!
زن با چادر گلدار سفید در قاب در ایستاده است دلم فرو می ریزد. یاد گلهای رنگی چادر نرگس میافتم. می خواهم نگاهش کنم ،شاید خودش باشد. شاید نیمه صورتی که توی چادر گلدار پنهان شده نرگس باشد, اما نمی توانم. زن دوباره می گوید: با کی کار دارین؟!
_سلام .ببخشید خونه ما قبلا اینجا بود راستش اومدم...
زن نمی گذارد حرفم را تمام کنم که میگوید: اگر دنبال صاحبخانه قبلی هستید من خبر ندارم .تا الان خونه دو دست گشته تا به ما رسیده...
دیگر شوقی به دیدن زن ندارم.کلامش نشان میدهد نرگس نیست.
_نه من دنبال کسی نیومدم .فقط میخواستم اگه بشه خونه رو یه نگاهی بندازم.
_نمیشه! من شوهر و بچه هام خونه نیستند. دیگه خونه فروخته شده!
_میدونم !من خارج از کشور بودم .بعد از مدتها اومدم سری به محله بزنم، اگر بشه فقط از همین جا یک نگاهی می اندازم داخل نمیام.
زن در را چهار طاق باز می کند و من چشم می دوزم به داخل خانه.حوض وسط حیاط هنوز هستش اما انگار از رمق افتاده و به لجن افتاده !کیسه های گچی و سیمانی که کنار حوض است نشان میدهد به زودی قرار است برداشته شود و سنگ فرشهای خانه یک دست و نو شود.خبری از گلدان های دور حوض نیست.بچه که بودیم وقتی با خسرو مهدی و فرهاد غرق بازی می شدیم ،دیگر یادمان به گلدان ها نبود .آنقدر گلدانهای سفالی مادر را شکستیم که آخر مجبور شد برود گلدان پلاستیکی برای گلها بخرد. آن وقت دیگر شکستن گلدان ها برایمان مزه نداشت.
آشپزخانه درست آن گوشه حیاط روبهروی حمام بود .حمام را پدرم خودش ساخته بود تا مجبور نشویم برویم حمام عمومی.همیشه از آشپزخانه بوی شیرینیهای ما بلند بود و زنهای همسایه را برای دستور پخت می کشاند داخل خانه ما.همین بوی خوش مزه شیرینی های خانگی، بوی نرگس را هم به خانه ما آورد. آن روز را خوب یادم است فکر کنم ۱۷ ساله بودم و تازه از مدرسه برگشته بودم. در خانه که باز شد چشمم به نرگس افتاد که توی چادر گلدار ای پیچیده شده بود. چشمم به او که افتاد قلبم تپید بدون اینکه بدانم چه چیزی در حال رخ دادن است .بدون اینکه دست خودم باشد!
از آن پس همیشه منتظر استشمام بوی نرگس بودم و هر دختر چادر گلدار را میدیدم خیال میکردم نرگس است. درست ندیده بودمش و جز چشمهایش چیزی توی خاطرم نبود، اما بویش را می فهمیدم. چند روز قبل از رفتن به آمریکا دیدمش. باز هم با مادرش بود و مثل همیشه ته همان کوچه گم شد .نمیفهمیدم کجا میرفت و توی کدام یک از خانهها.
_اگر اجازه بدهید این در را ببندم؟
صدای زنم را از خاطراتم بیرون میآورد. تا به خودم می آیم در بسته می شود.
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_دهم
ازدحام و همهمه تانکها در صدای شلیک گلوله ها می آمیخت و دم به دم اوج میگرفت.جمعیت سردرگم به سوی خیابانهای داریوش و سعدی گریختند. هاشم به زحمت مچ دست مهران را دردست شده بود و او را به دنبال خود میکشید .با هر قدمی که برمی داشت جمعیت او را به طرف دیگر می راند.
ناگهان احساس کرد دست مهران از دستش بیرون کشیده شد. با نگرانی ایستاد تا او را پیدا کند و اما سیل مردم چنان به سویش جاری بود که نتوانست چیزی ببیند. با تمام قدرتش فریاد زد: «مهران ! مهران !»
لحظه بعد صدای مهران از جای نامعلومی جوابش داد: «هاشم...داداش !»
مثل شناگری که برخلاف جریان رودخانه شنا کند به عقب برگشت. اما باز با موج به جلو رانده میشد.
سرباز های مسلح به چهار راه زند رسیده و به سمت خیابان های منشعب چهارراه حرکت کردند .صدای یکی از افسران حکومت نظامی از بلندگوی دستی در فضا پیچید: «شلیک! شلیک کنید»
و دوباره صفیر گلوله ها بود و صدای حرکت شنی تانکها و نفربرها بر آسفالت خیابان.
هاشم پنجه در شبکه های فولادی در مغازه ای انداخته و خود را بالا کشید. از آنجا به خوبی جمعیت ماموران و مجروحین را که بر آسفالت خیابان افتاده بودند دید .نگاهش مانند عقابی در پی مهران روی مردم گریزان می گشت ،که ناگهان او را پشت تنه ی درختی پیدا کرد.
پایین پرید و به سوی او دوید.چند قدمی نرفته بود که با پیرمردی که از روبرو می آمد برخورد کرد .درون جدول خیابان افتاد با یک نگاه گذرا دیگر مهران را جستجو کرد .برگشت به پیرمرد که هنوز زیر دست و پای جمعیت اسیر بود نگاه کرد.مردد بود مهران یا همان پیرمرد تا رسیدن ماموران چیزی نمانده بود. دستانش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد:« مهران!»
مهران گیج و منگ دستش را در هوا تکان میداد. هاشم تحمل نکرد به سوی پیرمرد دوید. دستش را گرفت و او را به دنبال خود کشید. پیرمرد زیر لب او را دعا کرد و لنگان به دنبالش دوید.
مهران از پناه در درآمد خود را به آنها رسانده و لحظه بعد هر سه دست در دست هم به طرف چهارراه مشیر گریختند.
نبش خیابان منوچهری بود که صدای شلیک گلوله ها دوباره فضا را پر کرد. جوانی که پیشاپیش آنها می دوید یک باره میخکوب شد و با سینه خونین بر زمین افتاد.
هاشم با دیدن این صحنه به داخل خیابان منوچهری پیچید و آنها را نیز به دنبال خود کشید.بااز صدا افتادن تانکها، شتاب پاهای گریزنده مردم نیز ،آرام آرام فروکش کرد .هر سه پشت در خانه ای نشستند و به کسانی که دوباره با چهرهای برافروخته به سوی خیابان زند برمیگشتند ،نگاه کردند.
آژیر آمبولانسها از هر سو به گوش میرسید و مردم به کمک مجروحین میرفتند. هاشم نیز برخاست و به طرف خیابان داریوش رفت. اما به پیچ خیابان که رسید با جوانی که دستان خود خون آلودش را بالای سر گرفته بود ،سینه به سینه شد.
_کشتن!! برادرم را کشتن!!
هاشم دستانش را گشود و جوان را در آغوش کشید و به سینه فشرد .پسر گویی یکباره تمام توانش را از کف داد .بدنش شل شد و در آغوش و رها گشت. موج خون به قلب هاشم ریخت. وجودش داغ شدن ناگهانی را بالا برد و غرید:«میکشم! میکشم! آنکه برادرم کشت»
مردانی که پریشان به هر سو می چرخیدند و اطرافش جمع شدند و لحظه بعد مشت های گرفته شده بالای سرشان چرخید و فریادش همه جا را پر کرد.
💥💥💥💥
شب ها تنها روی پله های حیاط نشسته بود و علی اکبر پرسید: «تنها تو این سرما نشستی چه کنی؟! برو بگیر بخواب»
_خوابم نمیاد.
_به فکر ماجرای امروزی؟! چاره چیه؟ از کجا معلوم شاید فردا قسمت یکی از ما ها باشه!
_از این نمی ترسم بیشتر به فکر چیز دیگه هستم.امروز میخواستیم شهربانی را بگیریم ولی نشد امیدوارم فردا مردم بتوانند این کار را بکنند.
_حتما پیروز میشیم انشالله! فقط ممکنه چند روزی دیرو زود بشه!
_می خوام یه سوالی ازتون بکنم. البته خودم جوابش رو میدونم ولی خوب وظیفه میدونم بپرسم!
_بگو پسرم راحت باش!
_شما خیلی برای ما زحمت کشیدین .میدونم که ممکنه توی تظاهرات کشته بشم. می خوام مطمئن بشم شما ازم راضی هستی.
_این چه حرفیه بابا جون !مگه خونه ما رنگین تر از خون مردمه! هرچی قسمت باشه پیش میاد!
_پس منو حلال کنید.
علی اکبر طاقت نیاورد او را در آغوش گرفت و دو قطره اشک روی گونه هایش لرزید.
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_دهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !!
_مرد حسابی تو که کشتی مارو یه چیزی بگو.
