*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_سید_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_پنجم*.
من در شیراز درس خوانده بودم و علاقه داشتم به بهانهای به شیراز برگردم و این بار چه بهانه ای بهتر از جمشید پیدا نکردم.
او عاشق درس و مدرسه بود و از استعداد سرشار ، ولی منطقه بیضا دبیرستان نداشت.
هر طور بود به شیراز مهاجرت کردیم. سال ۱۳۵۰ بود که او را در مدرسه حاج قوام ثبت نام کردیم. با اینکه جثه کوچکی داشت اما فکر و همتش بلند بود .خودش خواست شبها درس بخواند و روزها کار کند. این را به این جهت میگویم که فکر نکنید ما اوضاع اقتصادی بدی داشتیم. نه! او بچه لایقی بود و روح جستجوگری داشت و بی نهایت با عزت و کرامت بود.
با صراحت و سادگی حرفهایش را میزد و سخنش هم بر دل می نشست.
میگفت: «مگر کار کردن چه عیبی دارد؟! درس خواندن هم که شب و روز ندارد. با کار و کوشش و تلاش قدر درس را بهتر می دانم»
تا به درجه اعتقاد نمی رسید و دست به کاری نمی زد و همین که کار را شروع می کرد ادامه می داد تا آنجا که به نتیجه مطلوب برسد.
برای جمشید ۳ سال کافی بود تا هم استادکاری نمونه در صنایع فلزی شود و هم دانش آموزی ممتاز در حال تحصیل.حالا از دید ما او یک جوان کامل و پخته بود و شایستگی خیلی از چیزها را داشت.
خداوند سرمایههای زیادی درونش به ودیعه گذاشته بود.با همه این احوال سال آخر دبیرستان بود که یک خواب زندگی اش را زیرو رو کرد و او همانی شد که لیاقتش را داشت.
بعد از خواب بود که شوق رزم و جهاد و شهادت در جانش افتاد.او شهادت را یافته بود و برای شعلهور کردن آن از فدا کردن جانش پروایی نداشت.
زمستان سال ۵۶ سخت و سوزان بود. شب از نیمه گذشته بوران و برف همراه با زوزه های خشمگین باد،هراس شب را هر چه بیشتر کرده بود.
جمشید در نماز و دعا ست گونه هایش خیس است و چهره اش گل انداخته. حسیب این وهم و واقعیت در ذهنش می دود.
در حیاط زده می شود جمشید در را باز میکند. موجی از نور او را به عقب میراند. اضطرابی شفاف در تمام وجودش می خلد. چشمش به شدت خیره میشود.دستش را سایه بان میکند اما هرگز نمیتواند در نور نگاه کند.از قانون و تعیین صدای گرم قدری از دلهره جمشید میکاهد: «آرام باش فرزندم»
صدای ضربان قلب و تمام گوشش را پر کرده است. در دلش غوغا است. لبخند میزند.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_سید_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_ششم*.
در سال ۱۳۵۶ دیپلمش را گرفت ناگزیر به خدمت سربازی رفت اما طولی نکشید که این فریادهای امام در سراسر ایران را فرا گرفت و پایههای بتکده آمریکایی پهلوی به لرزه درآمد.مهدی هم مانند بسیاری از سربازان که دل در گرو آرمانهای بلند امام داشتند به فرمان مراد خویش از پادگان فرار کرد و به صفحه مبارزین پیوست و با وجود خطرات فراوان تا باز است به همراه دوستانش در انتقال پیام ها و سخنرانی های امام به مردم کوشش کرد و تا لحظه پیروزی انقلاب دست از تلاش خالصانه برنداشت و سهم عمده ای در فعالیتهای انقلابی شیراز داشت.
علاقه او به امام بیش از حد تصور بود زیرا مانند یک سرباز فدایی و جان نثار حاضر به هر گونه فداکاری برای تحقق ارزشهای الهی بود و دغدغه پیروزی و نجات کشور را از حکومت منحوس پهلوی داشت.
شب قبل از ورود امام به ایران در حالی که مردم در اوج شادی و خوشحالی منتظر ورود آن یگانه عصر بودند. مهد تا نیمه های شب بیدار بود و نگران مشغول دعا خواندن و قرآن خواندن.
از او پرسیدم :«چرا اینقدر بی تابی می کنی آن هم در شبی که اینقدر انتظارش را کشیده ای؟»
در حالی که از فرمان صورتش را پر کرده بود گفت:آنطور که دوستان میگویند عمال رژیم شاه قصد دارند به محض ورود هواپیمای حامل امام به جان ایشان سوءقصد کند و من نگران آن هستم که خدای ناکرده به امام صدمهای وارد شود و اساس این قیام حرکت و جوشش از بین برود
بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی مهدی مجدد خدمت سربازی را از سر گرفته تا اوایل سال ۵۸ همچنان ادامه داشت در این سال با ورود به سپاه پاسداران جان عاشق خود را در طبق اخلاص نهاده و به خیلی سبز پوشان پیوست و فصل دیگری از زندگی شریف خود را آغاز کرد.
دوم مهر ماه سال ۵۹ یعنی سومین روز از آغاز تجاوز رژیم بعث عراق،او به همراه حاج نبی رودکی اولین فرمانده لشکر فجر و ۳ نفر دیگر از سرداران استان فارس که بعدها به شهادت رسیدن به خوزستان رفت و پیوندی دائمی با جبهه ها برقرار کرد.
#ادامه دارد
🍃🌷🍃🌷
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حاج_مهدی_زارع*
* #نویسنده_سید_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_هفتم*.
رفتهرفته درخشش خیره کننده و کارآیی نظامی او در جبهه ها زبانزد همه شد.چیزی نگذشت که دوستانش به دلاوری و هوشیاری و توان مدیریتی بالای او پی بردند و اخلاق و انسانیت او شدند.
با آنکه در جبهه مسئولیتهای زیادی داشت از فرماندهی گروهان تا فرمانده تیپ،اما هیچگاه به آن نمی بالید. همیشه میگفت اگر خدا قبول کند یک بسیجی ساده هستم و معتقد بود مظلومیت در جبهه یعنی خدمتگزار بودن ،یعنی مخلص بسیجی ها بودن.
یکی از دوستان از پس از شهادت حاجی میگفت: او چند قسمت دارد که در تمامی آنها نمونه بود.
اول زهد، پارسایی و خضوع که در حد یک الگوی تمام عیار تجلی یافته بود.
دوم شکیبایی و بردباری و صداقت در رفتار او موج می زد.
زوم بی اعتنایی به عنوان مسئولیت و علاقه به ساده پوشی و ساده زیستی.
میگفت این آخری از نمونه ها بود که در لشکر کسی به پایش نمی رسید.
چندین بار در عملیاتهای مختلف مجروح شده اما هیچ وقت اظهار ناراحتی کرد و یا کمتر این نشانهای از درد و رنج در چهره اش دیده نشد.
حتی سال ۶۴ به مدت یک ماه در بیمارستان اصفهان بستری بود و در آن مدت مارابی خبر گذاشته بود. وقتی برگشت به شیراز چیزی نگفت اما یک شب کم مهمان ما بود گفتم:حاجی شنیدم مجبور شدی چرا از ما قایم میکنیم، میترسی چیزی از اون ترکش ها چیزی برای خودمان برداریم.
خندید و گفت:شوخی کرده اند سر به سرتان گذاشته اند.
نزدیکش شدم .پیراهنش را بالا زدم .حداقل جای ۶ ترکش در پشتش بود.از اینکه این همه عظمت را یک جا در وجودش دیدم اشک در چشمانم حلقه زد و اگر به خاطر اون بود گریه میکردم.
آخر او مانند کوه استوار بود و این چیزها را به بازی می گرفت.
گفتم :چرا کتمان می کنی؟ بدجور زخمی شدی!