نگاه حاج داوود میکنم
_چه عرض کنم حاج داوود!. به خدا دلم هزار راه میره .اصلا هیچ وقت اینطوری نبودم. از دیشو که خواب ناجور دیدم. دلم آشوبه!
_حرف خواب و خیلی روش حساب نکن .آدم همینجوریشم دلش برای بچه اش تنگ میشه .وقتی جنگ و حمله باشه که واویلا.
_به خدا دست خودم نیست. اصلاً حال حرف زدن ندارم. همش جسد بچه ام جلو چشام می بینم .هزارجور خیال اذیتم میکنه همین هفته پیش که زنگ زد صداش یه جور دیگه شده بود. تا گفتم مادرت حمومه و نمیاد پای تلفن ،بغض کرد .روزی هم که داشت میرفت یه جور دیگه شده بود.
_حالا دیگه اعصابمونو خرابترش نکن. به یاری خدا مشکلی نیست.
_حاجی تو رو خدا بگو من چیکار کنم؟ یه مو از سر علیرضام کم بشه میمیرم.
_خوب کاکو توکه ای طوری هستی نزار علیرضا بره جبهه. خودتم که همیشه میگی «بهش بگم بمیر نه نمیگه»
_از خدا میترسم کاکو !!همین سه ماه پیش جبهه بودم .علیرضا رو بردن خرمشهر .با هر سختی که بود پیداش کردم. با هم یک کم قدم زدیم .پای نخل سر پریده نشستیم. بهش گفتم :بابا یه زن برات بگیرم .وایساد به عجز و التماس که فعلاً حرف زن ،نزن!بعد رفت تو فکر گفت :«آقا تو که میدونی اختیار جونم دست خودته..همین الان بگی جبهه رو ول کن میکنم. میام خونه همراهت .
_خوب ورش میداشتی میبردیش خونه!
_ اینو میگفت درست هم میگفت. اما بعدش درآمد گفت:« اما فردای قیامت خودت باید پیش ائمه جوابگو باشی!!دیگه چی باید می گفتم؟ با کف دست کوبید به تنه زغال شده نخل و گفت:« چیشم به این همه جنایت که میافته دلم نمیاد جبهه رو ول کنم .»چی باید می گفتم؟ چیکار میتونستم بکنم؟ بچه که نبود!!
_به هر حال خدا خودش بزرگه! ما دو تا هم خودمان گول زدیم که داریم میریم دنبال بچهها. ما که نمیتونیم نظر خدا را تغییر بدیم.
🌿🌿🌿🌿🌿
هر سه گروهان گردان حضرت فاطمه سلام الله رسیده اند به نقطه رهایی .علیرضا در بریدگی کانال، محمدحسین را میبیند که هول و کلافه ایستاده. با یک دست گوشی را گرفته و با دست دیگر اشاره میکند به خاکریزی که در کنار نهر تا برج بتنی کشیده شده. پشت سر هم می گوید :«با رمز یا زهرا پشت خاکریز به طرف هلالیا آتش!»
نیروها مثل دسته های زنبور از کانال جدا میشوند .چشم محمدحسین که علیرضا میافتاد شانه اش را می گیرد :«وای توی آسمونا دنبالت میگشتم!!»
علیرضا جلدی پیشانی اش را می بوسد می خواهد از چنگش در بیاید و پشت سر افراد بدود .اما او محکم تر می گیرد.
_کجا؟تو باید وایسی کمک خودم! علیرضا یک نگاه به بیسیمهای معاون گردان میکند .تکان میخورد و از دستش رها میشود.
_کاکو دستور آقای غیبپرور ها!
علیرضا محل نمیگذارد. میخواهد خود را به پل دوم برساند که میداند حساستر است. برای همین تند تر از بقیه میدود. به فرمانده گروهان دوم که میرسد ،نفس نفس میزند و شانه اش را میگیرد :«حسین آقو.. خداقوت!»
_علیرضا تویی؟!
حسین باور نمی کند علیرضا باشد .مچ دستش را میگیرد و می پرسد :چطور از دست فولادفر در رفتی؟!
_خوب تو دنیا در رفتن از هر کاری آسون تره!!
_راست میگی به خدا.
به صورت رزمنده که از کار افتاده و تند تند نفس نفس میزند نگاه میکند .حسین می گوید:« نگاه آدم چاق باشه این جوری جا میزنه. پاشو عزیزم»
علیرضا دست می کند زیر سرش و می گوید :«پاشو که جا می مونی ها!»
جوان به قدری دویده که نای حرف زدن ندارد علیرضا جلدی تیر بارش را بر میدارد و کلاش خودش را برای او می گذارد.
_خستگی ات که در رفت ،این اسلحه..
و جیب خشابش را باز میکند و نمیگذارد کنار اسلحه.
_بگیر این هم چهارتا خشاب.
نوار فشنگ ها را از روی شانه او جدا میکند و پشت شانه خودش میاندازد. میخواهد به حسین بگوید« بریم »اما نگاه میکند او رفته است.
هنوز هوا تاریک روشن است که علیرضا می رسد به پل دوم. دور و بری ها شروع کرده اند .لحظات برق آسا می گذرد. زمان معنا و مفهوم اش را از دست داده است.عراقی ها هم شروع می کنند .از هر طرف تیرها باریدن می گیرد. تیربارهای عراقی چند رقم میزنند .سرخ، زرد ،نارنجی و بی رنگ.
بی رنگ برای درو کردن گردان حضرت فاطمه و رنگی است سهم آسمان.
علیرضا هم تیربارش را راه انداخته آتش از دهانش بیرون میریزد.رزمنده سرش داد میزند :«سرتو پایین بگیر که تیربارچی را زود می زنند»
علیرضا بلند میگوید:« یا زهرا» و دوباره خلاصی ماشه را می گیرد
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_دهم
با نماز جماعت و خوردن شام آغاز شد با سوال محمد رضا از آقای خرم دل که شما چند ساله اینجا هستید؟
_از سال ۵۴ دانشکده را تمام کردم شدم جذب سپاه دانش. یکی دوسال روزهای دیگر بودم و از امسال اومدم گود زاغ.روز اول گرفتم توی مدرسه کسی برای ثبت نام نیومد و محل من گذاشت فرداش هم همینطور رفتم جلوی مدرسه میز و صندلی گذاشتم قرآن بزرگی گذاشتم و شروع کردم به خوندن روز چهارم پیرمرد اومد و گفت:اینجا چه میکنی ؟گفتم: من معلم هستم اومدم درس بدم هیچ کسی نمیاد قضیه چیه؟!
گفت :شب بیا خونه ما شام بخور برات میگم.
شب برام تعریف کرد که قبلاً یک معلم کرمانی اینجا بوده که جوانهای ده رو معتاد کرده اینکه مردم از هرچی معلم دل زده شدند.گفتم :فردا کاری کن بچه ها بیان سر کلاس من درستش می کنم.
فردا صبح ۳۸ نفر دانش آموز اول تا پنجم اومدن مدرسه دادم کلاس ها را آب و جارو زدن تقسیم شان کردم. دیدم دانش آموز سال پنجم اندازه کلاس اولیها سواد نداره. رفتم آموزش و پرورش تقاضای یک معلم دیگه کردند و همین آقای برخان را آوردم که با کمک اون بچه ها را از کلاس اول شروع کردیم به تقویت بنیه کردن.
محمدرضا گفت:عجب دوره زمونه ای شده معلم به جای این که درس یاد بچهها به تریاک کشیدن یادشون میده چطور میخواد جواب خدا را بده؟
عبدالرحیم گفت: مملکتی که بی صاحب شده همینه دیگه.
عبدالعلی گفت :امروز یک جوانی دیدم که توی این سرما سر صبح آمد و سرش را با آب سرد شست. و کلی بد و بیراه گفت. مثل آدمایی که اختلال حواس دارند این کیه؟
_این جوان اسمش رحیمه. از جوان های قوی هیکل روستا بوده که با خان سر مسئله درگیر میشه و زیر بار حرف زور خان میره افراد خان او را میبرند شیراز پیش خان بزرگ .خان بزرگ هر کار میکنه نمیتونه راضیش کنه که دست از دشمنی برداره و افراد خان با سنگ به سرش میزنند و به این حالت در میاد. هر روز صبح زود جلوی قلعه می ایسته و کلمات نامفهومی میگه.
ما اینجا هواش داریم اگر کاری باشه برامون انجام میده و اگر بخواهیم چیز سنگین جابجا کنیم به او میگیم.
وسط گپ شبانه موتور سیکلت آمد و دو تا از معلم های روستای مجاور آمدند داخل. این رسم بین معلم ها بود که به هم سر می زدند و راجع به اوضاع مملکت و روستاها و مدرسه ها صحبت می کردند.
این کتاب معلم طرفدار سازمان مجاهدین قلب بودند و گاهی با آقای خرمدل مینشستند بحث کردن. آن شب هم بحث به همین مسائل کشیده شد با این تفاوت که دیگر محمد جواد تنها نبود و شش نفر به طرفدارانش اضافه شده بودند.