تبسم لبانش را گلباران کرد و پس از سکوت معناداری گفت:اگر این بدن لیاقت داشت حالا اینجا نبود. زیر خروارها خاک وضعش بهتر بود. ببینید که راحت نشسته و ول کن معامله هم نیست»
چیزی نداشتم بگویم. نگاهم به همسرش افتاد که دورتر نشسته بود و هم چشم هایش سرخ شده بود .
#ادامه دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حاج_مهدی_زارع*
* #نویسنده_سید_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_هشتم*.
همان شب پس از صرف شام مهمانی دیگر به خانه آمد،چند دقیقه دور هم نشسته بودیم و از هر دری سخنی به میان آمد. نمی دانم چه شد که من حاجی را با عنوانش معرفی کردم.
اگرچه می دانستم کار درستی نیست ولی خوب اتفاق افتاد،چهره حاجی برافروخته شد و بعد هم با لبخندی کوتاه گفت: عمو شوخیش گرفته. مارا چه به مسئولیت و فرماندهی،! مگه آدم قحطیه!
آخر شب موقع خداحافظی مرا کنار کشید و گفت: «عمو جان شرمنده هستم جسارت می کنم ولی انشاالله آخرین بار باشد که مرا اینگونه معرفی کردید»
لبخند زدم و پیشانی اش را بوسیدم و گفتم به روی چشم!
خلاصه هر وقت خبر دار می شدیم حاجی به شیراز آمده دلمان از شوق دیدنش به لرزه می افتاد.چون به صله رحم و وحدت خانوادگی خیلی اهمیت می داد هر گاه در کنار ما بود احساس آرامش می کردیم.
در یکی از سفرهایش به شیراز مقرر کرد هر هفته اعضای فامیل گرد هم جمع شوند برنامه خودش را هم طوری تنظیم کرد که اگر به شیراز میآید زمان تشکیل جلسه باشد که شب جمعه بود.
برنامه تنظیمی حاجی عبارت بود از دعای کمیل و شامی مختصر که بر ساده بودن آن تاکید میکرد و ساعتی هم بحث و گفتگو و رفع مشکلات آشنایان.
این جلسه تا چند سال پس از شهادت حاجی ادامه داشت.
در جلسات که حاج مهدی حضور داشت رشته کلام دست بود و حرف هایش عجیب به دل می نشست اگر هم از جبهه صحبت میکرد از رشادت ها و ایثار و فداکاری بسیجی ها بود اما یک کلمه از خودش نمی گفت.ماهم اگر گاه گاه چیزی میگفتیم کار خود حاجی بود که از آدم حرف می کشید.
هنوز نگاه نافذ و تبسم و شوق زیبایش را که در آنها جاری بود فراموش نکردم و ای کاش می توانستم آنچه را از آن جلسات خاطرم مانده به زبان بیاورم یا دست به قلم می شدم ذره ذره آنچه را که ما یاد داده بود می نوشتم.
از جمله الفبای زندگی که در کلاس درس حاجی بیشتر به آن بها داده میشد صرفهجویی و ساده زیستی بود.زیبایی و دلنشینی نصیحتش هم به این جهت بود که خودش ساده پوش و بیتکلف اهل قناعت بود.
اصلاً به مادیات اعتناء نمیکرد به قول معروف دنیا را سه طلاقه کرده بود و همیشه این شعر ورد زبانش بود:
«نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است.
#ادامه دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حاج_مهدی_زارع*
* #نویسنده_سید_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_نهم*.
یادم هست روزی که میخواست راهی سفر حج شوداز همان اول گفت:« پولی با خودم نمی برم که مجبور نباشم چیزی بیاورم حیفم می آید پول این مملکت را توی جیب سعودی ها بریزم»
از سفر حج که برگشت هیچ چیز با خود نداشت به جای ضبط صوت آن را هم از او خواسته بودم.
در جای دیگر قرار بود زمینی ۵۰۰ متری به او بدهند ولی او با وجود داشتن چهار فرزند و علیرغم خانهای که از خودش نداشت حاضر نشد آن را تحویل بگیرد.خیلی با او صحبت کردم اما قانع نشد و سر انجام با اصرار زیاد زمین کوچکی گرفت که نیمی از آن را ساخت و بقیه را پس از شهادتش تکمیل کردیم.