آنقدر داغ شد و عبدالعلی آنقدر باحرارت با آنها بحث کرد که آن دو قهر کردند و در مدرسه را محکم به هم کوبیدند و رفتند.
خرمدل خوشحال شد او از عبدالعلی تشکر کرد و گفت: قبل از اینکه این معلم ها معلم مدرسه ما بودن یک روز عکس های مسعود رجوی رهبر سازمان مجاهدین خلق را به بچههای مدرسه داده بودند تا در کوچه های روستا روی دیوار بزنند .من وقتی از فهمیدم عصبانی شدم و سوت زدم تا بچه ها جمع شدند و گفتم: همه عکس ها را آوردند و جلوی چشم همه پاره کردم بعد هم جلو پلاس شان را ریختم توی حیاط و از مدرسه بیرون شون کردم و مدتها قهر بودیم. دستت درد نکند امشب حسابی رویشان را کم کردی!
🌿🌿🌿🌿
فردا باید برمیگشتند جهرم .آفتاب نزده آمدن سر جاده و مینیبوس از راه رسید و قبل از ظهر آنها را به جهرم رساند. در راه جایشان را به پیرزن و پیرمرد ها و زن هایی که بچه شیرخوار داشتن داده و خودشان تا جهرم سرپا ایستادن. قرار گذاشتند شب بروند خدمت آیت الله حق شناس.شب بعد از نماز مغرب پشت سر آقا را افتاده رفتند منزل آقا .از محرومیت منطقه و کمبودها حرف زدند و راهنمایی خواستند.از خنده های آقا معلوم بود که از کارشان راضی نیست چونکه دوباره دست کرد و زیر زیلو مقداری پول برداشت و به علی داد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
#شهید_حاج_منصور_خادم_صداق
#نویسنده_بابک_طیبی
#قسمت_دهم
از رعدهایی در دل دیوارها، اتقاق می لرزد. مهتابی های اتاق برنگ برق ابرهای سیاه، خاموش و روشن می شوند. جارها جلنگ جلنگ میشکنند. منصور دست پسرک را می کشد که ببرد و او تقلا میکند. پدر به کمک پسر می آید. و محکم می کوبد به سر منصور. از سر منصور خون نمی آید ولی از سر پدر چرا. آهنگ نوار قطع می شود. منصور با دست راستش پسر را از دست پدر بیرون می کشد و با دست چپش دفه سوخته را برمی دارد. صدا غرشهای دوردست نزدیک می شود. غباری اخرایی رنگ همه جا را فرا گرفته.
لحظه نگذشته، ناگه به منطقه رسیده اند. منصور دف را به پسرک می دهد که بنوازد. ولی پسرک دل و دماغ این کار را ندار رد. بلند می شود که فرار کند پدر رو به رویش ایستاده و با مشت به دهانش کوبد. او جیغ می کشد. بیدار که می شود صدای انفجار گلوله توپی از دورها به گوشش می خورد. غباری نیست.
منصور سکوت کرده بود مثل خیلی وقتها. اما عباس خنده اش گرفته بود.
_حتماً ناهار زیاد خورده بودی یا!...بلند شو یه آبی به سرو صورتت بزن. یه صلواتی بفرست ایشالا خیره.
نوجوان به منصور زل زد و قیافه اش را بهطرز چندش آوری درهم برد. مثل اینکه دوست داشت بلند شود و محکم بکوبد به کله منصور. منصور که لبخند زد قیافه نوجوان هم عوض شد انگار حس عجیبی او را به یادی، شاید پدرش می انداخت که بیخیال منطقه و همه چیز شود و برود. اما منصور چه؟... «اصلاً منصور اونی که من میخواستم نیست از از موسیقی چی چی میفهمه. اصلا نمیدونه شعر چیه. دیگه دیگه از عشق خسته شدن من که سرباز نیستم که همش مجبورم میکنه سرمو بتراشم. تو این خاک و خولا لباس م صاف و مرتب باشه. صبح علی الطلوع ورزش کنم دلم میخواد برگردم آخه زندگی که همش کشت و کشتار. حال آنکه برای این چیزا به دنیا نیومده آخه ببین مارو به چه روزی انداخته.... »
نوجوان چند دقیقه بیشتر در این فکر ها غلت نزد چراکه بچه ها آماده شده بودند برای مسابقه فینال و او که دیروز تیمش حذف شده بود باید آبی به صورت میزد تا با عباس بشیند و وسط بازی فینال سربه سر بازیکنان بگذارند و هورا بکشند و خیلی هم شلوغ کردند با صلواتی بلند سر وتهش را به هم بیاورند و بعد که تیم قهرمان جام را نبوسیده به منصور داد از منصور بگیرد و گوشه چادر فرماندهی طوری که در دید باشد بگذارد...
ادامه دارد..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_دهم*
✔️ *روایتی از حجت الاسلام عبدالمجید پرنیان*
۱۷ ماه از انجام عملیات ناکام توکل ، در منطقه پل نادری و شرق رودخانه کرخه می گذشت و دشمن همچنان در منطقه گسترده فکه ، شوش ، عین خوش ، چنانه و مناطق دیگری از جبهه جنوب به سر میبرد .
سرانجام عملیات فتح المبین در چهار مرحله برای آزادسازی بخش وسیعی از خاک میهن و خارج ساختن شهرهای دزفول اندیمشک و جاده اهواز اندیمشک از برد توپخانه و سایت موشکی عراق طرح ریزی شد.
ساعت ۳۰ دقیقه بامداد دوم فروردین ماه سال ۱۳۶۱ ، در قالب چهار قرارگاه عملیاتی سازماندهی شده از چهار محور شوش ، رودخانه کرخه ، کوه میشداغ و غرب دزفول ، با رمز یا زهرا به قلب دشمن زدیم .
عصر دومین روز عملیات دشمن شروع کرد به آتش ریختن روی منطقه سبز . با جلال و چند تا از بچه ها سرازیر شدیم داخل کانال یک متری و دولا دولا رفتیم به سمت دشمن .
در این عملیات کانال ها و تونل هایی در زمینه های رملی منطقه هفت شده بودند که از طریق آنها عراقیها را دور میزدیم . هرچه پیش میرفتیم آتش دشمن روی منطقه سنگین تر می شد.
شلاق خمپارهها اجازه نمیداد سریع حرکت کنیم . سرهایمان از کانال بیرون بود و ما توی روز روشن و جلوی چشم دشمن پیش می رفتیم صدای تیراندازی گاه ضعیف می شد و سپس شدت می گرفت با شلیک گلوله های سنگین خیز بر میداشتیم بلند میشدیم و دوباره ادامه مسیر میدادیم .یکبار گلوله تانک ای از بالای سرم رد شد . همه درازکش شدیم کف کانال . به نظرم گلوله را به قصد ما زده بودند . یک مرتبه صدای یا حسین (شهید)عبدالحسین کریمی ،انگار در دشنه توی قلبم فرو رفت با اسلحه خیز رفتم طرفش .
_چی شده؟!
زانو زده بود . آمدم بلندش کنم که دستم در پیشانی از فرو رفت ! دلم ریخت .
زانو زده بود آمدم بلندش کنم که دستم در پیشانی اش فرو رفت دلم ریخت .
_یا فاطمه زهرا (س)
عبدالحسین دستم را گرفته بود و فشار می داد و یکبار دستش را رها کرده آرام جان به جان آفرین تسلیم کرد .
جلال همه را پس از با رنگ پریده و لبهای مرتعش عبدالحسین را در آغوش کشید . سرش را گذاشت روی سینه عبدالحسین و تند تند او را می بوسید و میگوید و زیر لب با او درد دل میکرد .
_یادم بده.. چه کنم... نشونم بده ...
شانه اش را گرفتم و بلندش کردم . جلال سر خونین عبدالحسین را آرام روی زمین گذاشت و با تحکم گفت :نمیتونم بزارم جسد عبدالحسین اینجا بمونه !
همه ساکت شدیم اطرافمان را گشتیم دو تا گونی گلوله آرپیجی پیدا کردیم .گونی ها را به هم گره زدیم و عبدالحسین را در آن گذاشتیم و حرکت کردیم .
جسد عبدالحسین سنگین شده بود .قطره های عرق از سر و صورت مان میچکید یک مرتبه چشم مان افتاد به یک
جیپ نظامی که به سمت ما میآمد .خیلی به بسیج و سپاه نمی خورد .
ارتشیها بودند. با دیدن ما ایستادند .به سرعت خودم را رساندم و جریان را گفتم .
_اگر مجروح دارین می بریم ولی شهید نه!
جلال عصبانی اسلحه کلاش را بالا گرفتن گلوله شلیک کرد و محکم و قاطع گفت : می برید یا نه!
افسر قفل کرده بود .
_می بریم از من خودتون هم می بریم.
سربازها کمک کردند جسد عبدالحسین را داخل گذاشتیم حرکت کردیم جلال ساکت و ماتمزده خیره شده بود و عبدالحسین و زیر لب با او وداع می کرد .
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_دهم*
🎤به روایت شاهپور شیخی
زمانی که خبر مجروح شدنش را به من دادند از ترس نیمه جان شدم. خیلی زود فرستادندش شیراز . و در بیمارستان سعدی بستری شد. صبح زود با برادرم شهید مجتبی رفتیم سراغش. زمانی که ما رسیدیم تازه از اتاق عمل بیرون آمده بود. هنوز هوش و حواست درست و حسابی نداشت. ترکش را از رانش درآورده بودند و زخم پانسمان بود.
نیم ساعتی که گذشت حالش کمی بهتر شد. او گفت که نیاز به دستشویی دارد .مجتبی گفت :صبر کن یک لگن برایت بیاوریم.
زد زیر خنده و گفت :«مگه بچه سوسول گیر آوردین ؟؟ بگردین یک جفت عصا برام پیدا کنید»
هر چه اصرار کردیم زیر بار نرفت. یک جفت عصا برایش پیدا کردیم و کمک کردیم از تخت پیاده شود. حتی اجازه نمیداد که زیر بغلش را بگیریم . از جلوی پست پرستاری که رد شدیم کسی متوجه نشد . بعد که از دستشویی برگشتیم ،پانسمانش را خون برداشته بود . اصلا به روی خودش نیاورد همانطور عصا زد و راه افتاد. مجتبی خیلی از دستش ناراحت شد . رسیدیم به ایستگاه پرستارها و به آنها خبر دادیم . چشم پرستار که به هاشم افتاد داد و فریادش بالا رفت. خون کف راهرو را برداشته بود. پرستار آرام کردیم و خواهش کردیم تا از نو پانسمان را عوض کند. هاشم هنوز همان روحیه نوجوانی اش را حفظ کرده بود.
💙 به روایت شاهپور شیخی
من جسارت وزیر کی هاشم را زیاد دیده بودم اما باور نمی کردم که بتواند بعثیها را هم بازی بدهد. با وجود صمیمیتی که با من داشت در خصوص کارهای شناسایی چیزی بروز نمی داد. اما بعد که خودم رفتم در واحد اطلاعات لشکر مشغول شدم ، رضا راحمی حقیقی برایم تعریف کرد که تو یکی از شناسایی ها کارمان خود به روشنایی صبح ،و ما چهار نفر ماندیم توی منطقه عراقی ها.
رضا میگفت :«یک وقت که دیدین گشتی های عراقی دارند نزدیک میشن ،هاشم به ما گفت که شما برید تا من عراقی ها را سرگرم کنم»
هرچه اصرار کرده بودن هاشم زیر بار نرفته بود. رضا و بقیه از راه شیارهای خود را به یک منطقه امر رسانده و در آنجا منتظر هاشم مانده بودند . میگفت که کمتر امیدی به برگشت هاشم داشتیم. یکی دو ساعت بعد سر و کله اش پیدا شد. بعد برایشان گفته بود که وقتی از همه جا ناامید شده بود دل زده به دریا و خود را توی یک سنگر خراب شده خود را زیر گونی های خاک و ماسه پنهان کرده بود !! عراقی ها هم رفته بودند بالای سرش اما متوجهش نشده بودند.
بعد به رضا گفته بود عراقی ها خیلی بهم نزدیک بودند یک نارنجک توی مشتم آماده بود .عراقیها فقط یکم دقت میکردند، متوجه می شدند .اما آنقدر وجعلنا تلاوت کردم تا خدا کورشون کرد»
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_دهم*
.
🎤 به روایت غلامعلی جوکار
روایت دوم
گفت :چرا ازدواج نمیکنی؟!
گفتم : خودتون میبینید که حاجی ! اینکه اینجا منطقه عملیاتی هست. این حرف ها بماند برای بعد.
راستش را بخواهید من آمادگیاش را از لحاظ امکانات و مقدمات نداشتم. اما مگر حاجی دست بردار بود. اخبار اینقدر گفت که مرا راضی کرد برای من مرخصی گرفت و با هم به کازرون آمدیم.
ایام عید غدیر و عید قربان بود. با پدرم نیز صحبت کرد همینطور برادرم به هر چه من نه می آوردم و عذر می تراشیدم حاجی بیشتر تحریض میشد.
یک به خودم آمدم و خود را در منزل دایی دیدم و در مجلس خواستگاری ! همراه با تب و تاب و و عرق این مجلس که معمول است چند روز بعد با هم به جبهه برگشتیم. باقر چقدر از من سبک بار تر بود.
🎤 به روایت داراب مزارعی
خواجه نمور و سبزپوش فاو ، خون گرم باقر را مزه مزه کرد.
آب اروند بالا آمده بود ،طنین موجهای زنجموره ای دردناک بود. گونه های بچه های گردان خیس بود. ابرها طبل عزا میزدند و مویه خاک به گوش می رسید.
آه از کینه دشمن ! آن سرباز سیه چرده که قلب باقر را نشانه گرفت.همان که ۵ تیر از غضب بچه ها را تا سوفار در تن پدیده خود به یادگار گرفت رفت.اما اگر ۱۰ موارد دیگر هم کشته می شد خشم مقدس دوستان را نمی نشاند .
ساختمان توجیه سیاسی عراق و تب تسخیرش ، دل مشغولی باقر بود . ساختمان بتنی و محکم که به دژ می مانست.
دور تا دورش را نخلستان احاطه کرده بود .به شعاع ۴۰ متر اطراف درخت نبود و حتی نی ها و چولان ها را هم زده بودند و یک تیربارچی قهار هم پشت آن سنگر گرفته بود و سه جهت را بسختی می پایید.
با تدبیر صائب فرمانده ،دورتادور ساختمان را محاصره کردیم ،از دو جناح که دشمن دید کمتری داشت به عمق حرکت کردیم. یکی از بچه ها سینه خیز به طرف سنگر تیربار حرکت کرد. نارنجکی را هدیه تیربارچی کرد و گره کار گشوده شد. قطارقطار «دخیل الخمینی»« گو » ، سایه های ریز و درشت از قلعه بتنی بیرون خزیدند. برخی لباس شخصی به تن داشتند و بعضی زین و یراق بسته. اما همگی در صفت حیرت و پریشانی مشترک.
در حاشیه اروند طوفان آرام گرفته بود. چفیه سفیدی روی صورتش بود. میخواستم بال چفیه را کنار بزنم. رشه شفافی در وجودم دوید. «دیدار به قیامت»
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_دهم*
زن به بهانه یادداشت کردن به چهارچوب در تکیه میدهد. اینجوری فاصله اش با حمید کمتر می شود. بوی عطر تند و غلیظ زن زیر دماغ حمید میخورد. خودش را سریع عقب میکشد زن به روی خودش نمی آورد و سوال هایش را با همان لحن ادامه میدهد.
_خوب می خوام بدونم توی همون زمان کوتاه هم بیشتر به چه برنامه هایی علاقه دارین؟!
_رادیو یا تلویزیون؟!
_هردوتاش. چه برنامه هایی بیشتر میبینید و گوش میدین؟! کدومش رو می پسندید؟! مثلاً شوها ،سریال ،اخبار، فیلم ، برنامه های سیاسی یا هر چیز دیگه!
یک دفعه همین انگار که برق گرفته باشدش خشک میشود. تازه شستش خبردار می شود که بازهم جاسوس در خانه شان فرستادهاند. سعی می کند با لبخند بزند و رفتار نرمتری نشان بدهد.جواب بقیه سوال های زن را ملایم تر و محتاط تر می دهد.
زن حالا سوال های معنادار تر می پرسد. شک حمید به یقین بدل می شود: «روزنامه و مجله میخونید؟!»
حمید جوابمیدهد :«نه خانم! ما که سواد درست و حسابی نداریم از صبح تا شب هم گرفتار کار هستیم. روزنامه و مجله به چه دردمون میخوره؟
زن با لحنی که سعی می کند اتفاقی به نظر برسد می پرسد: اعلامیه چطور تا حالا به دستتان نرسیده؟
همه چشم هایش را گشاد میکند اعلامیه نه خانم !! ما اهل اینها نیستیم.
_میدونم نیستید! مثلا از خانواده جوان یا نوجوان که نمی دونه چی کار می کنه و دیگران گولش زده باشند یا تحت تاثیر کسی قرار گرفته باشه بین افراد خانواده ندارید؟!
حمید با قاطعیت می گوید:نه خانم نداریم.
_کاملا مطمئنید؟!
میخواهد حمید را به شک بیاندازد .حمید دستش را میخواند و محکم تر از قبل می گوید بله کاملا مطمئن هستم.
_خوب تا حالا کسی مثلاً شبی اعلامیه ننداخته توی حیاط تون؟!