مثل حاجی کم بودند.شاید اگر سالهای سال هم بیندیشیم نتوانیم کمترین عیب و نقص را در رفتار او به خاطر بیاورم. مرد بود و اهل عمل. حالا که سالها از شهادتش گذشته است آرام جان و سبک که روحی من است.
قبر مطهرش در دارالرحمه شیراز است هرگاه به آنجا می روم احساس می کنم بهترین جای دنیا هستم و دارم در بهشت قدم میزنم همانجاست که همیشه لبخند شیرین چهره با وقار و نگاه نافذش را پیش رو میبینم. لبخندی که حکایت وصال شیرین اوست.چهرهای که چکیده بهشت است و نگاهی که هنوز هم ساده و بی ریا است.
همیشه فکر می کنم که دارد زندگی می کند آن هم در دنیای حقیقی.نه مثل ما که از حرکت باز ایستاده ایم و از زیر خاک دان زمین شده ایم.
به همین خاطر از روح بلندش مدد می گویم و از خدا می خواهم استقامت و تقوایش سرمشق زندگیم باشد.
اندوه بزرگ مردی چون حاج مهدی آتشی نیست که به خاکستر نشیند و من هنوز که هنوز است در دور جای خاطراتم او را میبینم با قامتی افراشته و چهرهای پر تراودکه آرام آرام قدم برمیدارد و در هاله ای از نور محو میشود .
✔️پایان روایت عموی شهید
#ادامه دارد
🍃🌷🍃🌷
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حاج_مهدی_زارع*
* #نویسنده_سید_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_دهم*.
✔️به روایت خانم مرادی همسر شهید
۱۶ سال بیشتر نداشتم.کم سن بودم و راه و رسم زندگی و پیچیدگی های آن هیچ چیز نمی دانستم. اگر کسی به خواستگاری می آمد پدر و مادرم بدون تحمل پاسخ منفی می دادند.نیم که من میخواستم با آنها مخالف بودند یا این که انتظار زیادی داشتم. اصلاً به تنها چیزی که فکر نمیکردم ازدواج بود و زندگی مشترک.برای من ازدواج کردن به معنی ورود به عرصه ناشناخته بود که علاقه ای به درک و فهم آن نداشتم.
مهدی پسر خاله ام بود. چند سالی در نزدیکی ما در خانه اجاره ای زندگی می کرد. باروحیه و اخلاقش تا حدودی آشنا بودم. اما تصور نمی کردم به خواستگاری من بیاید.او ۱۰ سال از من بزرگتر بود و مثل یک برادر به او نگاه می کردم.ولی تقدیر این بود من شریک زندگی او شوم و او شریک که نه بلکه همه زندگی من بشود.
به من روح ببخشد، زندگی ببخشد و صداقت و پاکی بیاموزد.اگرچه اندکی بعد به تماشای پروازش نشستم با دلی شکسته با آن وجود نورانی او وداع کردم و با رویایی زودگذر و مالامال از خاطره های شیرین تنها ماندم.
اوایل سال ۵۸ بود که برادر بزرگتر مهدی مسئله ازدواج ما را پیش کشید.من طبق معمول باید جواب منفی میدادم و پدر و مادرم هم فکر دیگری نداشتند.اما قضایا طوری به هم گره خورد که راضی به ازدواج شدم.
در این میان آنچه که بیشترین تاثیر را در پذیرش من داشت اخلاق شایسته و رفتار متین مهدی بود.هنوز یادم نرفته که آمد و با ادب و تواضع بسیار چند کلمهای با من صحبت کرد.
من حرفی نمی زدم و ساکت بودم از این رسم و رسومات هم چیزی بلد نبودم و برایم تازگی داشت. اما حرف هایی زد که به دلم نشست. حرف هایی تازه که تا آن موقع کمتر شنیده بودم.آنجا بود که روزنه ای به رویم گشوده شد و از پنجره دید مهدی به آسمان آبی زندگی نگریستم.
خیلی زود کارها انجام شد و ازدواج کردیم.او در امور صنایع فلزی تبحر داشت و صداقت و درستکاری اساس کارش بود.با وجود او و صفا و صمیمیت در زندگی به کام ما شیرین بود و نگرانی نداشتیم.
برای هر چیز در زندگی برنامه داشت. صله رحم ،حضور در مجالس دعا،کار و تلاش،فداکاری و ایثار،خلاصه برای همه چیز.
با این حال به خاطر التهاب و نگرانیهای آن سال ها و حضور گروه های منحرف و خطراتی که جامعه را تهدید می کرد،در تمامی زنهای انقلاب حضور پیدا میکرد. با روحانیت ارتباط تنگاتنگی داشت و به عنوان یک انسان متعهد برای حفظ ارزش های انقلاب با جدیت تمام می کوشید.از همین رو پس از چند ماه که از ازدواجمان گذشته بود وارد سپاه شد و روند تکامل خود را از آنجا دنبال کرد.
#ادامه دارد
🍃🌷🍃🌷
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حاج_مهدی_زارع*
* #نویسنده_سید_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_یازدهم*.
او به محض صدور فرمان مهم حضرت امام در مورد قضایای کردستان،داوطلبان راهی شد و به مدد مردم مظلوم کرد شتافت.اگرچه پذیرفتن این موضوع برای من که شدیداً به او وابسته بودم گران آمد اما به خاطر او تحمل کردم.به او اعتماد داشتم و میدانستم همیشه بهترین راه را انتخاب میکند.
از کردستان که برگشت در سپاه شیراز به کارش ادامه داد تا این که جنگ شروع شد. مهدی درنگ نکرد و در سومین روز تجاوز عراق به جبهه رفت.
تصور می کردم که پس از مدتی باز می گردد و حضور او در جبهه مانند کردستان کوتاه و زودگذر است. اما اشتباه می کردم.او سرشار از نور شده و بوی زندگی اش را تازه آغاز کرده بود سرود لبیک و بتاش و شوق سفر در سینه.
دو سال گذشت و ما صاحب دو فرزند شدیم. حاجی گاه گاهی به شیراز می آمد.برای راحتی ما تلاش می کرد و دوباره راهی جبهه می شد .تا اینکه در اهواز خانه ای اجاره کرد و به آنجا رفتیم.
در آن شهر از نظر مادی و امکانات زندگی با مشکلات زیادی روبرو بودیم .شهر به خاطر جنگ مخاطره آمیز بود و ما خیلی از سختی ها با وجود حاجی به آرامش و اطمینان تبدیل می شد . بچه ها پدرشان را می دیدند آرام می گرفتند .روح قدسی حاجی و رفتار متین او مدت ها من و بچه ها را سرحال نگه می داشت .
یک بار که برای انجام کاری به اهواز آمده بود ،سری هم به خانه زد . بچه ها از او خواستند ما را به گردش در شهر ببرد .در پارک بودیم که حمله هوایی آغاز شد .صدای وحشتناک هواپیماهای دشمن و ضد هوایی هوایی که از شهر محافظت می کردند ، موجب ترس و وحشت بچه ها شده بود .فاطمه دختر کوچکم که از این صداها ترسیده بود ،فریاد زد و در بغل پدرش پنهان شد .حاجی او را در آغوش کشید و فشرد و آرام آرام نجوا کرد که :«ما این مشکلات را تحمل می کنیم تا اسلام مورد تجاوز قرار نگیرد»
شاید کمی تعجب کنید .اما فاطمه با اینکه کوچک بود دیگر ترس به سراغش نیامد و در بمبارانهای بعدی از صدای انفجار وحشتی نداشت.
یک مرتبه هم به اتفاق خانواده شهید کدخدا که در همسایگی ما بودند به مناطق مخروبه جنگی اطراف اهواز رفتیم. در آنجا خاکریز بود و تعدادی تانک سوخته عراقی.