_نه خانم ..بیخود می کنن از این کار را بکنن.
_اگه یه وقتی بندازن چطور؟! چکارش می کنید؟!
_معلومه دیگه بر می داریم پاره می کنیم.
زن چند تا سوال دیگر می پرسد و بعد خداحافظی میکند و میرود. وقتی دور می شود حمید در را می بندد و نفس راحتی می کشد:«این یکی هم به خیر گذشت»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
کتاب صوتی 'دریچه ای رو به ایمان' قسمت دهم.mp3
29.46M
🎙 کتاب صوتی «دریچه ای رو به ایمان»
مادرانه های شهید مدافع حرم ایمان خزاعی نژاد
🎙گوینده : مهدی رضاییان فرد
📻فصل چهارم(دریچه ای رو به ایمان)
⏱مدت زمان ۲۰:۲۵
#کتاب_صوتی
#قسمت_دهم
💠کانال شهید مدافع حرم کربلایی ایمان خزاعی نژاد
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_دهم*
خدا میدونه تا صبح روی هم نگذاشتم و مشغول دعا بودم.
_خدایا خودت بچه ام را حفظ کن. به حق جد آقای خمینی اگه دستگیرش هم کردن به دلشون بنداز که آزادش کنن.
صبح زود صدای فریاد اومد.
_آقای رهسپار آقای رهسپار.
همین که صدای این مرد بلند شد من دیگه توی حیاط نشستم روی زمین. رنگ مش شده بود مثل پلیته چراغ. دوباره صدای مرد آمد.
همینطور می زد توی در. خودم را جمع کردم رفتم توی خونه.
_مرد بلند شو ببین کیه صبح به این زودی داره صدات میزنه شاید از بچه ام خبری شده!
دوتامون دویدم به سمت در .همین که در باز شد دیدم دست غلامعلی توی دستش هست آوردش داخل.
_وای آقا الهی خیر ببینی!! مامان کجا بودی تا الان؟!
مثل پروانه دور غلامعلی می چرخیدم و می بوسیدمش.
_الهی بمیرم مادر تو که منو نصفه جون کردی.
دیگه نمی گفتم که آقا این کجا بوده؟ چطوری الان پیش شماست. اصلاً دستپاچه شده بودم.این آقای لاریکه فامیلی که بود یک مرد قد بلندی بود و ظاهراً راننده هم بود.
_آقای رهسپار این آقا پسر شما دیشب در زد و اومد خونه ما. ساواکیها گرفته بودم اما مثل اینکه از دستشان فرار کرده بود. در خانه ما را زدند و ما نگهش داشتیم و حالا هم آوردمش خدمت شما.می دونستم حتماً نگرانش هستین به همین خاطر صبح به زودی اومدم تا بگم حواستون بیشتر بهش باشه.
تازه غلامرضا ساواکیها گرفته بودند و چند تا با تو هم از دستشان خورده بود ولی انقدر نگویید که از دستشان فرار کرده و همون اول کوچه حیدر خونه ها را زده بود رفته بود داخل خونه .
خونه به خونه همسایه ها در رو براش باز کرده بودن تا رسیده و خانه متفکر لاری که یک در کوچهشان توی کوچه ما باز می شد.غلام علی هم گفته بود که هستم و خونمون کجاست این آقا آورده بودش خونه.
_آقای رستگار مواظب بچه هام باش این روزها اوضاع مملکت خیلی خوب نیست رژیم تحت فشار .اینها هم دنبال بهانه هستند مردم را ببرند سربه نیست کنند .این بچه هم نترسه .حالا این دفعه فرار کرده بعد معلوم نیست بتونه فرار کنه و سالم بمونه.
غلامعلی سرش را بلند کرد و با متانتی عجیب گفت: به یاری خدا پیروزی نزدیک است.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_دهم*.
کریم احساس کرد باحال از دیگر تحمل بدنش را ندارم. زانوانش خم شد روی زمین نشست و سرش را پایین انداخت. صدای مبهمی از دور دستها به گوش رسید و دم به دم گرفت. ذرات معلق گرد و خاک آرامآرام مثل فرو افتادن برگ های پاییز میرقصیدن و روی زمین نشستند.کریم سربلند کردن را از پس پرده ای غبار دید که به سمت آن ها می آمد.یکباره جان تازهای گرفت .با ناباوری چشم به آن دوخته و لحظه بعد حجت را دید که پشت فرمان نشسته و با سرعت در آنها نزدیک می شود.
اطراف دهانه منبع که با سماجت به جیب چسبیده بود و برق میزد.
🌸🌸🌸
محاصره آبادان توسط دشمن یک طرف و گرمای طاقت فرسایی که انگار داشت همه چیز را خوب در خودرو میکرد یک طرف.
نگاه رزمنده میانسالی،که لحظه ای ایستاده بود تا با عرق صورت و گردن را با چفیه پاک کند , مسمط زایید که از دور می آمد کشیده شد. چرخید چشمانش را تنگ کرد تا او را بهتر ببیند. نزدیکتر که رسید و نگاهش روی شانه ی هم نشست و یک قدم جلو رفت.
_سلام جناب سرهنگ
_سلام خسته نباشید.
نگاه متعجب اش را به او انداخت و منتظر ماند. سرهنگ لحظه ایستاد و اطراف را نگاه کرد.چند نفر کنار کامیونی مشغول پیاده کردن اسلحه و مهمات بودند. کلاهش را از سر برداشت و با دستمالی که از جیب به اونیفرمش در آورد عرق پیشانی و گردنش را گرفت:
_من از نیروی زمینی ارتش به اینجا اومدم.
_بله بفرمایید خوش آمدید
_اوضاع چطوره؟!
_چندان تعریفی نداره.. خودتون که میبینید
_من برای یک ماموریت اومدم می خوام فرمانده شما را ببینم.
آقای آذرپیکان را.
و نگاهش را برای پیدا کردن جایی که می توانست محل فرماندهی باشد به اطراف گرداند.
مرد نگاه او را گرفت و پرسید: «دنبال چیزی می گردین؟!
_مقر آقای آذرپیکان کجاست؟! من که چیزی نمیبینم
_درست تشریف آوردین. الان بهتون خبر میدم که شما اومدین.
سرهنگ سری تکان داد و به انتظار ایستاد .
مرد برگشت و به سمت کامیونی به راه افتاد .سرهنگ با تعجب به او زل زده و پیش خود فکر کرد: «انگار متوجه نشد چی گفتم چرا از اون طرف میره»
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حاج_مهدی_زارع*
* #نویسنده_سید_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_دهم*.
✔️به روایت خانم مرادی همسر شهید
۱۶ سال بیشتر نداشتم.کم سن بودم و راه و رسم زندگی و پیچیدگی های آن هیچ چیز نمی دانستم. اگر کسی به خواستگاری می آمد پدر و مادرم بدون تحمل پاسخ منفی می دادند.نیم که من میخواستم با آنها مخالف بودند یا این که انتظار زیادی داشتم. اصلاً به تنها چیزی که فکر نمیکردم ازدواج بود و زندگی مشترک.برای من ازدواج کردن به معنی ورود به عرصه ناشناخته بود که علاقه ای به درک و فهم آن نداشتم.
مهدی پسر خاله ام بود. چند سالی در نزدیکی ما در خانه اجاره ای زندگی می کرد. باروحیه و اخلاقش تا حدودی آشنا بودم. اما تصور نمی کردم به خواستگاری من بیاید.او ۱۰ سال از من بزرگتر بود و مثل یک برادر به او نگاه می کردم.ولی تقدیر این بود من شریک زندگی او شوم و او شریک که نه بلکه همه زندگی من بشود.
به من روح ببخشد، زندگی ببخشد و صداقت و پاکی بیاموزد.اگرچه اندکی بعد به تماشای پروازش نشستم با دلی شکسته با آن وجود نورانی او وداع کردم و با رویایی زودگذر و مالامال از خاطره های شیرین تنها ماندم.
اوایل سال ۵۸ بود که برادر بزرگتر مهدی مسئله ازدواج ما را پیش کشید.من طبق معمول باید جواب منفی میدادم و پدر و مادرم هم فکر دیگری نداشتند.اما قضایا طوری به هم گره خورد که راضی به ازدواج شدم.
در این میان آنچه که بیشترین تاثیر را در پذیرش من داشت اخلاق شایسته و رفتار متین مهدی بود.هنوز یادم نرفته که آمد و با ادب و تواضع بسیار چند کلمهای با من صحبت کرد.
من حرفی نمی زدم و ساکت بودم از این رسم و رسومات هم چیزی بلد نبودم و برایم تازگی داشت. اما حرف هایی زد که به دلم نشست. حرف هایی تازه که تا آن موقع کمتر شنیده بودم.آنجا بود که روزنه ای به رویم گشوده شد و از پنجره دید مهدی به آسمان آبی زندگی نگریستم.