جایی را به ما نشان داد که محل شهادت یکی از دوستانش بود. سمیه و میثم را روی خاکریز نشاند و عکس گرفت.
خوب یادم هست وقتی عکس گرفت و گفت: «می خواهم این لحظه و این جاها در ذهن بچهها به یادگار بماند و وقتی بزرگ شدند یادشان بماند و هرگز دست از اسلام برندارند»
بعد خندید وگفت: «حتماً به آنها بگویید این عکسها را پدرتان گرفته و سفارش کرده که او را فراموش نکنید»
#ادامه دارد
🍃🌷🍃🌷
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حاج_مهدی_زارع*
* #نویسنده_سید_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_دوازدهم*.
حاجی از جبهه و کارهایش برای ما کمتر حرف میزد مجروح
میشود و خم به ابرو نمی آورد.
به ماموریت های خطرناک می رفت و ما نمی فهمیدیم در عملیات ها به سختی می کشید و چیزی نمی گفت. یکبار به اتفاق شهید اسلامی نسب برای ماموریتی حساس و چند روزه و عراق رفته بود و آن طور که دوستانش می گفتند و خودش رشادت های زیادی نشان داده بودند و حتی به سختی توانسته بودند بازگردند. اما باز هم ما بی خبر بودیم.
همه کارهایش برای جلب رضایت خدا بود و استقامت و صبر عجیبی داشت. ما هم با مشکلات و کمبودها می ساختیم و راضی بودیم چراکه حاجی زنده بود.به سراغ ما نمی آمد ما گرد شمع وجودش میچرخیدیم زندگی می کردیم.
اما از پاییز سال ۶۵ همه چیز برای ما دگرگون شد. تو به مرز شهادت نزدیک شده بود.چهره اش را رنگ و بوی خاصی داشت و به حرف هایش با زیباترین واژه ها همراه میشد.یک روز گفتم حاجی تو عاشق شهادتی و برای آن لحظه شماری می کنی اما ما چی؟! زندگی و بچهها فکر اینکه روزی نباشی بدنم را می لرزاند.تو بیشتر جبهه و کمتر بچه ها را میبینی اما با این حال و رفتارشان با تو به گونه ای است که انگار هر روز با آنها هستی. بیشتر به تو نزدیک هستند تا به من! یادش آوردم که روزی که فاطمه گریه میکرد و در بغل او آرام گرفته بود
گفت: از شما که دور میشوم دعایم در اضطراب و نگرانی هستم.
لحظه ای شما را از یاد نمی برم.دلتنگ می شوم و در نماز شما را دعا می کنم و بچه ها همواره در خاطرم هستند.دلم برای آنها می تپد و به تنهایی تو و معصومیت بچهها فکر میکنم،اما امروز صیانت از اسلام واجب تر از و هیچ چیز نباید مانع حضور ما در جبهه شود.ما پیرو آقا امام حسین علیه السلام هستیم که همه چیز خود را در راه اسلام فدا کرد.
در آن ایام بیشتر به خانه می آمد،بچه ها را نوازش میکرد و حرفهایی میزد تو همیشه در خاطر ما بماند.دنیا دیگر برای روح بلندش کوچک شده بود و تنها شهادت او را رهایی می بخشید.
چند روز پیش از شهادتش،مرخصی کوتاه مدت گرفت و با اصرار ما را به شیراز آورد.پیش بینی کرده بود فاصله تا شهادت ندارد و می دانست نمیتوانم غم دوری او را در غربت با چهار فرزند بر دوش بکشم. وداع سختی بود. پس از چند سال او را ترک می کردیم و به شیراز می آمدیم. به آن روز فکر می کنم وجودم پر از غم و اندوه می شود و نمیتوانم لحظات وداع اش با بچه ها را از یاد ببرم. آنها را می بوسید و نوازش می کرد و با هر کدام سخن ها می گفت.بچه ها دورش حلقه زده بودند و از او جدا نمی شدند و طوری که بچه ها متوجه نشوند آرام آرام می گریست.
#ادامه دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*