خیلی زود کارها انجام شد و ازدواج کردیم.او در امور صنایع فلزی تبحر داشت و صداقت و درستکاری اساس کارش بود.با وجود او و صفا و صمیمیت در زندگی به کام ما شیرین بود و نگرانی نداشتیم.
برای هر چیز در زندگی برنامه داشت. صله رحم ،حضور در مجالس دعا،کار و تلاش،فداکاری و ایثار،خلاصه برای همه چیز.
با این حال به خاطر التهاب و نگرانیهای آن سال ها و حضور گروه های منحرف و خطراتی که جامعه را تهدید می کرد،در تمامی زنهای انقلاب حضور پیدا میکرد. با روحانیت ارتباط تنگاتنگی داشت و به عنوان یک انسان متعهد برای حفظ ارزش های انقلاب با جدیت تمام می کوشید.از همین رو پس از چند ماه که از ازدواجمان گذشته بود وارد سپاه شد و روند تکامل خود را از آنجا دنبال کرد.
#ادامه دارد
🍃🌷🍃🌷
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_دهم*
لب هایش را جمع کرد و آرام زیر دندان فشرد .سرش را بالا آورد طوری که توانست سقف نم داده را ببیند دست هایش را پشتش قفل کرد و دل به دریا زد:
_کیف و کتابت را بردار و برو منزل!
_بریم آقا؟!
_آره برادرت بیرون مدرسه منتظر ه
نفهمید چطور به کلاس رسید کیفش را برداشت کشوی میز را نگاه کرد و با سرعت بیرون زد. شاپور پشت دیوار مدرسه ایستاده بود. مجید سلام کرد اما جوابی نشنید پشت سرش راه افتاد به طرف. منزل بوی نم از لبه چین های خشتی و گلی بالا رفته بود کوچه تنگ مسجدجامع خلوت بود. آفتاب فرصت مرور کوچه ها را نداشت. یک پیچ بیشتر نمانده بود تا به ازدحام کوچه برسند .شاپور و برادرش به منزل رسیده بودند اقوام دورونزدیک موی جمع شده و هر دو طبقه منزل پر بود از جمعیت.
کفش های زیادی پای پله ریخته بود . فواره وسط بسته بود و آب حوض سر ریز کرده بود .پاشویه با قطر نازکی از جلبک یشمی رنگ پوشیده بود. سیب گاز زده ای پای شیر افتاده بود اما هیچکس به این چیزها توجه نداشت حتی برادر شاپور که حالا چشمهایش مثل لبه حوض سرریز بود. هنوز نمی دانست چه خبر است اما شیون و ناله زنان سقف طبقه بالا را میلرزاند بی دلیل نبود.
🌹🌹🌹🌹
شاپور یادآوری کرد که دایی هم میآید فراموشمان نشود لطف سفر به رفیق راه است خاصه که دایی آدم باشد.
همه چیز که آماده شد نگاهی به آینه انداخت مثل رزمی کاران قرار گرفت زانوهایش را هم داد به جلو تا تصویر در نقطه وضوح آینه بازتاب شود. برنز را از روی لبه چوبی زیر آینه برداشت و با کمک دست چپ موهایش را برای آخرین بار شانه کشیده پیراهنش را هم مرتب کرد. چشم هایش درشت و گونه هایش بر آمده بود با پرک های خمار را باز کرده که لطف خاصی داشت .جوان ۲۱ ساله بود با حرفهای رجز گونه هاش که از سر خوشحالی و خرسندی بود پدر را نیز تحریض میکرد تا سریعتر پاشنه کفش هایش را بکشد و کلاه دوره اش را روی سرش جابجا کند و به یاد بیاورد که یک عمر سی ساله در ارتش کلاهش را در آورده یا استوار کرده و حالا روزگار تقاعد است.
مهدی نیز متین و سربهزیر بی آنکه احساس خاصی داشته باشد همسفر است و از شاپور بزرگتر و سر وارسی مرکب فلزی پیکان برمیآید که پشت فرمان خواهد نشست.
#ادامه دارد.
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_دهم
🎤به روایت خواهر شهید
«نه جونم ..اونا مثل همین گلدون ها هستن. عین همین گلدون هم ازشون نگهداری میشه.»
برگشتم نگاه کنم نبود .حس کردم دور یک دایره نورانی میچرخم و فرو میروم .نمیدانم شاید هم بالا میرفتم بالا پایین چپ راست اصلا برایم مهم نبود .انگار سرگیجه گرفته بودم دست هایم را باز کردم هوا را به خوبی با دست هایم حس می کردم .حس عجیبی بود .انگار توی سینمایی ساکت و تاریک ،تصویری صامت از جلوی چشمانم رد میشد و سرم گیج میرفت.
لکه های نورانی از دایره کنده شد. بی اراده دنبالش راه افتادم. صدای پای همراهم بود که به اطمینان بهم اطمینان می داد .فقط همان صدای پا را به یاد دارم. پشت سرم را نگاه کردم رد پاها مثل چراغ های خیابان روشن بود. پایم را نگاه کردم که راه نمی رفتم.
لکه نورانی بزرگتر شده بود. اندازه یک پنجره اتاق باز شدن می توان از آن طرف شانه کنم مطمئن بودم دور صورتم را خواهد زد. دستی را دیدم که هوا را لمس می کرد دوتا دست...
_اینجا هستند کربلایی !؟
تنها صورتش معلوم بود .صورت کربلایی .میدانستم تازه فوت کرده اما حضورش کنارم اطمینانبخش بود.
چشمانم را بستم و باز کردم حس کردم دیگه نور پنجره ها صورتم را نخواهد سوزاند آپ طرف پنجره رد پاهایی نورانی بود .قبلا آنها را دیده بودم.هاله ای نور به سمتم در حرکت بود حس میکردم نزدیک شد دستم را روی صورت گرفتم.
کربلای قرار بود چه کار کند؟!
تصاویر روی پرده قطع شد. خودم را در یک اتاق بسیار روشن دیدم .دور اتاق پر از گل بود .سفره بزرگ وسط اتاق شده بود و چه میوه های قشنگی وسط سفره بود.
حس کردم تمام افرادی را که در سفره نشستند میشناسم. سید هم بود اما عجیب جوان تر شده بود حدود ۱۸ ساله..
_آقا سید محمد... ماشالله چقدر جوان تر شده این.. آقا مهدی.. آقا جمال.. آقا کمال ...مادربزرگ... منم! چرا شما صدای منو نمی شنوید نگاه کنید منم.
_دختر کجای ناسلامتی اومدی کمک افتادی که چی ؟
چشمانش را مالید.:« کربلایی. سید.. مادر بزرگ.. گلدون...»
دختر هرچه دیده بود تعریف کرد.ژژه
با پایان یافتن حرف هایش زن دستی به گلدان کوچک کنار پنجره کشید و اشک هایش همان جا ماند...
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_دهم
🙂 یکی میگوید زمان پیروزی انقلاب که ماموران رژیم در تلاش بودند تا از حوزه کار خود یک جوری فرار کنند یادمه زمانی که رئیس پاسگاه روستای جلیان قصد فرار داشت، عدهای از جوانان های ده جلوی ماشینش را گرفته بودند و با چوب و چماق سنگ به ماشینش میزدند که یالا پیاده شو فلان فلان شده...
مرتضی که این ماجرا به گوش میرسد یک مرتبه می دود جلوی ماشین رئیس که زن و بچه اش هم در آن بودند. رو به مردم می کند و از آنها میخواهد تا کاری به آنها نداشته باشند. 😡خودش سوار ماشین می شود و آنها را به فسا می رساند تا نکند کسی به خانواده او بی احترامی کند.
مادرش میگوید انقلاب که پیروز شد مرتضی به سپاه رفت. بعد از آن کمتر در خانه آفتابی میشد مرتب تردد به این شهر به آن شهر می کرد می گفت: مأموریت دارد.ما که از کارش سر در نمی آوردیم .خدا رحمت کند عمه ای داشت که میگفت من باید برای مرتضی زن بگیرم.
از آن روز او را ول نکرد تا اینکه راضیش کردم اولین مرخصی اقدام کند. ما خوشحال شدیم رفتیم خواستگاری. قرار ما نبود دخترخاله اش را برایش بگیرییم.یادم هست شب اول که رفتیم خانه خواهرم در همان صحبت های اولیه که در آمد و گفت:
_خاله جان الان جنگ است من میروم جبهه و نمیتوانم در این جا باشم .خوب فکر هایتان را بکنید بعدا پشیمان نشوید.
القصه حرفهای زیادی داریم و آخرش همشیره رضایت داد و چند روز بعد مراسم مراسم عقد و بعد از چندماه عروسی را برگزار کردیم و در همین خانه خودمان زندگی جدید شان را شروع کردند.😍
💚💚
می داند که در فصل اول اما از قاضی برگشت و به خواب رفت و هنوز باید خواب ببیند تا اینکه در فصل سوم از کابوس بلند شود و نقشه منطقه را مرور کند. آنجا که یک کانال هست آن طرف عراقی ها آب ریختن توی صحرا.. خدایا بچه های لشکر از عملیات کربلای ۴ تا حالا در آن جزیره مانده اند... کی مرده؟! کی زنده...!؟ اما مرتضی هنوز باید در سنگر زیرزمینی اش غلت بزند و خواب ببیند..🤔
اینها باشد برای فصل های بد تا خاطره ای در این میان بگوید یکی دیگر که میگوید تا من بنویسم::
بعد از عملیات والفجر ۲ ( عمو مرتضی با آن سخن تاریخی از پشت بیسیم )یادم هست که بعد از این ماجرای دیدار ایشان با امام همین که وارد محوطه گردان شد بچه ها به سمت عمو یورش بردند تا محلی را که امام بر آن بوسه زده بود، ببوسند. چشمش که به بچه ها افتاد زد زیر خنده و پا به فرار گذاشت.😅 عمو بدو و بچه ها به دنبالش در محوطه گردان می چرخیدند. بچه ها گرگم به هوا کردن و گیرش آوردن در واقع محاصره اش کرده بودند .هر یکی بوسهای چید از پیشانی اش.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_محمودرضا_بیضایی*
✍از تبریز تا دمشق / #قسمت_دهم
🔹پاسداری برای پاسداری
مثل بسیجی ها زندگی می کرد؛ خیلی ساده و به دور از تجملات.نمی پذیرفت در خانه حتی مبل داشته باشد.روحیه اش این طور بود.این طور نبود که از روی تصنع باشد و بخواهد تظاهر به زهد کند. این اواخر یک بار هم که با هم در حاشیه ی میدان آرژانتین روی چمن ها نشسته بودیم و داشتیم ساندویچ میخوردیم، پرسیدم با حقوق پاسداری زندگی چطور میگذرد؟ گفت:《من راضی به گرفتن همین حقوقی هم که میگیرم نیستم، دنبال کاری هستم که زندگی را بچرخاند و شغل پاسداری برای تامین زندگی نباشد.》
🔹از ساچمه تا ترکش
سال آخر دبیرستان بود.یک روز کلاس کنکور را پیچانده و با بچه های پایگاه رفته بود اردو. عصری که برگشت، انگشت شستش باندپیچی شده بود، اول میخواست پنهان کند و نگوید چه بلایی سر انگشتش آورده ، اما بعدا معلوم شد که توی اردو چیزی را هدف تیراندازی گذاشته اند تا با تفنگ بادی بزنند. یکی از بچه ها گفته هدف را جابه جا کنید. محمودرضا هم هدف را گرفته روی دستش و گفته بزنید! ساچمه را زده بودند روی ناخن شستش! در عکس رادیوگرافی، ساچمه را از انگشتش درآوردند و به خیر گذشت، اما ما تحمل همان اندازه جراحتِ او را هم نداشتیم.
دی ماه سال ۹۲ وقتی در معراج شهدای تهران رفتم بالای سرش، هنوز لباس رزمش تنش بود. از زخم هایش، فقط جای یک زخم زیر چانه و ترکشی که به سرش اصابت کرده بود دیده میشد. در بهشت زهرا و قبل از شروع مراسم تشییع، زخم های تنش را که دیدم، یاد آن ساچمه افتادم و تلخی زخمِ انگشت شستش! اما آن زخمِ کوچک کجا و جراحتِ ناشی از اصابت ۳۵ ترکش به سینه و پهلو کجا!
یکی از ترکش ها از زیر کتفِ چپش بیرون زده بود و شاید محمودرضا با همان ترکش پریده بود.
✍به روایت"احمدرضا بیضائی"
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_دهم
از همان نخستین ساعات بامداد روز بیست و دوم بهمن انقلابیون چهارراه زند را سنگربندی کرده بودند. صدای تیراندازی از اطراف به گوش میرسید از ساعت ۹ صبح درگیری مسلحانه دود گرفت و در ساعات اولیه ظهر ساختمان شهربانی به تصرف انقلابیون در آمد. آفتاب به اوج آسمان رسیده بود که شایعه پیروزی انقلاب دهان به دهان بین مردم می چرخید.
_ورزش با مردم اعلام همبستگی کرده
_گارد جاویدان نابود شد
چشم هایشان خیس میشد اشک شوق و دلهایشان میلرزید از شروع امیدی که به جانشان افتاده بود .بیمارستانها اما پر شده بود از زخمیها و شهدای که مردم تقدیم انقلاب کرده بودند.
در بیمارستان سعدی عدهای از جوانها به مصدومین کمک میکردند. مجروحین را در راه را خوابانده بودند. صدای ناله مجروحین تمامی نداشت .مردم بیرون بیمارستان تجمع کرده بودند .کمی بعد یکی از نیروهای انتظامات بیمارستان به سمت جمعیت رفت و داد زد:« ساکت باشید تا اسامی زخمیها را بخونم»
_تورو خدا زودتر اسامی رو بخون
_پس از اسامی کشته ها چی؟!
نگهبان که چند قطره خون روی یونیفرم آبی از نشسته بود سر تکان داد و گفت: اسامی اونا یه ساعت دیگه اعلام میشه.
کمی آن سوتر سفید تحویل از مردم که برای اهدای خون آمده بود ،از راهروی بیمارستان تا پیاده روی خیابان زند تشکیل شده بود ازدحام مردم لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر می شد.
_یخ لازمه ..واسه زخمی ها..
جوانی که دم در بیمارستان ایستاده بود و این جملات را فریاد میزد دوان دوان به سمتی رفت. عده ای به دنبالش به راه افتادند .جوان موهای مجعد و موج دار و چشمانی مهربان و اندامی ورزیده داشت .حالا گروهی از جوانان تشکیل شده بودند که در خیابان های هدایت و شعبه های باغشاه پخش شدند. در خانه ها را میزدند و اهالی منزل می خواستند تا با دادن یخ به زخمیها کمک کنند..
همه به آن ها کمک می کردند حتی بعضیها میگفتند برایتان دوباره یخ درست میکنیم چند ساعت دیگر بیاید و یخ را تحویل بگیرید.
جوانان با نایلون های پر از یخ برمیگشتند. در راه رو های بیمارستان اما داستان دیگر شکل می گرفت. پزشکی که رو پوشش لالهگون شده بود گاز استریل را روی زخم جراحی گذاشت. رو به مرد جوان گفت: «زخم فشار بده تا خونریزی بند بیاد میتونی؟!»
آن مرد که جوانی درشت اندام بود مشتاقانه گفت: «ها میتونم»
مردی که رادیو ترانزیستوری را به گوش چسبانده بود جست و خیز کنان به سمتشان آمد، دور خودش چرخید و چرخید و خندید و داد زد: «تموم شد رژیم شاه تموم شد»
فکر میکردند دیوانه شده اما وقتی خبر پیروزی انقلاب را از رادیو شنیدند ،موجی از خنده و شادی بیمارستان را فرا گرفت.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_دهم
این هم داداشمه که همراهم شده. همان طور که تا نیمه داخل ماشین خم بود و تجسس میکرد غرولند میکرد که دهاتیها خوشی زده زیر دلشان علیه شخص اول مملکت حرف میزنند. آخ که اگر به چنگ من بیفتند پوست از سرشان میکنم ،توش کاه میکنم .
در همین حال متوجه شمس شدم که نگاه از من میدزدید و در حالی که سعی میکرد عادی باشد، چیزی زیر لب زمزمه میکرد .شاید برایش آخر بدشانسی بود که آجان اول از همه رفت سراغ کیف بچه؛ یعنی زرنگ تر از خودش هم کسی ممکن است پیدا شود .
البته بگویم که شمس واقعاً زرنگ بود .ما افتخار میکردیم که همچین برادری داریم .جسور و چابک بود و خیلی جانسوز خانواده. همه ی خریدهای منزل را با گشاده رویی انجام میداد و در عین حال دل نازکی داشت و برای اندک چیزی اشکش جاری میشد .از هوش سرشاری نیز برخوردار بود و ما کمتر میدیدیم که درس بخواند. وقتی ازش میپرسیدیم مگر تو درس نداری؟ میگفت: تو مدرسه که خواندم کافیست. میل به خواندن و دانستن هم در او زیاد بود و از طریق دایی مادرم ، محمد جعفر ترابی با قم و مراکز دینی و علمی آن روزگار که فعالیتهای مکاتبه ای چشمگیری داشتند ارتباط داشت ،کتاب مجله و بسته های فرهنگی برایش ارسال میشد و میخواند .به همین دلیل بنیه ی آگاهی مذهبی او قوی و قابل توجه بود و نیز از مسائل سیاسی روز با اطلاع بود. حضور فعال او در تظاهرات قبل از انقلاب و آمادگی اش برای مبارزه با رژیم شاه نتیجه ی همین ارتباط معنوی بود. همچنین تأثیر و تعلیم پدر و پدربزرگ از او شخصیت کاملی ساخته بود. روحیه ی سلحشوری و جنگاوری را نیز از همان نوجوانی با خود داشت و از کاردستی های قشنگی که درست میکرد یکی هم ساخت تفنگ بـود کـه شبیه كُلت بود و با باروت و چاشنی صدایی شبیه صدای شلیک از آن خارج میشد. یکی دیگر از کاردستی هایش ساخت رادیوی تک موج بود. سال سوم راهنمایی بود که با وسایل جزئی و معمولی گیرنده رادیویی ساخته بود که حتی رادیو فارسی عراق را میگرفت و میخواست فرستنده هم درست کند که پدر مانع شد و گفت :که خطرناکه و از همین طریق به رادیو عراق نامه نوشت و برایش بسته هدیه فرستادند که شامل یک عدد نوار قرآن عبدالباسط عکس صدام حسین و عکس خیرالله طلفاء بود و نامه ای که از او دعوت کرده بودند تا به عراق بیاید. عراقیها فکر کرده بودند که فرستنده ی نامه شیخ بزرگیست در حالی که شمس تنها پانزده سال داشت و برای این که بداند بر سر نامه ها چه میآید این کار را کرده بود.
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_دهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
کلی اضطراب داشت و به بابا هم نگفته بود که تو مدرسه خواستنش. یک راست اومد به خودم گفت.
_طوری نیست .ناراحت نباش فردا مییام ببینم چی شده! فردا صبح رفتم مدرسه. ما تو قاآنی نو می نشستیم و مدرسه اش تو خیابون شمس بود.
رفتم دفتر مدرسه و گفتم :پیغام داده بودید ولی کرامت بیاد من ولی اش هستم.
مدیر مدرسه به نگاهی به من انداخت و با تعجب قیافه من رو وارسی کرد و گفت:
_بشینید تا معلمش بگم بیاد
رفت و معلم کرامت رو صدا کرد و اومد. با خانم معلمش احوال پرسی کردم و گفت:
- مگه شما پدرش هستی؟
- نه خانم من برادرش هستم ولی شما هرچی میخواهید بفرمایید بگید من جای پدرشم فرقی نداره. من خودم معلم هستم اون وقتا تا سوم راهنمایی که درس میخوندی میرفتی دانشسرا و
دوره های معلمی میگذروندی و به اصطلاح میگفتن سپاه دانش
- ببینید آقای غلامی، این برادر شما تو کلاس خیلی شیطنت میکنه. شما که خودتون معلم هستید میدونید ما نمیتونیم یه بچه کلاس سوم دبستانی رو به امان خودش بذاریم تا بقیه هم یاد بگیرند. شما به هر حال باید به عنوان خانواده اش نصیحتش کنید.
خدایا این خانم چی میگه؟ کرامت و شیطنت اونم تو کلاس باورم
نمیشه
_خانم شما بفرمایید چه شیطنتی میکنه تا من خودم تنبیه اش کنم.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_دهم
خبر اعزام سپاه یک صد هزار نفری به گوشم که ،رسید به اتفاق تعدادی از دوستان به
پایگاه رفتیم و نام نویسی کردیم. قرار شد صبح هشتمین روز آذرماه در محل پایگاه حاضر بشویم و اعزام شویم آن شب را با خواب های جور واجور به صبح رساندم. صبح زود لباس بسیجی پوشیدم بند پوتینم را که واکس زده و مرتب نگه اش داشته بودم را تا آخر بستم و با خداحافظی از پدر و مادر به پایگاه رفتم.
بچه ها هم یکی یکی آمدند. بلوزم را از یکی، شلوارم را از کس دیگری، قرض گرفتم. برای همین بود که
رنگ لباسم یک نواخت نبود. اما در عین حال لباس یک بسیجی بود.
کرم ایزدمند، کرم کوهکن خدابخش ،نظری قلی محمودی، زبیر همتی، نعمت اله براتی و خودم هفت نفر میشدیم .دو نفر اول پیر قافله با سن و سال بالای پنجاه و من نیز کوچکترین همراه قافله با شانزده سال سن، سوار بر یک وانت تویوتا راهی نورآباد،شدیم. قبل از آن که از روستا خارج شویم مسئول تبلیغات پایگاه از بلندگویی که روی وانت سوار شده بود؛ با صدایی گرم و حماسی ما را به مردم معرفی کرد. در آن لحظه ها سر از پای نمیشناختم اما در عین حال دلهره رهایم نکرده بود. با خود میگفتم مجدداً نکند. از جثه کوچکم ایرادی بگیرند و از ثبت نام و اعزام من خودداری کنند مسیر را از جاده خاکی و پر دست انداز رد کردیم و بعد از ساعتی به پادگان مجاور شهر رسیدیم. جمعیتی که برای اعزام از اقصی نقاط شهرستان آمده بودند آدم را متحیر می کرد میدان صبحگاه پادگان مملو از نیروهایی بود که به سرعت ثبت نام شده بودند و
از پادگان خارج میشدند ازدحام جمعیت به حدی بود که به راحتی میشد بین آنها گم و گور شد خودم را از چشم ارزیابها دور نگه داشته بودم در یک لحظه بد آوردم یکی از ارزیابها که پایش میلنگید و عصا می،زد چشمش به من افتاد و با صدای بلندگفت:
- بلند شو ببینم!
بلند که شدم گفت:
- تو خیلی کوچکی برو آن گوشه بمون تا ببینم چی میشه.
رفتم و در گوشه ای ایستادم. اما به محض این که رویش را برگرداند خودم را گم و گور کرده و خیلی زود در یکی از لیستها نامم را با التماس نوشتم .به سرعت سوار یکی از مینی بوسها شدم و با دلهره و اضطراب صبر کردم تا مینی بوس حرکت کرد. بعد از حدود سه ساعت صفی طویل از مینی بوسهای اعزامی از شهرستان ممسنی به شیراز رسیدند. بنا بود همه ی شهرستانهای فارس نیروهایشان در شیراز جمع ، بعد به اتفاق به سمت جبهه ها حرکت کنند وقتی وارد شیراز شدیم یک راست به سمت مسجدی قدیمی که درست مقابل حرم مطهر حضرت احمد ابن موسی شاهچراغ (ع) بود.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_دهم
.
اولین مأموریت در عملیات
دم دمای صبح روز عملیات هوا گرگ و میشی بود تعدادی جعبه مهمات و آذوقه به من دادند ، گفتند به خط برسانم و در بازگشت
شهدای عزیزمان را به پشت خط منتقل نمایم .
به نزدیکی های پل چم سری رسیدم، یک مقر فرماندهی عراقی ها توسط رزمندگان اسلام به تصرف درآمده بود. در آنجا برای اولین بار جنازه ای دیدم که با صورت روی زمین افتاده بود و کلاه جنگی به سر داشت ، با پا بدنش را به رو برگرداندم دیدم یک عراقی است که فقط کاسه سر داشت و صورتش به طور کامل بر اثر اصابت ترکش خمپاره متلاشی شده بود.
چند جنازه عراقی هم کمی آن طرف تر افتاده بودند چون برای اولین بار چنین صحنه ای می دیدم حالم بد شد ،.
دوستی که همراهم بود مقداری آب به صورتم زد کم کم بهتر شدم . در آن مقر عراقیها یک دستگاه خودرو سنگین کانتینر دار نو عراقی که در آن یک دستگاه موتور برق بزرگ با کلیه تجهیزات قرار داشت مشاهده کردم، به کمک یکی از برادران بسیجی با رنگ فشاری ( که همراه داشتیم) آرم سپاه پاسداران را بر روی آن نقش کردیم که مشخص شود این خودرو از غنائم جنگی متعلق به سپاه است برای فرماندهی لشکر فجر هم پیغام فرستادیم تا این خودرو که کارایی زیادی داشت را به مقر منتقل نمایند.
به طرف خط ادامه دادیم کمی جلوتر که رفتیم تانک عراقی را
مسیر
مشاهده کردم که در کنار جاده در حال سوختن بود و دو جنازه عراقی هم در کنار آن میسوختند. بوی سوختن گوشت و خون محیط اطراف را فرا گرفته و وضعیت بسیار بدی ایجاد کرده بود . راننده لودری که در همان نزدیکیها در حال ساختن خاکریز بود را صدا کردم ، آمد و مقداری خاک با بیل لودر بر روی جنازه ها ریخت. وقتی بعد از چند ساعت از خط برگشتم دیدم چربی بدن جنازه ها از خاک بیرون زده و جلب توجه میکرد.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
1_1063503938.mp3
3.45M
📕🎙کتاب صوتی #من_محمدعلی_رجایی
✉️خاطرات متفاوت و کوتاه از شهید رجایی
نویسنده داوود بختیاری نژاد
باصدای محمدرضا نبی
💠 #قسمت_دهم
🌱🌷🌱🌷🌱
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz